eitaa logo
گاهی...قلم...
393 دنبال‌کننده
121 عکس
19 ویدیو
0 فایل
یا ابا صالح ادرکنی.... دست نوشته های م. رمضان خانی انتشار مطالب با ذکر منبع حلال است. ارتباط با نویسنده @maede_68
مشاهده در ایتا
دانلود
دانیل گلمن میگه هوش هیجانی مجموعه ای از توانایی‌هاست که فرد می‌تواند: ✅ انگیزهٔ خودش را حفظ کند؛ ما ایرانی ها توی انگیزه خیلی کم توقع هستیم. یعنی اگر شب قصد خودکشی داشته باشیم یک نفر بگه من صبح می‌رم بربری تازه می‌گیرم، منصرف می‌شیم. ✅ در مقابل ناملایمات پایداری کند؛ ما اینجا ماشین در عرض یک شب صد میلیون گرون می‌شه، پایداری که بچه بازیه، جوک می سازیم در موردش. ✅ تکانش های خودش را کنترل کند؛ منظورش همون جوگیری خودمونه. ماها توی این مورد خیلی ضعیف هستیم. خصوصا وقتی جنس مخالف می‌بینیم! از این مورد میشه به تک چرخ زدن جلوی مدرسه دخترونه اشاره کرد! ✅ حالات روحی خودش را تنظیم کند؛ ما تنظیمیم! فقط دیگران باید رعایت کنند که پا روی اعصاب‌مون نذارن. موقع غذا خوردن دهن‌شون صدا نده. زیاد نیان خونهٔ ما مهمانی. سوالات خصوصی هم نپرسند. ما تنظیمیم. حله! ✅ همدلی داشته باشد و امیدوار باشد؛ اینو که همه‌مون داریم. ما وقتی برای دوست‌مون مشکلی پیش بیاد به سرعت ثابت می کنیم از اون بدبخت تریم تا همدلی کرده باشیم و طرف احساس امیدواری کنه! گلمن میگه هوش هیجانی بالا می تونه کیفیت زندگی و اجتماعی فرد رو تقویت کنه. جناب، این همه آپشنی که گفتی تو ملائک هم به سختی پیدا میشه! من این آپشن هارو داشتم برای جبرییل شدن فرم پر می کردم! ✍م. رمضان خانی @gahi_ghalam
#م.رمضان‌خانی کابوس، شناسنامهٔ افسردگی است! اصلا روایت داریم هرکس که کابوس نمی بیند از افسرده ها نیست ( قال نویسنده!) کابوس‌ها به چند دسته تقسیم می‌شوند. اولی کابوس‌های تکرار شونده هستند. یعنی یک مردم آزاری ماموریت دارد هروقت که می‌خوابی فیلمی تکراری را پِلِی کند. جالب است که مغز، با این‌همه ادعا هرشب می‌ترسد. بابا این را همین دیشب دیدی ، این ادا اصول‌ها دیگر چیست که در می‌آوری! این کابوس‌های تکراری معمولا ریشه در اتفاقی دارد که توی کودکی یا در گذشته تجربه کردید. شاید حتی خودتان به خاطر نیاورید، اما ضمیر ناخودآگاه لطف می‌کند و یادآوری می‌کند که چنین بدبختی‌ای را تجربه کردید! دومی کابوس‌هایی است که نمی‌دانی چه دیدی! به نظر من این ترسناک‌ترین نوع کابوس است. از خواب بیدار می‌شوی و فقط ترسیدی! احساس می‌کنی سایهٔ مرگ افتاده توی اتاق! اول تا چند ثانیه هنگ هستی. انگار خودت مردی و توی قبر بیدار شدی. چند لحظه منتظر نکیر و منکر می‌مانی و وقتی می‌بینی خبری نشد، می‌فهمی مشقی بوده! تازه این شروع ماجراست! با ترس می‌نشینی روی تخت و به قفسه سینهٔ بغل دستی‌ات نگاه می‌کنی تا ببینی بالا پایین می‌رود یا نه. حالا نوبت این است که بروی سروقت باقی اعضای خانواده؛ و تا وقتی نبض و قند و فشار خون تک تک افراد را چک نکنی آرام نمی‌گیری. سومی کابوس‌هایی هستند که از ترس شما می‌آیند. خدا نکند فوبیای چیزی را داشته باشید؛ تا با همان فوبیا، دو سه تا سکته ناقص به شما ندهد ول کن ماجرا نیست. مثلا ترس از ارتفاع دارید، هی می‌بینید از کوه پرت می‌شوید پایین! من خودم فوبیای این را دارم که مهمان دعوت کنم و یادم برود برنج دم کنم. لامصب ماه نیست بیاید برود کابوسش را نبینم. یکی نیست بگوید خب حالا برنج نپخته باشی، عهد قلقله میرزا که نیست. نهایت از رستوران سر کوچه می‌گیرید. مغز است دیگر... حرف حساب که حالی‌اش نمی‌شود. کابوس‌های بعدی خوراک فکر و خیال روزانه‌ات را تأمین می‌کنند! یک نفر نشسته آنجا با خودش دودوتا چهارتا می‌کند، به این نتیجه می‌رسد که ای بابا! این چند وقت چقدر کم اعصابش را ریختیم به هم! یک برنامه‌ای بچینیم... همان شب خواب می‌بینی سگ، بچه‌ات را گاز گرفته. صبح تا بچه برود مدرسه و برگردد نصف موهایت سفید شده. یا احیانا خواب می‌بینی همسرت خیانت کرده! واویلا اگر آن روز یک گربه ماده از جلوی ماشینش رد شود! ماجرا را خیلی باز نمی‌کنم! فقط اینکه بسوزد پدر تجربه! این یکی را نمی‌دانم بگذارم لای کابوس‌ها یا نه. اما از نظرم آنقدر دردناک است که باید اسمش را بیاوریم. کابوس‌های شیرینی که دلبستگی می‌آورد! مثلا خواب می‌بینی یک بچه جدید داری. آنقدر خواب زنده و حقیقی است که وقتی بیدار می‌شوی تا چند دقیقه دنبال بچه می‌گردی! خدا نیاورد آن لحظه‌ای که می‌فهمی خواب بوده. انگار که فرزندی را از دست دادی. مسئول اتصالات این کابوس، مردم‌آزارترین موجودی است که در دنیا وجود دارد! خب بی‌انصاف! نشستیم زندگی‌مان را می‌کنیم، این دیگر چه مدلش است؟! متاسفانه کابوس دیدن مداوم، آدم را از خوابیدن متنفر می‌کند. حالا هی از افسرده‌های اطراف‌تان بپرسید، چرا شب زود نمی‌خوابی؟ چرا صبح دیر بیدار می‌شوی؟ و.... مطمئن باشید ترجیح می‌دهد چشمش ازحدقه بیرون بزند تا اینکه مجبور شود تا صبح چند بار علائم حیاتی اطرافیان را چک کند! ✍م. رمضان خانی @gahi_ghalam
بیا اینجا از کابوس‌هات بگو. فکر کنم جذاب باشه... https://eitaa.com/joinchat/1149108524C68997f8ead
از توی خیابان پیروزی پیچیدم توی پرستار. پاتند کردم تا نوبت دکترم دیر نشود. کمی جلوتر دو سه نفر ایستاده بودند. زمین را نگاه می‌کردند و سر تکان می‌دادند. نزدیک که شدم مرد را دیدم. نشسته بود روی زمین، لابلای شیشه‌ خرده‌های شکسته. نحیف بود و لاجون. جلیقهٔ سرمه‌ای توی تنش زار می‌زد. نوک کتونی های مشکی‌اش چرم نداشت! روزگار ردپای سپیدی پاشیده بود روی موهای پرپشتش. با نوک انگشت شیشه‌ها را جابجا کرد. سر بالا آورد. آسمان منعکس شد توی چشم‌های پر آبش. بغض، صورت استخوانی‌اش را لاغرتر نشان می‌داد. به رزهای سرخی که لابلای خرده شیشه‌ها زخمی شده بودند نگاه کردم. ترسیدم بپرسم چه شده و بغض مرد بیشتر آتشم بزند. چروک‌های دور چشمش احساساتم را به بازی گرفت. هرچه باشد مرد بود برای یک خانواده. شاید پدر برای چند بچه. احتمالا توی خانه ابهت خودش را داشت، اما حالا نشسته بود و وسط خیابان بی‌پروا گریه می‌کرد. زنی از پشت سرم پرسید چه شده. پیرمرد دهان باز کرد. دندان‌هایش یکی درمیان بود و نبود: _خوردم زمین. همه گلدونام شکست. کنارش دوتا گلدان سالم بود. شیشه‌های شفاف بلند که توی هرکدام دو رز قرمز جا خوش کرده بود. صدای شازده کوچولو پیچید توی گوشم «هرکس مسئول گل خودش است» گاهی شاید مسئول گل دیگران هم باشیم. خودم داشتم لابلای دیالوگ‌های شازده پرسه می‌زدم، اما زبانم کنار مرد بود: _کارتخوان دارید؟ سربالا انداخت: _ندارم. شماره حساب دارم. موبایلم را درآوردم. دستی زنانه از کنارم جلو آمد و یک تراول داد به مرد. زنی چند ده تومانی به طرفش گرفت. آپم را باز کردم. مردی یک تراول دیگر مهمانش کرد. شماره کارتش را پرسیدم. تند از حفظ گفت. رقم را زدم و دلم آرام گرفت. از ترویج تفکر گدایی متنفرم. عزت نفس آدم‌ها را حتی اگر خودشان متوجه نشوند می‌بلعد. برخلاف باقی که پول می‌دادند و می‌رفتند، دولا شدم و یک شاخه رز زخمی از جلوی پایش برداشتم: _من اینو ازتون خریدم. هنوز داشت گریه می‌کرد. خسارتش که قطعا جبران شد. شاید از درد زمین خوردن بود یا از عزت مردانه‌اش که شکست وسط پیاده‌رو. سرتکان داد. رز را برداشتم و راه افتادم. شازده مدام حرف می‌زد و آسمان هنوز توی نگاه مرد جولان می‌داد. دلم مانده بود پیش صورت مظلومش. توی ذهنم هی داستان می‌آمد پشت داستان. گاهی همسرش قربان صدقه‌اش می‌رفت بابت شیشه های شکسته، گاهی سرکوفت می‌زد و بی عرضه خطابش می‌کرد. شاید قرار بود فروش امروزش را هدیه بخرد برای تولد پسرش. یا شیرینی و میوه برای فردا که خواستگار در خانه‌شان را می‌زند. آنقدر خیال بافتم که نفهمیدم کی رسیدم جلوی در مطب. گل را گذاشتم توی کیفم. دوساعتی کارم طول کشید. راه رفته را برگشتم بالا. هنوز پکر بودم. از اینکه گریه‌های مردی را ببینم بی‌زارم. رسیدم همان‌جا. خشکم زد! پاهایم رمقی برای رفتن نداشتند. مرد هنوز نشسته بود! گریه می‌کرد و به هر رهگذری که رد می‌شد می‌گفت خوردم زمین و گلدونام شکست! دو نفر رد شدند و سر تکان دادند؛ اما بقیه اسکناس می‌گذاشتند کف دستش. دست کردم توی کیفم که گل را بردارم. خار رفت توی دستم. سوختم! کشیدمش بیرون. به آینه حماقتم نگاه کردم. پوزخند می‌زد انگار! انداختمش توی جوب. از جلوی پیرمرد رد شدم و با خودم فکر می‌کردم هزینه‌ای که دادم خیلی زیاد بود! به اندازهٔ اعتمادی که فرو ریخت! نمی‌دانم اگر یک روز واقعا یک مرد زمین بخورد و گلدان‌هایش بشکند، می‌توانم کمکش کنم یا نه! اعتماد بدجور گران است! ✍ م.رمضان‌خانی @gahi_ghalam
................... مریم را برده بودم پارک. سه سالش بود و مامان مامان از دهانش نمی‌افتاد. درخت‌ها را رد کردیم و رسیدیم به محوطه بازی. مثل همیشه شلوغ بود. بچه‌ها ، توی صفِ تاب ایستاده بودند. بعضی مادرها روی نیمکت نشسته و صحبت می‌کردند. چند پدر هم توی زمین بازی و کنار سرسره مراقب بچه‌هایشان بودند. مریم دوید طرف سرسره، از پله‌ها بالا رفت و نشست. صدایم زد و دنبالم می‌گشت. سرم را از زیر سرسره بیرون بردم و سک سک کردم. خندید. نگاهم صورتش را رد کرد و رسید به مردی تنها که کمی دورتر از فضای بازی ایستاده بود. همانطور خیره نگاهم می‌کرد. خودم را زدم به آن راه و سرم را با مریم گرم کردم. شاید دودقیقه هم نگذشته بود که مرد نزدیک‌تر شد و اشاره زد همراهش بروم! گر گرفتم. اخم کردم. دست کشیدم به چادرم و روسری‌ام را کشیدم جلوتر. سعی کردم مثبت فکر کنم، شاید من اینطور تصور کردم! احتمالا اصلا با من نبوده! با این حال به مریم گفتم برویم خانه اما لجبازی کرد و زیر بار نرفت. از نگاه‌های مرد دلشوره گرفته بودم و نمی‌توانستم درست تصمیم بگیرم. انگار مدیریت شرایط از دستم خارج شده بود. مرد نزدیک تر شد؛ مدام اشاره می‌زد بروم ته پارک! هر طرف می‌چرخیدم که نگاهم به نگاهش نیوفتد، باز می‌آمد جلوی چشمم. کم کم کسانی که دوروبرم بودند ماجرا را فهمیدند. زن‌ها با نگرانی نگاهم می‌کردند و مردها دست به سینه انگار آمده بودند سینما!! دست‌هایم شدید می‌لرزید و هی به مریم التماس می‌کردم بی‌خیال بازی شود. آخر نشستم روی زمین. با حرص شانه‌هایش را گرفتم و مجبورش کردم توی چشم‌های مصمم نگاه کند. بلند گفتم: _الان باید بریم خونه. احتمالا فردا میایم پارک اما حالا باید بریم. اگر گریه نکنی خونه بهت چیپس و بستنی میدم. ساکت زل زد به چشم‌هام. انگار او هم فهمید مستأصل هستم. باشه ای گفت. دستش را گرفتم و از لابلای نگاه‌های خیره به طرف ماشین راه افتادم. قلبم گواهی خوبی نمی‌داد. با نگرانی به پشت نگاه کردم. مرد با فاصله داشت می‌آمد. پدرهای توی پارک کنار هم جمع شده و زل زده بودند به ما! فکری عین مار پیچید دور تنم و نیشش را زد. اگر دست مریم را بکشد و با خودش ببرد هم می‌توانم دنبالش نروم؟! فشارم افتاد انگار. نزدیک بود غش کنم. فقط به مریم گفتم : بدو پرسید : چرا؟ بی‌هوا گفتم: مسابقه‌اس. دویدیم. به عقب برگشتم. مرد پوزخند زنان با قدم‌های بلند دنبال‌مان می‌آمد. لابلای صدای نفس‌هایم مدام یا قمر بنی هاشم می‌گفتم. در ماشین را زدم. مریم را تقریبا چپاندم تو و خودم را انداختم پشت فرمان. در را قفل کردم. با دست‌هایی که می‌لرزید سعی کردم سوییچ را جا بزنم. به بیرون نگاه کردم. مرد با اخم به طرف‌مان می‌آمد. مریم شعر می‌خواند و من اشهدم را. بالاخره جان کندم و ماشین را روشن کردم. راه افتادم، نگاهم ماند توی آینه. مرد سوار موتور شد و راه افتاد دنبال‌مان. قلبم توی دهانم می‌زد. هرچه ذکر بلد بودم گفتم و هرچه آدم خوب می‌شناختم واسطه کردم تا دست از سرمان بردارد. ترسیدم بروم طرف خانه. گفتم اگر ریموت را بزنم او هم می‌تواند همزمان بیاید تو. پیچیدم توی خیابان فرعی. بعد هم یک کوچه و دوباره خیابان. سر یک دوراهی همین که رد شدم یک ماشین پیچید جلوی موتورش و نزدیک بود تصادف کنند. مردی از ماشین پیاده شد و شروع کرد به داد زدن. پیچیدم توی کوچه و با سرعت به طرف خانه رانندگی کردم. نگاه ترسیده‌ام اما توی آینه جا مانده بود. رسیدیم خانه. برای مریم چیپس ریختم توی ظرف و پناه بردم توی اتاق. دست‌هایم را گذاشتم جلوی صورتم و زار زدم. درست است که ترسیده بودم اما بیشتر از همه احساس تنهایی اذیتم می‌کرد. دلم می‌خواست یکی از آن زن‌ها کنارم می‌ایستاد و وانمود می‌کرد خواهرم است. یا یکی از آن مردها لااقل تا کنار ماشین همراهم می‌آمد. حدود هفت سال از آن روز می‌گذرد. من قیافه آن مرد را فراموش کردم اما صورت بی تفاوت پدرهایی که توی پارک به دویدن هراسان من نگاه می کردند را نه! ✍م. رمضان خانی https://eitaa.com/gahi_ghalam
متنی که خوندید داستان نبود. برای خودم اتفاق افتاده! اسم دختر من مریمه و این ماجرا حقیقته... ضمن اینکه آدم بیمار توی جامعه زیاده، این دیدگاه که این افراد فقط دنبال مانتویی‌ها میرن اشتباهه. من خودم با اینکه به شدت محجبه هستم بارها و بارها مورد مزاحمت قرار گرفتم. حالا نکته در مورد داستان اینه که ذره بین رو کجا بذاریم؟ اگر ذره بین رو بذاریم روی چادری بودن این خانم و بارها و بارها بهش تاکید کنیم حرف شما درست میشه. اما ذره بین، روی اون مردهای توی پارکه، که با وجود شرایطی که دیدن،ترس من، دویدن، معذب بودنم، باز انقدر منفعل بودند! و دقیقاً اینجا کاری که این شهید انجام داد بزرگ میشه. به منفعل بودن اون آقایون بارها اشاره شد. حتی پایان داستان با همون تمام شد و فکر می کنم همین موضوع حق مطلب رو ادا کرد.
هدایت شده از مجله قلمــداران
اوایل پاییز بود. خورشید ته ماندهٔ گرمای تابستان را می‌ریخت روی زمین، اما حریف نفس‌های پرقدرت پاییز نمی‌شد. آسمان خاکستری بود. نه اینکه زده باشد توی نخ زیبایی و این حرف‌ها؛ نه! هوا آلوده بود. آنقدر زیاد که مدارس را تعطیل کرده بودند. بچه‌ها هم ماندند خانه و از صبح راه رفتند روی اعصابم. زدم بیرون. آماده بودم بندازم توی دل جاده و پیاده بروم تا ناکجاآباد. اما خب، این ادا اطوارها مال سریال خط قرمز است. ما را سر چهارراه اول نرسیده، کت بسته تحویل خانواده می‌دهند! تپهٔ بغل خانه را بالا رفتم تا رسیدم کنار جنگل. دلم می‌خواست جلوتر بروم ولی همسرم سمت جنگل رفتن را قدغن کرده. منتظر یک ویوی حسابی بودم اما تمام شهر دفن شده بود زیر آلاینده‌ها و خورشید لابلای کثافت آسمان دست و پا می‌زد. آن طرف‌تر یک لاستیک تریلی را فرو کرده بودند توی خاک. رفتم و تکیه دادم بهش. جلوی پایم یک شیشه نوشابه خرد شده بود. مدت‌ها می‌شد که چیزهای تیز را قایم می‌کردم. به خودم اطمینان نداشتم. حالا همه چیز دست به دست هم داده بود، که برسم جلوی خرده شیشه‌های وسوسه کننده. دولا شدم و لمس شان کردم. سرد بودند. هیجان، چموشی کرد و دوید توی رگ‌هام. یک تکه شیشه را برداشتم و گذاشتم روی رگم. زیباترین قاب جهان بود انگار. گوشی را درآوردم و این لحظهٔ طلایی را ثبت کردم. فرشته‌های روی شانه‌‌ام ایستاده تماشا می‌کردند. سمت چپی درحالی که تخمه می‌شکست گفت: _ دِ بزن لامصب. سمت راستی صدایش لرزید: _حالا وقتش نیست. احساس قدرت داشت دیوانه ام می کرد. تیزی‌اش را کشیدم روی دستم. خون که از زخم نامسطح دلمه زد بیرون آرام شدم. شیشه را رو به بالا تکان دادم: _بی‌عرضه نیستما، از تو می‌ترسم. می‌دونم این مدلی بیام اون طرف، سرویسم! کمی از بهار گذشته. خورشید هنوز از سرمای زمستان بی‌رمق است. هندزفری توی گوشم گذاشته و تپه را بالا می‌روم. تمام شهر پیداست. نگاهم می‌رود به طرف همان لاستیک. پاهام هم دنبالش! شیشه‌ها هنوز روی زمین هستند. کثیف و خاک گرفته. با نوک کفش جابجای‌شان می‌کنم. یادم نمی‌آید کدام تکه رگم را بوسید! دنبال حس‌های همان پاییز توی خودم می‌گردم. حس رها کردن، رهایم کرده و رفته! احتمالا هم‌پایش نشدم خودش زده به دل جاده. می‌دانم دیوانگی است، اما خودم را امتحان می‌کنم. بازهم تیغ... فرشته چپ تخمه به دست می‌ایستد و راستی یا ابالفضل گویان بلند می‌شود. به آسمان نگاه می‌کنم. خورشید پشت خطی سرخ پنهان شده! نور قرمزش از پشت ابرها دلمه زده بیرون!وسوسه نمی‌شوم. پا می‌گذارم روی شیشه‌ها. صدای خرد شدن‌شان می‌پیچد لابلای صدای بچه‌هایی که دورتر فوتبال بازی می‌کنند. سرازیری را پایین می‌آیم. حتما همسرم سفره افطار را پهن کرده... حتما بچه‌ها منتظرند... و حتما من دیوانه نیستم که حالا قصد مردن داشته باشم... ✍م. رمضان خانی
هدایت شده از مجله قلمــداران
متن بالارو فرستادم برای مشاورم. جواب دادن چقدر هارمونی بهار و پاییز جالب بود! 😐 یعنی اینکه طرف کلا خوب شده و دیگه قصد خودکشی نداره، هیییییچ... اینکه طرف دیگه قصد رفتن نداره هم هییییچ... قشنگ احساس کردم جونم وسط توصیف بهار و پاییز حکم پیام بازرگانی رو داشته😂 قطعا وقتی داشتن می‌خوندن می‌گفتن این مسخره بازیا چیه وسط توصیف به این خوبی آورده😁 شایدم آخرش یه بی عرضه به فرشته سمت چپی گفتن! 😐 خلاصه که خواستم بدونید مشاور داشتن چطوریه😐 من میرم معتاد شم🚶‍♂
🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤢 بیاین فراموش کنید من چی نوشتم ، باشه؟!
عاشق راهکار دادنشم🤣🤣🤣 عین خودمه