#چهل_هفتم
دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت : " دست تو درد نکند . می دانم خیلی درد کشیدی . کاش بودم . من را ببخش . قدم ! من گناهکارم می دانم . اگر مرا نبخشی ، چه کار کنم ! "
بعد خم شد و دست را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش . دستم خیس شد .
گفت : " دخترم را بده ببینم . "
گفتم : " من حالم خوب نیست . خودت بردار . "
گفت : " نه . . . اگر زحمتی نیست ، خودت بگذارش بغلم . بچه را از تو بگیرم ، یک لذت دیگری دارد . "
هنوز شکم و کمرم درد میکرد ، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش .
بچه را بوسید و گفت : " خدایا صد هزار مرتبه شکر . چه بچه ی خوشگل و نازی . "
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت ، خدیجه .
بعد از مهمانی ، که آب ها از آسیاب افتاد ، پرسیدم : " چند روز می مانی ؟ ! "
گفت : " تا دلت بخواهد ، ده پانزه روز . "
گفتم : " پس کارت چی ؟ ! "
گفت : " ساختمان را تحویل دادیم . تمام شد . دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید . "
اسمش آن بود آمده بود پیش ما . نبود ، یا همدان بود یا رزن ، یا دمق . من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود . یک شب سفره را انداخته بودم ، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم . صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش .
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝