eitaa logo
گاهی...قلم...
390 دنبال‌کننده
120 عکس
19 ویدیو
0 فایل
یا ابا صالح ادرکنی.... دست نوشته های م. رمضان خانی انتشار مطالب با ذکر منبع حلال است. ارتباط با نویسنده @maede_68
مشاهده در ایتا
دانلود
جمعه بود. روی زمین ولو شده بودم و مثلاً درس می‌خواندم. خیلی امیدی نبود اما باید توی کنکور قبول می‌شدم. مگر من چه فرقی با مونا داشتم؟ به جز اینکه او اسم بهتری داشت. و البته قد بلند و چشم‌های روشن. کمی هم موهایش لخت و براق بود. بالش گرد را پرت کردم کنار پشتی و بلند شدم. جلوی آینه ایستادم. موهایم را باز کردم، اما پایین نیوفتاد! شانه را برداشتم و به زور لابلای فرها فرو بردم. بیشتر وز شد. عصبی موها را لای مشتم دار زدم و کش را محکم تر از قبل دورش پیچیدم. _مهران، ریاضی به من درس میدی؟ نگاهش کردم. _بگو بابا یاد بده. گردن جلو کشید. دستش را گذاشت کنار دهانش. آرام گفت: _بابا بداخلاق یاد میده! دستپاچه به چهارچوب نگاهی انداخت و دوباره آرام‌تر ادامه داد: _اون دفعه خودکار گذاشت لای انگشتم! خنده‌ام گرفت. اما فکر کردم در عوض درس دادن، او هم می‌تواند کمکم کند. دستش را گرفتم و نشاندم کنار خودم. _به یه شرط.... چشم توی چشم همدیگر را نگاه کردیم. او سوالی و من مردد! دل به دریا زدم: _من می خوام برم یه جایی. شاید دیر بیام. می خوام بگم میرم خونه مریم اینا. تورو می فرستن مطمئن بشن، باید بگی من اونجا بودم. خب؟ مثل بز نگاه می‌کرد. با تشر گفتم: _خب؟ _دروغ بگم که بشم دشمن خدا؟ باوجدان شدن بی‌موقع را از این کله پنج زاری کم داشتم! _به جاش دوبار پول میدم بری چرخ و فلکی. چشم‌هایش برقی زد و وجدان را قربانی کرد. _قول دادیا... گوشش را گرفتم و بین آخ آخ گفتنش گفتم: _ولی اگه کسی بفهمه میگم به بابا گفتی بداخلاق. _باشه باشه، قول میدم. گوشش را ول کردم و کتاب ریاضی را برداشتم. تقریبا می‌دویدم! مسعود سر کوچه ایستاده بود و کلافه به اطراف نگاه می‌کرد. من را که دید، دوید طرفم: _کجایی مهران؟ مامان دوبار منو فرستاد خونهٔ مریم! با هِن و هِن گفتم: _نفهمیدن که؟ _نه. دستی به مقنعه‌ام کشیدم و با بسم الله در را هُل دادم. صدای قیژ قیژ در ،لابلای شلیک غرغرهای مامان گم شد! _ورپریده، خجالت نمی‌کشی تا الان خونهٔ مردم بودی؟ نمیگی غروبه باباش میاد خونه؟ فکر آبروی ما نیستی؟ الان مردم میگن مادر پدر نداره این بچه... با دلهره به پادری جلوی اتاق نگاه کردم. جای خالی کفش بابا خیالم را راحت کرد! _اَه مامان. خب مگه جای بدی بودم؟ رفتم خونهٔ مریم دیگه. هیچ‌کار که واسه درس خوندن آدم نمی‌کنید، لااقل گیر ندید. با چشم‌های درشت نگاهم کرد. خواست بدود دنبالم که در باز شد. هیبت بابا توی چهارچوب را که دیدم، از ترس قبض روح شدم. هروقت از او می‌ترسیدم نگاهم روی سبیل‌های پرپشتش گیر می‌کرد. نگاهی به سرتاپایم انداخت. مسعود هول سلامی گفت و از کنارم دوید تو. می‌ترسید بابا بفهمد درگیر بازی من شده. آنوقت تمام عمرش را باید کچل می‌ماند. _سلام آقا جواد. خسته نباشی. بابا چشم توی چشم من جواب مامان را داد. نفسش را عمیق بیرون فرستاد. من در نور کم جان غروب، یک تار از سیبیلش را دیدم که بالا پرید! یکدفعه لبخند زدم! خون دوید توی سفیدی چشمش. _کجا می‌رفتی؟ لبخندم را جمع کردم: _جایی نمی‌رفتم! تازه اومدم. پلک چپش پرید! دوباره همان تار رفت روی هوا! این‌بار در انعکاسش، تیغ خلاص خودم را دیدم. مامان ایستاد کنار بابا: _رفته بود خونهٔ مریم، مسعود هم بود باهاش. _تا این وقت غروب؟ _دیر رفت... زبانم باز شد و به جای تایید اشتباهی سلام کردم! پلک چپش دوباره پرید! تند گفتم: _زیست خیلی سنگینه. بعدم باهم ساعت گذاشتیم و تست زدیم. سکوت.... چشم‌ها... تار سبیل... پلک چپ... تمام نمی شد این تکرار خوف انگیز! گلو صاف کردم: _فقط به خاطر شما این‌همه زحمت می‌کشم. وگرنه خودم به پرستاری هم راضیم. دلم نمی‌خواد پیش آقا فکوری کم بیارید! سبیل نشست سرجایش! سرخی چشم‌ها رفت و پلک آرام گرفت! تازه داشتم نفس می‌کشیدم که مسعود سرش را از پنجره بیرون کرد: _بابا غلط کردم. به خدا آبجی گفت اگه دروغ بگی من خونه مریمم بهت پول چرخ و فلکی میدم. روح از تنم جدا شد. احساس کردم سرم سبک شد. صدای نحس کله پنج‌زاری هنوز هم می‌آمد: _بابا کچلم نکن، غلط کردم! بابا دوقدم به طرفم آمد. مامان کوبید توی صورتش. بسم‌اللهی گفتم. عین بز جستی زدم و از پلهٔ اول پریدم توی اتاق. اتاقی که کلید نداشت! و منی که سپری جز فحش به مسعود همراهم نبود.
نشستم سر سفرهٔ عقد. مسعود آمد جلو: _آجی چیزی لازم نداری؟ دستش را گرفتم و کشیدم به طرف خودم: _گمشو فقط تا تیکه تیکه‌ت نکردم. دستش را کشید و رفت. شوکت خانم قرآن را گذاشت روی پایم: _سپید بخت بشی عروسم. کبودی روی مچم هنوز درد می‌کرد. زیر مشت و لگد نفهمیدم بابا دستش سنگین‌تر بود یا کمربندش. قرآن را باز کردم. مامان تور را کشید روی صورتم. مجید نشست کنارم. تور بلند بود و نمی‌گذاشت خوب صورتش را ببینم. قبلا چندباری که از مدرسه برمی‌گشتم دیده بودمش. قد متوسطی داشت. موهایش را به پهلو شانه می‌زد. بیشتر وقت‌ها داشت جعبه‌های نوشابه را جابجا می‌کرد. موهای صورتش را نمی‌زد! احتمالا تنها پسری بود که از من بیشتر سیبیل داشت! حتی توی ابرو هم رکوردم را شکسته بود. فکر کردم حتماً بچهٔ ما گلوله‌ای از پشم باشد با دو دست و پا. وقتی تصور می‌کردم همان گلولهٔ پشمالو صدای ظریف مجید را برده باشد، چندشم می‌شد. حتما عاقبت من هم کم از او نداشت. خودم را دیدم که با شکم برآمده پشت دخل ایستاده‌ام و با مردی، به خاطر اینکه یک شیر اضافه می‌خواست بحث می‌کردم! روسری‌ام را پشت سرم گره زده بودم! آستین پیراهن گل گلی‌ام پوسیده و زیربغلم بوی پای مسعود را می‌داد! مرد گفت دوتومن بدم درسته؟ باحرص گفتم: _بله. ناگهان صدای دست و هلهله آمد! چشمم پر از اشک شد. از لابلای سوراخ‌های تور مسعود را دیدم. دست‌ها را زده پشتش و به دیوار تکیه داده بود. چند نفری صورتم را تف مال کردند و من با خودم فکر می‌کردم یک پوستر جدید چطور گره خورد لابلای شیشه‌های نوشابه! ❌انتشار به هر نحوی حرام است. ✍م. رمضان خانی
ارتباط با نویسنده😌😌😌 @maede_68
سلام خوبید؟ یکم مطلب روانشناسی بخونیم؟😉 امیدوارم روانشناس توی کانال نداشته باشیم😁
مقدمه: آلبرت الیس!!! حتما شما هم آلیس خواندید. ولی حقیقت این است که شما دچار خطا شدید! ایشان آقای آلبرت اِلیس هستند. معرف خطای شناختی! حالا خطای شناختی چیست؟ همان که این بابا کشفش کرده و به واسطه همین، همهٔ ما را قاطی مشکلات روانشناختی دسته بندی کرده. با نظریه‌ای که این آدم دارد، فقط خدا و دو سه نفر دیگر سالم هستند! ادامه دارد.... م.رمضانخانی
گاهی...قلم...
مقدمه: آلبرت الیس!!! حتما شما هم آلیس خواندید. ولی حقیقت این است که شما دچار خطا شدید! ایشان آقای
خطای اول همه و هیچ: همان کمال گرایی خودمان است ولی دستی به سروگوشش کشیده‌اند! یعنی تفکر سفید و سیاه ممنوع. مثلا تو اگر رژیم داری و یک قاشق بستنی خوردی نگو رژیمم خراب شد، پس تا آخر بستنی را می‌خورم! یکی نیست بگوید جناب، اینجا ایران است. وقتی بیست هزار تومن پولِ دوتا قاشق بستنی دادی، اصلا بی‌خود می‌کنی فقط یک قاشقش را بخوری! ضمناً هیچ ایرانی اصیلی به یک قاشق بستنی قانع نیست. مگر اینکه دچار مشکل روحی باشد! ادامه دارد... م.رمضان‌خانی
خطای دوم تعمیم مبالغه آمیز: اِلیس میگه اگر اتفاق بدی برات افتاد فکر نکن به پایان دنیا رسیدی. مثلاً اگر تصادف کردی، ماجرا رو برای خودت بزرگ نکن. تصادف آخر دنیا نیست. بنده خدا تو ایران زندگی نمی‌کرده که از گرونی ماشین و دوندگی برای بیمه و سروکله زدن با افسر چیزی بدونه. بزرگوار لازمه اشاره کنم، وقتی ۱۵۰ میلیون پول پرایدت باشه، تصادف دقیقاً پایان زندگیه. شما دیدگاهت رو تغییر بده! ادامه دارد.... م.رمضان‌خانی
خطای سوم فیلترذهنی: وقتی کلی آدم ازت تعریف می‌کنند و یک نفر نقد غیرمنصفانه‌ بهت می کنه نباید جدی بگیری. گیر نکن رو حرف اون یه نفر. فکر کرده ماهم قراره مثل خودشون الکی خوش باشیم. معلومه که باید حرف اون یه نفر رو جدی بگیریم. اصلا باید بنویسیم بچسبونیم جلوی آینه، بلکه روح مونو بیشتر خراش بده یکم خستگی مون در بره. ادامه دارد.... م. رمضان‌خانی
خطای چهارم بی‌توجهی به امر مثبت: یعنی وقتی کار خوبی برای کسی انجام می‌دهی، مدام نگو بابا کاری نکردم که. ارزش کار خودت را پایین نیاور. من هم موافق این حرف آقای اِلیس هستم. باید همان کار خوب را بکنی توی چشمش تا بفهمد زندگی‌اش را مدیون چه کسی است. الحمدالله در این مورد همه ید طولانی داریم. ادامه دارد... م.رمضان‌خانی
خطای پنجم نتیجه گیری شتاب زده: همان قضاوت خودمان که اگر نباشد یک پای غیبت همه‌‌مان لنگ می‌زند. جسارتا این یک خوشی را دیگر از ما دریغ نکنید! اصلا مگر می‌شود نیت غیبت کنی، قبلش قضاوت نکرده باشی؟ درضمن فراموش نکنید، طرف خودش را تکه تکه هم کرد نباید قبول کنید منظوری از حرف و رفتارش نداشته. ادامه دارد..... م.رمضان‌خانی
خطای ششم درشت نمایی: حتما اتفاق افتاده همسرت می‌آید منزل و مثل همیشه سلام و احوالپرسی نمی‌کند. اِلیس می‌گوید نگذار پای اینکه خودت کمبودی چیزی داری. هی نگو من بدبختم و من بیچاره‌ام که شوهرم امروز سلامم را علیک نگفت. شاید بنده خدا روز بدی را گذرانده. این مسئله را انقدر بزرگ نکن. اما به نظر من یک زن عاقل به مسائل مهمتری فکر می‌کند. مثلاً شاید مادرش پُرش کرده باشد. شاید هم زیرسرش بلند شده! خلاصه که ساده نگذرید! ادامه دارد... م.رمضان‌خانی
خطای هفتم استدلال احساسی: فکر نکن احساسی که داری حتما درست است و در زندگی واقعی هم اتفاق میوفتد. مثلا اگر احساس ناامیدی می‌کنی، معنی‌اش این نیست زندگی ناامید کننده‌ای داری. دقیقاً درست است. من بارها احساس پولداری کردم ولی حقیقت این بود، پولدار نبودم! ادامه دارد... م.رمضان‌خانی