eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
586 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم ‍ ‍ شهید‌آوینی؛ ای‌شهید‌!ای‌آنکه‌بر‌کرانه‌ی‌ازلی‌و‌ابدی‌وجود‌برنشسته‌ ای‌،دستی‌برار،و‌ما‌قبرستان‌نشینان‌‌عادات‌سخیف‌را‌نیز؛از‌این‌منجلاب‌بیرون‌کش!🌷 ارتباط‌ با‌ ادمین‌کانال👇🏻 @ghayeb_313 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
❣از جمله وظایفی که برعهده زنان در داخل خانه و خانواده است، مسئله تربیت فرزند است. زنانی که به خاطر فعالیت های خارج از خانواده، از آوردن فرزند استنکاف میکنند، بر خلاف طبیعت بشری و زنانه ی خود اقدام می کنند. خداوند به این راضی نیست. 💔 کسانی که فرزند و تربیت فرزند و شیر دادن به بچه و در آغوش مهر و عطوفت بزرگ کردن فرزند را برای کارهایی که خیلی متوقفِ به وجود آنها هم نیست رها میکنند، دچار اشتباه شده اند. ❣بهترین روش تربیت فرزند انسان، این است که در آغوش مادر و با استفاده از مهر و محبت او پرورش پیدا کند. 💔 اینان اشتباه میکنند، هم به ضرر خودشان و هم به ضرر فرزندشان و هم به ضرر جامعه اقدام کرده اند، اسلام این اجازه را نمیدهد. ❣یکی از وظایف مهم زن عبارت از این است که فرزند را با عواطف، با تربیت صحیح، با دل دادن و رعایت و دقت، آن چنان بار بیاورد که این موجود انسانی چه دختر و چه پسر وقتی بزرگ شد، از لحاظ روحی یک انسان سالم، بدون عقده، بدون گرفتاری بدون احساس ذلت و بدون بدبختی و فلاکت ها وبلایایی که امروز نسل جوان و نوجوان در اروپا و آمریکا به آن گرفتارند بار آمده باشد. ای مهدوی💚 ✅ @frontlineIR
🔺 ؟ 💠 ⚫️ ‏‌العابدین‌(ع) در مدت اقامت‏ خویش در کوفه، دو بار سخن گفت، بار نخست هنگامی بود که جارچیان حکومت، مردم را برای تماشای اسیران، فراخوانده بودند. این در حالی بود که برای اسرا در کنار شهر کوفه، خیمه زده بودند. علی‏‌بن‌الحسین‌(ع) از خیمه بیرون آمد و با اشاره از مردم خواست تا آرام شوند. امام‌(ع) سخنش را با ستایش پروردگار آغاز کرد و بر پیامبر‌(ص) درود فرستاد و سپس چنین فرمود: "ای مردم! آن که مرا می‏‌شناسد که می‏‌شناسد و آن که مرا نمی‏‌شناسد، من علی فرزند حسین‌(ع) هستم. همان که در کنار نهر فرات سر مقدسش را از بدن جدا کردند، بی‏‌آنکه جرمی داشته باشد. من فرزند آن آقایی هستم که حریم او هتک شد. آرامش او ربوده شد و مالش به غارت رفت و خاندانش به اسارت رفت." قبل از این که سخنان حضرت به پایان برسد، کوفیان ابراز هم دردی کردند و یک صدا فریاد برآوردند: ای فرزند رسول خدا (ص)! ما گوش به فرمان شما و به تو وفاداریم، از این پس مطیع فرامین تو هستیم، با هر که فرمان دهی می‏‌جنگیم، با هر که دستور دهی صلح می‏‌کنیم و ما حق تو و حق خودمان را از ظالمان می‏‌گیریم. امام زین‏‌العابدین‌(ع) در پاسخ سخنان ندامت‏‌آمیز و شعارگونه کوفیان فرمود: "هرگز! به شما اعتماد نخواهم کرد و گول شعارها و حمایت‏‌های سراب‏‌گونه شما را نخواهم خورد." (ع) با این سخنان، مهر بی‏‌اعتباری و بی‏‌وفایی را بر پیشانی آن‏ها زد و آتش حسرت را در جان کوفیان شعله‏‌ور کرد و با این سخنان بر ندامت آن‏ها افزود: " اگر حسین‌(ع) کشته شد، چندان شگفت نیست، چرا که پدرش با همه آن ارزش‏‌ها و کرامت‏‌های برتر نیز قبل از او به شهادت رسید. ای کوفیان! با آن چه نسبت ‏به حسین(ع) روا داشتند، شادمان نباشید. آن چه گذشت واقعه‏‌ای بزرگ بود! جانم فدای او باد که در کنار شط فرات، سر بر بستر شهادت نهاد. آتش دوزخ جزای کسانی است که او را به شهادت رساندند." 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
قسمت دوازده.m4a
9.14M
کتاب دختر شینا به صورت صوتی ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچة شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.» رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...» خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!» قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهرة مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها دربارة مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانة ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا  گلین خانم همه شان را دعوت کرده.» چادرم را سرکردم و به طرف خانة خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!» ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝