#پنجاه_ام
خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد . صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت : " راست میگویی . هرچه تو بگویی قبول دارم . ولی به جان قدم ، این دفعه دیگر دفعه آخر است . بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم . اگر از کنارت جم خوردم ، هرچه دلت خواست بگو . "
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود . بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم . گرسنهاش بود . آمد ، نشست کنارم . خدیجه داشت قورت قورت شیر میخورد . خم شد و او را بوسید . صدایش را عوض کرد و با لحن بچگانه گفت : " شرمنده تو و مامانی هستم . قول میدم از این به بعد کنارتان باشم . آقای خمینی دارد میآید . تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید . " بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت : " قدم نفس تو خیر است . تازه از گناه پاک شدهای . برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند . " با گریه گفتم : " دلم برای تنگ میشود . من کی تو را درست حسابی ببینم . . . "
چشمهایش سرخ شد گفت : " فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمیشود ؟ ! بیانصاف ! اگر تو دلت فقط برای من تنگ میشود ، من دلم برای دو نفر تنگ میشود . " خم شده صورتم را بوسید . صورتم خیس خیس بود .
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝