eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
486 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل مرده ام، قبول، تواما مسیح باش، یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن 🌱 @fotros_dokhtarane
.داشتم جدول حل میکردم به بابام میگم: واحد پول بوسنی چیه؟ میگه: نمیدونم میگم: مخترع کشتی بخار کیه؟ میگه : نمیدونم از اونور مامانم میگه: بس کن بچه اینقد باباتو اذیت نکن بابام میگه: ولش کن زن بزار سوال کنه معلوماتش بره بالا😂😂 😂👉 @fotros_dokhtarane 😂
🎒 انگشت های دستمان یکی کوچک، یکی بزرگ، یکی بلند، یکی کوتاه✋🏻 یکی قوی، یکی ضعیف اما هیچکدام دیگری را مسخره نمی‌کند.. ❌😊 هیچکدام دیگری را له نمی‌کند.. ❌😏 آنهاکنارهم یک دست می‌شوندوکارمیکنند🧡 گاه ماانسان هااگر از کسی بالاتربودیم، لهش میکنیم واگر ازکسی پایین تر بودیم اورا میپرستیم😏💔 یادمان باشد، 👇🏻 نه کسی بنده ماست، 🙂 نه کسی خدای ما، ☑️ خداوند انگشت هارا اینگونه آفرید💛 باهم باشیم وکنار هم،🙂❤️ آنگاه لذت یک دست بودن را می فهمیم.. ❤️📖 📖🎒 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🌺هوالوّهاب🌺 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سی_یک ابوراجح به من گفت: ( تو را با قوها در راه دارالحکومه
⛅️هوالجاوید⛅️ 🌠🌜 سواران،که رشید هم میان آن‌ها بود،چند اسب اضافی با خود آورده بودند.ابوراجح و من،سوار دوتا از آن اسب‌ها شدیم و جلوتر از سواران به طرف دارالحکومه حرکت کردیم.🐎 رشید را به ابوراجح معرفی کردم و توضیح دادم که در نجات او چه نقشی داشته. ابوراجح به گرمی از او تشکر کرد‌.🙂 درراه،در فرصتی مناسب به ابوراجح گفتم:( حالا که معلوم شد خواب ریحانه،الهامی راست و واقعی است،می‌توانید از او بپرسید جوانی که در کنار شما بوده کیست.آن‌طور که گفتید،او را در آن خواب،شوهر آیندهء ریحانه معرفی کرده‌اند.)😥 ابوراجح سری تکان داد و گفت:( حق با توست.در اولین فرصت از او می‌پرسم.خودم هم کنجکاو شده‌ام داماد آینده‌ام را بشناسم.معلوم می‌شود جوان مومن و شایسته‌ای است که در خواب به ریحانه نشانش داده‌اند.)🤔 حدس می‌زنم آن جوان سعادتمند،حماد باشد.😥 _شاید!! در شایستگی حماد شکی نیست. همگی جلوی دارالحکومه پیاده شدیم.دو تن از سواران،اسب‌ها را با خود بردند. سندی چند قدم با من همراه شد و آهسته بیخ گوشم گفت:( این ابوراجح چه بود چه شد!حق داشتی که گفتی باید به باطن خودمان هم مثل ظاهرمان توجه کنیم.امام شیعیان ❤️،او را به شکل باطن زیبایش در آورده.) رشید ما را به طرف ساختمان پذیرایی راهنمایی کرد.نگهبانی در را باز کرد و به ابوراجح گفت:( جناب حاکم،منتظر شما هستند.)😬 حاکم روی تختش نشسته بود.وزیر کنارش ایستاده بود. ابوراجح و من در چند قدمی حاکم ایستادیم و سلام کردیم. حاکم ایستاد و حیرت‌زده به ابوراجح نگاه کرد.😲 وزیر اطراف ابوراجح چرخید و خوب وراندازش کرد.هردو چنان مبهوت مانده بودند که فراموش کردند جواب سلام مان را بدهند.🙄 حاکم سرانجام گفت:( کاش می‌دانستم چه سحر و جادویی به کار زده‌ای!) ابوراجح گفت:( در زمان پیامبر،کسانی بودند که وقتی معجزات او را می‌دیدند،می‌گفتند سحر و جادوست.)🤨 _ اگر عصای موسی را داشتم،می‌انداختم اژدها شود تا اگر سحری در کار است،تو را ببلعد. _من خودم عصای آن حضرت هستم؛نشانه‌ای روشن و غیرقابل تردید که همهء پندارهای باطل و فاسد را می‌بلعد. حاکم پیش آمد و صورت و دندان‌های ابوراجح را معاینه کرد.پس از آن به سر جایش برگشت و نشست.کاملاً گیج شده بود.🙃 وزیر دست کمی از او نداشت.ابوراجح گفت:(دست‌از دشمنی با شیعیان بردارید و آن‌هارا که در سیاه‌چال‌ها به بند کشیده‌اید،رها کنید!ایمان بیاورید که مولایم هست و زنده است و وارث دانایی و توانایی پیامبر است.بگذارید ما و دیگر برادران مسلمانمان درکنارهم با صلح و صفا زندگی کنیم.) پس از دقیقه‌ای سکوت،حاکم به وزیر گفت:( حرف بزن!چرا ساکتی؟)😓 وزیر گفت:( قدرت شما و حتی قدرت خلیفه،در مقایسه با مقام و توانایی امام شیعیان،هیچ است.من تا امروز وجود و حقانیت او را نمی‌پذیرفتم.برای رضایت شما‌،باشیعیان بی‌گناه بدرفتاری کردم.برای این‌که ابوراجح کشته شود، علیه او توطئه چیدم. حالا قبل از آن که مورد خشم و انتقام حضرت مهدی(عج)❤️ قرار گیرم،باید توبه کنم.کارهایی کرده‌ام که مردم این شهر از من بیزار شده‌اند.باقی ماندن من در این مقام به ضرر شماست.بهتر است شیعیان دربند را آزاد کنید و به امام‌شان احترام بگذارید.) 🤩 ابوراجح به حاکم گفت:( شیعیان در این شهر فراوانند.آن‌ها با دیگر برادران مسلمان خود،هم‌چون انگشتان یک دست‌اند.اگر بین ما اختلاف بیندازند،مقام شما متزلزل می‌شود.به توصیهء وزیر گوش کنید.امیدوارم خداوند همهء ما را به راه راست هدایت کند و از گناهانی که کرده‌ایم بگذرد!)😊 _خوشحالم که هاشم باعث شد از خون تو بگذرم. من تاامروز،برای تحقیر شیعیان،پشت به مقام حضرت مهدی(عج)می‌نشستم.قبل از آن‌که بروید دستور خواهم داد سریرم را رو به مقام آن حضرت بگذارند. به وزیر گفت:( زود برو و شیعیان دربند را آزاد کن!همگی را به حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید و به هرکدام که می‌پذیرند،۵۰ دینار بدهید.)💎 با خوش‌حالی به ابوراجح نگاه کردم.حاکم به او گفت:( تو حالا مورد توجه مردم حلّه هستی. آیا خیالم راحت باشد که قصد سرنگونی مرا نداری؟) 😰 ابوراجح گفت:( من مردی حمامی هستم.آرزویی جز این ندارم که مسلمانان در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند.) خواستیم برویم که حاکم به ابوراجح گفت:( از کجا معلوم که امام زمان(عج)❤️ تو را شفا داده باشد؟شاید کار پیامبر بوده؟ ابوراجح لبخندی زد و گفت:( نام و کنیهء آن حضرت،نام و کنیهء پیامبر است.از حیث آفرینش زیبایی،شبیه‌ترین فرد به رسول خداست.من که موفق به زیارت مولایمان شده‌ام،انگار پیامبر گرامی اسلام را زیارت کرده‌ام.فراموش نکنید آن حضرت،فرزند پیامبر است.تعجبی ندارد که فرزند به جّدش شبیه باشد.هر کس به پیامبر علاقه دارد،نمی تواند امام زمان را دوست نداشته باشد.) حاکم و وزیر، ما را تا بیرون از ساختمان پذیرایی همراهی کردند. 🌺این داستان ادامه دارد...🌺 🌤️@fotros_dokhtarane
🤩 بچه‌ها مچکریم! 🇮🇷 کار بزرگ و آبروبخشِ جوونای ایرانمون 💫 @fotros_dokhtarane
10.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 برای چی خلق شدی❓❓ 🔻 از نخبه‌ای💎 پرسیدند دغدغه تو از اول چه بود؟ ❇️ گفت از ابتدا فکر می‌کردم برای یک خلق شده‌ام.😁 اگر فکر کنی تو را برای کارهای کوچک خلق کرده‌اند، موجود کوچکی هستی و اگر فکر کنی برای کارهای بزرگ خلق شدی، بزرگ هستی. باید بدانیم برای این خلق نشده‌ایم که کارهایی که اشکالی ندارد، انجام دهیم. بلکه باید بدانیم خلق شده‌ایم تا بفهمیم واجب‌ترین کارها چیست و آنها را انجام دهیم. 🙄 دکتر علی غلامی دوره @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
⛅️هوالجاوید⛅️ #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سی_دو سواران،که رشید هم میان آن‌ها بود،چند اسب اضافی با خ
🔷هوالقهار🔷 🌠🌜 حاکم گفت:( می خواهی قو هایت را پس بگیری؟)☺️🍓 _اگر بگویم نه،دروغ گفته‌ام. همه خندیدیم و خوش‌حال و راضی،از یکدیگر جدا شدیم.🤣🌸 عصر آن روز خبر رسید که زندانی ها آزاد شده‌اند و به همراه خانواده‌هایشان درراهند تا به‌دیدن ابوراجح بیایند و از او تشکر کنند.دیدار پرشوری بود.حماد و پدرش میان زندانی‌های آزاد شده بودند.ابوراجح از دیدنشان اشک شوق ریخت و آن‌ها بادیدنش سجدهء شکر به‌جا آوردند.😍✨هیچ‌کس به یاد نداشت که شیعیان حله،روزی به مبارکی آن روز را گذرانده و آن‌قدر شاد و امیدوار باشند.از جایی که ایستاده بودم،ریحانه و قنواء را دیدم که بین زن ها بودند و باخوش‌حالی به آن سو که حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه می‌کردند.آزادشدگان پس از ساعتی رفتند و تنها صفوان و حماد ماندند.همسر صفوان که صبح به خانه رفته بود،دوباره برگشته بود.😊🌱 ام‌ّحباب ظرفی میوه به من داد تا به اتاقی که مردها در آن بودند،ببرم. _دارم از پا می‌افتم.میوه را که تعارف کردی،به مطبخ برو و کوزه‌ای آب بیاور. وارد مطبخ که شدم،یکّه خوردم.ریحانه آن‌جا مشغول شستن میوه‌ها بود.پیرزنی آن‌ها را در چند ظرف می‌چید.بی‌صدا برگشتم و به در زدم:)🌸 _خسته نباشید!😉 ریحانه چادرش را مرتب کرد.کوزه را برداشتم و زیر شیره خمره گرفتم.پیرزن گفت:( آفرین آب را که بردی،زود برگرد و این ظرف‌های میوه را هم ببر.خیر ببینی!) کوزه و چند ظرف میوه را که بردم،منتظر ماندم تا شربت آماده شود.به ریحانه که از ته تشت آب،دانه‌های انگور را جمع می‌کرد گفتم:( کارهای این‌جا بسیارزیاد است!می‌خواهید به امینه یا قنواء بگویم بیایند تا دست‌تنها نباشید؟)😁 پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگیل گفت:( پس من این‌جا چه کاره‌ام!) ریحانه گفت:( می‌خواستند برای کمک بیایند.من گفتم بالا باشند و به مهمان‌ها برسند.)🙂❤️ پیرزن برایم پیاله ای شربت انبه ریخت و به دستم داد. ریحانه گفت:( باید ببخشید!ما این‌جا ماندیم و زحمت‌مان افتاد روی دوش شما.به پدرم گفتم به خانهء خودمان برویم،پدربزرگتان نگذاشت.)😄 پیرزن به ریحانه گفت:( کجا از این‌جا بهتر!خانهء شما که جا نداشت دختر.) گفتم:( چه افتخاری بالاتر از این‌که میزبان ابوراجح باشیم.)😅💚 گفتم:( فکرش را که می‌کنم،می‌بینم قصهء عجیبی است.با معجزه‌ای که اتفاق افتاد،خدا سایهء ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد.من و پدربزرگم،قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر به نور حقیقت راه پیدا کردیم.شیعیان در بند آزاد شدند. حدس می‌زنم مرجان صغیر از این به بعد با شیعیان مدارا کند😃💫.پدر شما درباره تشیّع و امام زمان(عج) با من صحبت کرده بود.صحبت‌های او مرا در یک دوراهی،یا بهتر بگویم در یک بن‌بست قرار داده بود.دیشب پدربزرگم به من می‌گفت که مبادا به تشیّع،گرایش پیدا کنم.با این اتفاق عجیب،نه تنها من یقین کردم که امام زمان به عنوان تنها حجت خدا بر زمین،زنده‌اند و قدرتی پیامبرگونه دارند،بلکه پدر بزرگم هم شیعه شد.😀🙌🏿)ریحانه گفت:( پدرم بارها می‌گفت گیرم که صفوان گناهکار است،حماد چه تقصیر و گناهی دارد!او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت.)😕 دلم می‌خواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه،جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند.گفتم:( خوابی هم که شما دیده‌اید عجیب است.آن‌طور که پدرتان می‌گفت،یک‌سال پیش،شما آن خواب را دیده‌اید.دربارهء آن خواب، حرف بزنید.آیا واقعاً پدرتان را همان‌طور که حالا هست،در خواب دیده بودید؟)🤔🖤 _ بله.او را همان‌طور به‌خواب دیدم که الآن هست. _آن موقع چه تعبیری برای خوابتان داشتید؟ _گاهی فکر می‌کردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمی‌زدم این‌قدر به واقعیت نزدیک باشد.🙃👍🏿 پرسیدم:( چه‌شد که چنین خوابی دیدید؟) _بیش از این نمی‌توانم در این مورد با کسی صحبت کنم.)😄🌸 ریحانه مشغول باز کردن بند مشک شد.با آنچه گفت،انگار آسمان و زمین بر سرم هوار شد.چاره‌ای نداشتم جز این‌که به خواست خدا،راضی باشم.دیگر با چه زبانی باید می‌گفت که آن جوان من نیستم😁.وقتی احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید،گفتم:( سماجت من را ببخشید شاید بتوانم در این راه خیر کمک‌تان کنم،پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما،جوانی کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته این شوهر آینده توست.🤥💞)ریحانه گفت:( حالا که راست بودن نیمی از خوابم ثابت شده،شک ندارم بقیه اش هم با خواست خدا اتفاق می‌افتد.)😕 پرسیدم:( حالا که معلوم شده خوابتان،رویای صادق است،چرا آن جوان را معرفی نمی‌کنید؟شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که...) حرفم را قطع کرد:(راضی به زحمت شما نیستم.او خودش به سراغم می‌آید.برای همین خیالم راحت است.)😉😌 .... 🌺این داستان ادامه دارد... 🌺 🌤️@fotros_dokhtarane
هفته حقوق بشر (به شر) آمریکایی 6 تیر= ترور آیت الله خامنه ای 7 تیر= ترور و 72 یار انقلاب 7تیر= بمباران شیمیایی سردشت 11 تیر=ترور آیت الله صدوقی 12 تیر= حمله ناو آمریکا به ایران 🎀 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسلمان عاشق است♥️🌱 برادرها ، خواهرها عاشق شوید ...❤️ زندگی به است.. 📝 ___|🇮🇷|____________ ❥|•@fotros_dokhtarane🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میوه ای 🍉🍉🍉 کافیه هر میوه ای رو که دوست دارید میکس کنید و بعد توی لیوان یکبار مصرف بریزید. وقتی میوه اول یخ زد میوه دوم رو بریزید. اگه دوست داشتید می تونید شکر هم اضافه کنید. چوب بستنی رو وقتی لایه آخر کاملا یخ نزده بذارید و مجدد بذارید یخچال . با قالب بستنی هم می تونید درست کنید. . خیلی آسونه😍 👩‍🍳 ✂️ 🎀 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🔷هوالقهار🔷 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سی_سه حاکم گفت:( می خواهی قو هایت را پس بگیری؟)☺️🍓 _اگر بگوی
⛅️هوالستارالعیوب⛅️ 🌠🌜 پرسیدم:( حالا که معلوم شده خوابتان،رویای صادق است،چرا آن جوان را معرفی نمی‌کنید؟شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که...) حرفم را قطع کرد:(راضی به زحمت شما نیستم.او خودش به سراغم می‌آید.برای همین خیالم راحت است.)😉😌 _از کجا باید بداند که شما او را به خواب دیده‌اید؟ _خدا که میداند! نمی‌دانستم چرا آن‌قدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم.شاید میخواستم مطمئن شوم که حماد است.حماد قابل تحمل‌تر از یک جوان ناشناس بود.حالا که شیعه شده بودم،باز از ریحانه دور بودم.اگر او به دیگری علاقه داشت،کاری از دستم بر نمی‌آمد.😭 _ولی فراموش نکنید یک‌سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد.از کجا معلوم که تعبیر شدن نیمهء دومش،یک سال دیگر طول نکشد؟نباید میوه را قبل از رسیدن چید.احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان،با عشق و علاقه به خواستگاری‌ام بیاید؛ اما حالا چه؟اگر به او بگویم که چنین خوابی دیده‌ام و در انتظار خواستگاری‌اش هستم،ممکن است بگوید:( خواب دیده‌ای،خیر باشد!من دیگری را دوست دارم.☺️🍓 امّ‌حباب نفس زنان آمد و گفت:( کجایی هاشم؟ پدربزرگ با تو کار دارد.)ریحانه به امّ‌حباب گفت:( واقعا ابونعیم پیرمرد نازنینی است!من از همان کودکی به او علاقه داشتم.) از مطبخ که بیرون آمدم،امّ‌حباب آهسته گفت:( متوجه منظور ریحانه شدی؟)🤥🌱 _دوباره چی فهمیدی که من نفهمیدم؟ _این که گفت:( ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم.😃💫 حوصلهء حرف‌هایش را نداشتم. _نه.🙂 _منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو علاقه دارد! گفتم:( ساکت باش!او منتظر خواستگاری حماد است.)😄✨ امّ‌حباب وا رفت و گفت:( مگر ممکن است؟) از پله ها بالا رفتم و صبر کردم ناله‌کنان و نفس‌ز‌نان به من برسد.✨🌸 _پیش از آن‌که بیایی،داشتیم حرف می‌زدیم.اگر به من علاقه داشت،هرطور بود،اشاره‌ای می‌کرد. ایستاد و عقب‌گرد کرد. _اگر حرفم را قبول نداری،طوری نیست.الان می‌روم از خودش می پرسم و تکلیف تو را روشن می‌کنم.مرگ یک‌بار،شیون هم یک‌بار.اینجوری که نمی‌شود.🤥🌱 پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم. _کجا با این عجله؟ کنارم زد تا پایین برود.😗 _تو قبولم نداری،خودم که خودم را قبول دارم. یک‌کلمه ازش میپرسم: این هاشم بدبخت را میخواهی یا نه؟یک کلام،ختم کلام😊. این همه مقدمه چینی که نمی‌خواهد.پس این همه وقت داشتید حرف می زدید،چی بلغور می کردید؟) دستش را گرفتم و مجبورش کردم بایستد.کمک کردم دوباره از پله‌ها بالا برود.😭 _گوش کن امّ‌حباب! الان وقت این حرف‌ها نیست.میوه‌ را نباید قبل از رسیدن چید.آن هم با وجود پیرزن مزاحمی که توی مطبخ است.به‌نظر من که همین حالا وقتش است.وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده‌ای ندارد. یادت رفته مرا به زور به خانهءشان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟!حالا خدای مهربان،آن‌ها را به خانهءمان آورده.باورت می‌شود!😉🔥 برای دل‌داری خودم گفتم:( باید به خواست خدا راضی باشیم.اگر ریحانه با دیگری سعادت‌مند می‌شود،لابد من هم با یکی‌دیگر خوشبخت می‌شوم.تو این را قبول نداری؟)😕💫 امّ‌حباب گفت:( من قبول دارم،ولی تو را نمی‌دانم.) بدون این‌که منتظر جواب من بماند،به اتاق زن‌ها رفت.😄🚶🏿‍♀ 😍این داستان ادامه دارد...😍 🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🎀با ما همراه باشید🎀 🌱@fotros_dokhtarane
14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی پراز زیبایی است 💚🌱به آن توجه کن 😍 به زنبور عسل 🐝به کودک کوچکو چهره های خندان دقت کن 😍😂 باران را نفس بکش 😌وباد را احساس کن 😍😌 زندگی ات را زندگی کن وبرای رویاهایت مبارزه کن😌😍😊🙂🌱 @fotros_dokhtarane