eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
586 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم ‍ ‍ شهید‌آوینی؛ ای‌شهید‌!ای‌آنکه‌بر‌کرانه‌ی‌ازلی‌و‌ابدی‌وجود‌برنشسته‌ ای‌،دستی‌برار،و‌ما‌قبرستان‌نشینان‌‌عادات‌سخیف‌را‌نیز؛از‌این‌منجلاب‌بیرون‌کش!🌷 ارتباط‌ با‌ ادمین‌کانال👇🏻 @ghayeb_313 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
🦋 #رفیق_آسمانی 🦋 #شهید_حاج_مرتضی_حاج_باقری 🌹 #روایتی_خواندنی #قسمت_اول 👇🏻👇
یک روز رفتم واحد موتوری لشکر  و به مسؤولش که آقای اسماعیل کاخ بود، گفتم: یه راننده می‌خوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت! یعنی کپی بچّه‌های تخریب. داری؟ اسماعیل کاخ گفت: «من اتفاقاً یه دونه راننده دارم که همه‌ی این ویژگی‌ها رو داره.» خیلی خوشحال شدم. گفتم: زود بگو بیاد. رفت از داخل چادر اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: «آقای فلانی به دفتر موتوری.» داشتم لحظه شماری می‌کردم برای دیدن راننده.ای که به قول آقا اسماعیل تمام ویژگی‌های تخریب را داشت. خیلی طول نکشید. دیدم جوانی آمد با موهای بلند فری، یک دستمال یزدی دور گردنش بسته، یکی دور دستش. دگمه‌های یقه باز، آستین‌ها کوتاه. یک جفت دمپایی هم زیر پایش. لخ لخ کنان آمد جلو، رفت پیش اسماعیل کاخ. من اعتنایی نکردم. چون منتظر راننده‌ای بودم با آن ویژگی‌هایی که گفته بودم. دیدم حاج اسماعیل در حال پچ پچه کردن با این جوان است. مرا نشان می‌دهد و آهسته در گوشش چیزهایی می‌گوید. یک لحظه شک کردم. نکند راننده‌ی مورد نظرش همین باشد؟! صدایم کرد: «آقا مرتضی!» گفتم: بله. گفت: «بفرما. این‌هم راننده‌ای که می‌خواستی!» من به یک‌باره جا خوردم. خیال کردم شوخی می‌کند. چون به همه چیز می‌خورد الّا آن چیزهایی که من گفته بودم. اسماعیل را کشیدم کنار، یواشکی گفتم: اسماعیل! شوخیت گرفته؟» گفت: «نه والّا. این همونه که تو می‌خوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلاً نگران نباش. با خیال راحت برش دار و برو تا از دست ندادیش.» گفتم: آخه سر و وضعش اینو نشون نمی‌ده. گفت: «اتفاقاً برای این‌که ریا نشه عمداً سر و تیپش رو این‌طوری کرده.» گفتم: عجب! خیلی تحت تأثیر حرف اسماعیل قرار گرفتم. اگر این‌طور بود که او می‌گفت، پس عجب نیروی باحالی گیرم آمده بود! یک لندکروز نو تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: بفرما. روشنش کن بریم گردان تخریب. نشست پشت فرمان. من هم نشستم کنار دستش. خلاصه رفتیم تخریب. مانده بودم سر و تیپ این بنده‌ی خدا را برای بچّه‌های تخریب چگونه توجیه کنم. علاوه بر این‌که رفتارهایش هم کمی سؤال برانگیز بود. توکل بر خدا کردم و اعتماد به حرف‌های اسماعیل. تصمیم گرفتم حساسیتی نشان ندهم. سه ماهی از این ماجرا گذشت. تا این‌که یک روز داشتیم باهم از کوشک می‌رفتیم اهواز. در جاده خرمشهر بودیم که برگشت به من گفت: « ❗️» گفتم: بله. گفت: «اگر یه چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمی‌کنی؟» تعجب کردم. با این حال بدون مقدمه گفتم: نه. برای چی بیرونت کنم؟ +گفت: «مردونه؟» -گفتم: مردونه. یه دفعه برگشت گفت: «برادر مرتضی، من بلد نیستم نماز بخونم!» شوکه شدم. سه ماه از سابقه‌اش در می.گذشت، تازه داشت می‌گفت من بلد نیستم نماز بخونم. باورم نشد. گفتم: شما که همیشه میای نمازخونه، صف نماز می‌ایستی! 😳 💢گفت: «میام. ولی این‌قدر خودمو مشغول می‌کنم تا آخرین صف برسه. هر کاری دیگران می‌کنن، منم می‌کنم. وقتی همه نماز می‌خونن، منم الکی لب‌هامو می‌جنبونم. هر وقت دولّا می‌شن، منم می‌شم. دستاشون رو می‌گیرین جلو صورتشون یه چیزایی می‌گن، منم می‌گیرم و لب تکون می‌دم، راستش هیچی بلد نیستم. متحیر ماندم. هم از خبری که می‌داد، هم از زرنگی‌اش. خیلی آدم زرنگ و باهوشی بود. رانندگی‌اش حرف نداشت. رد گم کنی‌اش از آن هم بهتر.من در این سه ماه متوجه نمازش نشده بودم..... ادامه دارد .....‌ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 «...🇮🇷@frontlineIR🇮🇷...»
🔺 ؟ 💠 ⚫️  بعد از شهادت امام حسین (ع) در روز عاشورا، عمر بن سعد تا روز یازدهم در کربلا ماند و بر کشتگان سپاه خود نماز گزارد و آنان را به خاک سپرد.. وقتی روز از نیمه گذشت عمر فرمان داد تا بانوان خاندان پیامبر(ص) را بر شتران سوار کردند و (ع) را نیز با زنجیر مخصوصی بسته و بر شتر سوار کردند. 😔 وضعیت کاروان اسیران بسیار اندوه بار بود. (س) جمع پراکنده را با سختی و دشواری گرد آورده بود. چشم ها همه به او بود و او پناهگاه و یاور این لحظه های بی پناهی و غربت و اسارت بود. "(یا زینب کبری 😭..)" هنگامی که آنان را مانند اسیران می‌بردند و از قتلگاه عبور دادند، نظر بانوان بر جسم مبارک امام (ع) افتاد و لطمه‌ها بر صورت زدند و فریاد و ندبه کردند. حضرت زینب کبری(ع) نعش برادر را به سینه خود چسبانید و با صوتی حَزین گفت: «یا محمداه (ص) این حسین توست که با تن پاره پاره در خون خویش آغشته است، این‌ها دختران تو هستند که اسیر شده‌اند، این حسین توست که بدنش بر روی خاک افتاده است»....🥀🥀 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
da(1).mp3
1.52M
به پاس گرامیداشت 🏵 🎧 کتاب صوتی 🎬 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
🔺 💠 ⚫️ ⚠️ تنها به مرتبط با قيام حسيني در اولين شهادت سيدالشهداء اشاره مي شود و به وقايع ديگر که طبيعتا در آن زمان رخ داده است عنايتي ندارد. 1. نخستين زيارت قبر امام حسين عليه السلام  توسط جابربن عبدالله انصاري بشارة المصطفى: از اعمش، از عطيه عوفى روايت شده كه گفت: با جابر بن عبد اللَّه انصارى، جهت زيارت قبر حضرت حسين‏ بن على عليه السّلام، راه افتاديم وقتى به كربلا رسيديم، جابر به كنار آب فرات رفت، و در آن غسل كرد، سپس پارچه‏ اى را به كمر بست و ديگرى را به دوش انداخت [و خود را به هيأت زائران خانه خدا در آورد] آنگاه خود را با عطرى خوشبو كرد. و قدمى بر نداشت مگر اينكه خدا را ياد كرد تا به قبر نزديك شد [جابر در آن ايام نابينا شده بود و جايى را نمى‏ديد لذا] به من گفت: 📌ياريم كن تا قبر حضرتش را لمس كنم، من او را يارى كردم، روى قبر افتاد و بيهوش شد، آبى به سر و صورتش زدم تا به حال آمد و سه بار صدا زد: يا حسين، و سپس گفت: دوستى، جواب دوستش را نمى ‏دهد، سپس گفت: و چگونه مى‏ توانى جواب بدهى، و حال آنكه رگهاى گردنت بريده شده، و بين بدن و سرت جدايى افتاده است.   من شهادت مى ‏دهم كه تو، فرزند پيامبرانى، و فرزند سرور مؤمنانى، فرزند همراه تقوايى، فرزند سليل هدايتى، تو پنجمين اهل كسائى، تو فرزند سيد نقبائى، تو فرزند فاطمه سيده زنانى، و چرا چنين نباشى و حال آنكه به دست سيد پيامبران به تو غذا داده شد و در دامن پرهيزكاران تربيت يافتى و از پستان ايمان شير خوردى، پاك زيستى، و پاك به شهادت نائل شدى، دلهاى مؤمنان در فراقت ناآرامند، و شك و ترديدى ندارند كه [شهادت‏] برايت اختيار شده بود. پس سلام خدا و رضوان او بر تو باد، و گواهى مى‏دهم كه تو بر همان راهى رفتى كه برادرت يحيى بن زكريا رفت. 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. سلام به همه🤚 صبحتون بخیر💐 ان شاالله از امروز به مدت ده روز با فراز هایی از وصیت نامه ی سردار دلها حاج قاسم سلیمانی در خدمت شما هستیم. امروز قسمت اول وصیت نامه رو تقدیم حضورتون میکنیم حتما تا انتها با ما همراه باشین. اگر تمایل داشتین میتونید از دوستانتون هم دعوت کنید که به کانال ما بیان و مطالب رو دنبال کنند. 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
دو شاخه 🔌تلویزیون 🖥و تلفن☎️ را از پریز جدا کرد. نمی دانست بنشیند یا راه برود😖. مثل دیوانه ها شده بود. عرض خانه را می رفت و می آمد. دلش می خواست بمیرد و این خبر را نشنود💔. حالا ناچار بود به یک نفر دیگر هم بگوید چه اتفاقی افتاده...🥺 فنجان چای☕ صبحانه هنوز روی میز آشپزخانه بود. دل و دماغ نداشت میز را جمع کند. بی اختیار رفت توی آشپزخانه و کمی از چای نوشید. بود و . اما هر چه بود از خبر صبح جمعه سیزدهم دی ماه، تلختر نبود😭. فنجان را روی میز گذاشت و به سمت اتاق رفت. محمد 👦مثل همیشه مشغول بازی بود. مادر سعی کرد لبخند بزند🙂. -میخوام برات قصه بگم. محمد عاشق😍 قصه بود. سریع خودش را توی بغل مادر انداخت و سر تا پا گوش شد. ادامه دارد... منبع: نشریه مکتب حاج قاسم 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
📜(نامه امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السّلام به فرزندش امام حسن عليه السّلام در سال 38 هجرى، وقتى از جنگ صفين باز مى گشت و به سرزمين «حاضرين»(1) رسيده بود.) 1. انسان و حوادث روزگار 👤 از پدرى فانى، اعتراف دارنده به گذشت زمان، زندگى را پشت سر نهاده -كه در سپرى شدن دنيا چاره اى ندارد- مذمَّت کننده دنیا، مسكن گزيده در جايگاه گذشتگان، و كوچ كننده فردا، به فرزندى که امیدوار به چيزى است كه به دست نمى آيد، رونده راهى كه به نيستى ختم مى شود، در دنيا 🌍هدف بيمارى ها، در گرو روزگار، و در تيررس مصائب، گرفتار دنيا، سودا كننده دنياى فريب كار، وام دار نابودى ها، اسير مرگ، هم سوگند رنج ها، هم نشين اندوه ها، آماج بلاها، به خاك در افتاده خواهش ها، و جانشين گذشتگان است. پس از ستايش پروردگار، همانا گذشت⌛️ عمر، و چيرگى روزگار، و روى آوردن آخرت، مرا از ياد غير خودم باز داشته و تمام توجه مرا به آخرت كشانده است، كه به خويشتن فكر مى كنم و از غير خودم روى گردان شدم، كه نظرم را از ديگران گرفت، و از پيروى خواهشها باز گرداند، و حقيقت كار مرا نماياند، و مرا به راهى كشاند كه شوخى بر نمى دارد، و به حقيقتى رساند كه دروغى در آن راه ندارد. و تو را ديدم كه پاره تن من، بلكه همه جان منى، آنگونه كه اگر آسيبى به تو رسد به من رسيده است، و اگر مرگ به سراغ تو آيد، زندگى مرا گرفته است، پس كار تو را كار خود شمردم، و نامه اى براى تو نوشتم، تا تو را در سختى هاى زندگى رهنمون باشد. حال من زنده باشم يا نباشم. ______________________________________ 📌(1). حاضرين، روستاهاى بين شام و عراق، يا روستاهاى اطراف شهر «بالس» شهرى از توابع شام مى‏ باشد. 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " 🌹 ما شش تا بچه بودیم چهارخواهر ودو برادر که در قم🕌 زندگی میکردیم،مادرم خیلی دوست داشت درس بخوانیم 📒می‌گفت حداقل تا دیپلم را👩‍🎓 بخوانیم. جوانی‌ام همزمان با انقلاب💫 شد،دوران تغییرات من با حزب جمهوری 🌈به وجود آمد‌، چیزهایی که در کلاسها به ما یاد دادن،👨‍🏫 سعی میکردیم در زندگیمان پیاده کنیم. می‌خواستیم مانند آدم‌های بزرگ دینی‌مان شویم. جنگ 💥که شروع شد، فعالیت‌های حزب هم عوض شد، جایش را به کلاس آموزش اسلحه 🔫و امدادگری🏥 داد. این روزها به خوابم 🥱هم نمی‌آمد که این حزب رفتن‌ها آخرش به ازدواج❤️ وآشنایی با او بکشد☺️ خرداد شصت ویک خانواده زین‌الدین پاپیش گذاشتند، پدرم برای تحقیق🧐 پیش حاج آقا ایرانی که مسئول سپاه قم 🕌بود رفت که گفته بود مگر برای بچه‌های سپاه هم کسی می‌آید تحقیق بکند🤔 خرمشهر تازه آزاد شده بود که آمد، از لای کرکره‌ی بین اتاق نگاهش 👁کردم، چهره‌اش برایم خیلی آشنا بود با همان لباس فرم سپاه آمده بود💂‍♀️ 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" 🌹 سال ۵۶بود همه از امام حرف میزدن ولی من هیچ تصویری از امام تو ذهنم نبود🙁 و من آن چیزهایی که از امام شنیده بودم عاشقش شده بودم در مدرسه بیشتر دبیرها هم هوایم را داشتن، آنها دانشجو بودن و فعال و مذهبی. سال ۵۵ با معدل ۱۹/۹۴ دیپلمم را گرفتم و همان سال دانشگاه قبول شدم دلم می‌خواست داروسازی بخوانم یا پزشک👨🏻‍⚕ شوم و اگر نشد زبان بخوانم کار تحقیقاتی را خیلی دوست داشتم. همان روزهای اول دانشگاه دلم میخواست روی پای خودم بایستم برای همین با پدرم مشغول کار شدم، انقلاب فرهنگی شده بود و دانشگاه‌ها تعطیل شد، کردستان و پاوه هم خیلی شلوغ شده بود، امام گفته بود همه باید به مردم پاوه کمک کنند‌، من هم دلم می‌خواست برم ولی پدرم اجازه نمی‌داد.😥 یک روز یک اعلامیه در دانشگاه دیدم که کومله‌ها برای سر ناصر کاظمی جایزه گذاشتن دلم می‌خواست هر طور شده من هم بروم، شنیده بودم خیلی از دخترها آنجا می‌رون و در مدرسه درس میدن. حرف حرف امام بود دلم میخواست هر طوری هست خودم را آماده کنم هر طوری بود آن سال فارغ التحصیل شدم، آن روزها می‌گفتند مهم نیست کجا باشی باید ببینی کجا می‌توانی خدمت کنی. تابستان🌞 آن سال مدیر ما من را به عنوان مدیر دبیرستان معرفی کرد، شدم مدیر مدرسه دخترانه که دبیرانش همه از من بزرگتر و مرد بودن کم کم شرایط و محیط مدرسه را تغییر دادم و کادر آموزشی را عوض کردم، دوتا از دوستانم را آوردم برای معاونت، یک روز دوست معصومه معاون دبیرستانم آمد مدرسه کلی با هم صحبت کردیم و بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت منیژه من یک برادر دارم پاسداره توی کردستان، اگر اجازه بدی می‌خواد بیاد باهات حرف بزنه. آن روز معصومه کلی از او تعریف کرد. درست همانطور بود که میخواستم خوشحال بودم و برای خودم برنامه می‌ریختم. به غرب می‌رفتم و تدریس می‌کردم می‌شوم همسر یک پاسدار.… 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" شہــــــــــید مہدۍ بـــــاڪرے🌹 پرده را عقب زد که مهدی را در کت و شلوار دامادی ببیند مادر بزرگ صفیه از او پرسید داماد کدام است صفیه مهدی را نشان داد و گفت همان کسی که اورکت پوشیده و لباس سبز سپاه که شلوارش بالای پوتین نیم دار گتر شده و زانو انداخته بود. من را صدا زدند تا بروم دفتر عقد را امضا کنم بله را گفتم و دفتر را امضا کردم مادر بزرگ پرسید چی شده صفیه پس کی بله رو میدی؟ گفتم مادر جون تموم شد ناراحت شد و گفت حداقل میگفتی یک دستی می‌زدیم. این عقد ما بود سفره هم پهن نکردیم چون چیزی نخریده بودیم. نیم ساعت گذشت رفتم بالا دیدم مهدی تنها مانده رفتم پیشش تا من را دید از جا بلند شد و از جیبش یک جعبه کوچک در آورد توش حلقه بود، حلقه را برداشتم و دستم کردم. همان شب آمدن دنبال مهدی که برود. من مهدی را نمی‌شناختم ولی خواهر و برادرش حمید را چرا. حمید آقا مربی آموزش اسلحه ما بود من کلاس‌های مختلف می‌رفتم که آموزش اسلحه یکی از آنها بود، بعد از آموزش اسلحه امدادگری را رها کردم و رفتم جهاد سازندگی به روستاها و محله های پایین شهر سر می‌زدیم و تا آن جا که می‌شد و از دستمان برمی‌آمد مشکلاتشان را حل می‌کردیم. کم کم با خواهر بزرگ مهدی آشنا شدم، مهدی مهندس مکانیک دانشگاه تبریز بود آن موقع شهردار ارومیه بود؛ ولی وقتی اومد خواستگاری استعفا داده بود و وارد سپاه شده بود. ده روز ازجنگ می‌گذشت حمیده دوستم اومد خونه ما و موقع خداحافظی گفت مهدی باکری من رو فرستاده برای خواستگاری راستش آقای باکری دنبال یک همسر اسلحه به دست می‌گشت ما شما را معرفی کردیم من که نمی‌شناختمش گفتم باید فکر کنم. 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
InShot_۲۰۲۴۰۹۰۵_۲۳۴۶۳۲۵۶۲_۰۵۰۹۲۰۲۴.m4a
6.33M
کتاب به صورت صوتی ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچة پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.به همین خاطر، من شدم عزیزکردة پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانة ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید.می گذاشتم بچه ها هرچقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.شب، وقتی ستاره ها همة آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید. پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝