هدایت شده از گسترده پاسارگاد - ثامن سابق ✔️
#بخاطر_رسومات_زن_برادرشوهرش_میشه😱👇
#رمان_آنلاین😍❤️
توی اتاقم کز کرده بودم و به در و دیوار خیره بودم. چه بلایی سرم اومده بود؟ شوهرم چهل روز بود که از دنیا رفته بود و من امشب به عقد برادر شوهرم در اومده بودم.
عقدی که نه من میخواستمش نه فرهاد...
اب دهنم و قورت دادم و به فرهاد خان، پسر ارشد فرامرز خانِ بزرگ نگاه کردم...
پوزخند روی لبش دردم و هزار برابر میکرد. دستش به در رسید همونطور محکم در و بست و با قدمایی اهسته مثل یه ببر که داره به شکارش نزدیک میشه به سمتم اومد...
ترس داشت وجودم میخورد دستم و حایل بدنم کردم تا نکنه بدنم توی چشمش بیاد اما...
https://eitaa.com/joinchat/3377201202Cc9a967820b
⁉️ به عقداجباری برادرشوهرش در میاد و فرهاد بدون اینکه بدونه....🔥
#بخاطر_رسومات_زن_برادرشوهرش_میشه
شوهرم چهل روز بود که از دنیا رفته بود و من امشب به عقد برادر شوهرم در اومده بودم.
عقدی که نه من میخواستمش نه فرهاد...
اب دهنم و قورت دادم و به فرهاد خان، پسر ارشد فرامرز خانِ بزرگ نگاه کردم...
پوزخند روی لبش دردم و هزار برابر میکرد. دستش به در رسید همونطور محکم در و بست و با قدمایی اهسته مثل یه ببر که داره به شکارش نزدیک میشه به سمتم اومدترس داشت وجودم میخورد......
https://eitaa.com/joinchat/3377201202Cc9a967820b
⁉️ به عقداجباری برادرشوهرش در میاد و فرهاد بدون اینکه بدونه....🔥 #رمان_انلاین
كامران درحالى كه از پله ها بالا ميرفت گفت: #شيدا هروقت كارت با عمه تموم شد خودت بيا بالا كارت دارم!
از اينكه زهرا خانوم درمورد حرفى كه كامران زد چه فكرى کرد صورتم گر گرفت.
فكرم بى راه نبود. درست فهميدم.
البته عمه تقصيرى نداشت. لحن كامران كاملا منظور دار بود و به اندازه ى كافى ذهن هركسيو درگیر ميكرد.
با عصبانيت و با توپ پر پله ها رو بالا ميرفتم.چند ضربه به در زدم وارد اتاقش شدم که.....😱❌
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
#رمان_آنلاین