eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
587 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم ‍ ‍ شهید‌آوینی؛ ای‌شهید‌!ای‌آنکه‌بر‌کرانه‌ی‌ازلی‌و‌ابدی‌وجود‌برنشسته‌ ای‌،دستی‌برار،و‌ما‌قبرستان‌نشینان‌‌عادات‌سخیف‌را‌نیز؛از‌این‌منجلاب‌بیرون‌کش!🌷 ارتباط‌ با‌ ادمین‌کانال👇🏻 @ghayeb_313 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت . او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد . شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید . قبل از اینکه صمد بیاید تو ، مادرم رفت . صمد آمد و نشست کنار رختخوابم . سرش را پایین انداخته بود . آهسته سلام داد . زیر لب جوابش را دادم . دستم را گرفت و احوالم را پرسید . سر سنگین جوابش را دادم . گفت : " قهری ؟ ! " جواب ندادم . دستم را فشار داد و گفت : " حق داری . " گفتم : " یک هفته است بچه ات به دنیا آمده . حالا هم نمی آمدی . مگر نگفتم نرو . گفتی خودم را می رسانم . ناسلامتی اولین بچه مان است . نباید پیشم می ماندی ؟ ! " چیزی نگفت . بلند شد و رفت طرف ساکش . زیپ آن را باز کرد و گفت : " هر چه بگویی قبول . اما ببین برایت چه آورده ام . نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم . ببین همین است . " پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد . صورتی نبود ؛ آبی بود ، با ریشه های سفید . همان بود که می خواستم . چهار گوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود ، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید . پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره . با شوق و ذوق گفت : " نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم . با دو تا از دوست هایم رفتیم . آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها . یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را . آخر سر هم خودم پیدایش کردم . پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود . " آهسته گفتم : " دستت درد نکند . " ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت . او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد . شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید . قبل از اینکه صمد بیاید تو ، مادرم رفت . صمد آمد و نشست کنار رختخوابم . سرش را پایین انداخته بود . آهسته سلام داد . زیر لب جوابش را دادم . دستم را گرفت و احوالم را پرسید . سر سنگین جوابش را دادم . گفت : " قهری ؟ ! " جواب ندادم . دستم را فشار داد و گفت : " حق داری . " گفتم : " یک هفته است بچه ات به دنیا آمده . حالا هم نمی آمدی . مگر نگفتم نرو . گفتی خودم را می رسانم . ناسلامتی اولین بچه مان است . نباید پیشم می ماندی ؟ ! " چیزی نگفت . بلند شد و رفت طرف ساکش . زیپ آن را باز کرد و گفت : " هر چه بگویی قبول . اما ببین برایت چه آورده ام . نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم . ببین همین است . " پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد . صورتی نبود ؛ آبی بود ، با ریشه های سفید . همان بود که می خواستم . چهار گوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود ، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید . پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره . با شوق و ذوق گفت : " نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم . با دو تا از دوست هایم رفتیم . آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها . یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را . آخر سر هم خودم پیدایش کردم . پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود . " آهسته گفتم : " دستت درد نکند . " ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝