مداحی آنلاین - میدونستم آخر میایی و منو میبری پیش مادر - مهدی رسولی.mp3
2.97M
وفات_حضرت_زینب(س)
تسلیت باد.🖤🖤
می بینم آب گریه می کنم
دل کباب گریه می کنم
#مهدی_رسولی
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
◯➢ #ڝــحــیــڣــہ_سـجـآدیـہ 💚 ﴿۳. فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُون
◯➢ #ڝــحــیــڣــہ_سـجـآدیـہ 💚
﴿۴. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْت…﴾
⇦ #در تمـام دشـوارۍها تۆ را مےخوانـند ۏ در بلیـاټ ؤ گرفتارۍها بہ تۅ پناھ جویـنـد، غیڕ از بلایے ڪه تـــــۅ دفـع کنے بلایے برطرف نگردد و گرهے نگشـاید مگڕ تواش بگشایے…⇨
#فراز_چهارم 4⃣
#دعای_هفتم
#خــꫦـــط_مــــ꩸ــقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سخنرانے
#یا_زینب_کبری🖤
❞زینب ! غمت غم است و قلم از غمت غمین
غمگین ترین غزل ز غمت می خورد زمین❝
😭گریه بر زینب مثلہ گریہ بر …
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
دخلت زینب (س) روضه.mp3
5.42M
دَخَلَت زینب (س) 😭
🎙حنیف طاهری| روضه
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
🌸🌼
و به آنکه
حتی نافرمانی ات کند،
روزی می دهی...😔🙏
وَ رِزْقُكَ مَبْسُوطٌ لِمَنْ عَصاكَ..
#فرازی_از_دعای_ماه_رجب
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸 #محسن_عباسی_ولدی #سری_کتاب_های_تا_ساحل_آرامش #جلد_اول_فانوس_دانایی #بخش_سی_و_نهم #
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸
#محسن_عباسی_ولدی
#سری_کتاب_های_تا_ساحل_آرامش
#جلد_اول_فانوس_دانایی
#بخش_چهلم
#همسرانه
در مورد عدم ⚖کفویت بین زن و شوهر💑 اگر زندگی با همسرتان❤️ با میزان تقیداتی که دارد به دین 📿شما لطمه ای نمی زند با او مدارا کنید🤗.
خدا در قرآن ✨به رسول خود می فرماید: هدایت☀️ آنان برعهده تو نیست؛ بلکه خداوند هر که را که بخواهد هدایت🌈 می کند.
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
شہــــــــــید مہدۍ بـــــاڪرے🌹
پرده را عقب زد که مهدی را در کت و شلوار دامادی ببیند مادر بزرگ صفیه از او پرسید داماد کدام است صفیه مهدی را نشان داد و گفت همان کسی که اورکت پوشیده و لباس سبز سپاه که شلوارش بالای پوتین نیم دار گتر شده و زانو انداخته بود. من را صدا زدند تا بروم دفتر عقد را امضا کنم بله را گفتم و دفتر را امضا کردم مادر بزرگ پرسید چی شده صفیه پس کی بله رو میدی؟ گفتم مادر جون تموم شد ناراحت شد و گفت حداقل میگفتی یک دستی میزدیم. این عقد ما بود سفره هم پهن نکردیم چون چیزی نخریده بودیم. نیم ساعت گذشت رفتم بالا دیدم مهدی تنها مانده رفتم پیشش تا من را دید از جا بلند شد و از جیبش یک جعبه کوچک در آورد توش حلقه بود، حلقه را برداشتم و دستم کردم. همان شب آمدن دنبال مهدی که برود. من مهدی را نمیشناختم ولی خواهر و برادرش حمید را چرا. حمید آقا مربی آموزش اسلحه ما بود من کلاسهای مختلف میرفتم که آموزش اسلحه یکی از آنها بود، بعد از آموزش اسلحه امدادگری را رها کردم و رفتم جهاد سازندگی به روستاها و محله های پایین شهر سر میزدیم و تا آن جا که میشد و از دستمان برمیآمد مشکلاتشان را حل میکردیم. کم کم با خواهر بزرگ مهدی آشنا شدم، مهدی مهندس مکانیک دانشگاه تبریز بود آن موقع شهردار ارومیه بود؛ ولی وقتی اومد خواستگاری استعفا داده بود و وارد سپاه شده بود. ده روز ازجنگ میگذشت حمیده دوستم اومد خونه ما و موقع خداحافظی گفت مهدی باکری من رو فرستاده برای خواستگاری راستش آقای باکری دنبال یک همسر اسلحه به دست میگشت ما شما را معرفی کردیم من که نمیشناختمش گفتم باید فکر کنم.
#قسمت_اول
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷