#رز_زخمی
از توی خیابان پیروزی پیچیدم توی پرستار. پاتند کردم تا نوبت دکترم دیر نشود. کمی جلوتر دو سه نفر ایستاده بودند. زمین را نگاه میکردند و سر تکان میدادند. نزدیک که شدم مرد را دیدم. نشسته بود روی زمین، لابلای شیشه خردههای شکسته.
نحیف بود و لاجون. جلیقهٔ سرمهای توی تنش زار میزد. نوک کتونی های مشکیاش چرم نداشت! روزگار ردپای سپیدی پاشیده بود روی موهای پرپشتش. با نوک انگشت شیشهها را جابجا کرد. سر بالا آورد. آسمان منعکس شد توی چشمهای پر آبش. بغض، صورت استخوانیاش را لاغرتر نشان میداد.
به رزهای سرخی که لابلای خرده شیشهها زخمی شده بودند نگاه کردم. ترسیدم بپرسم چه شده و بغض مرد بیشتر آتشم بزند. چروکهای دور چشمش احساساتم را به بازی گرفت. هرچه باشد مرد بود برای یک خانواده. شاید پدر برای چند بچه. احتمالا توی خانه ابهت خودش را داشت، اما حالا نشسته بود و وسط خیابان بیپروا گریه میکرد.
زنی از پشت سرم پرسید چه شده.
پیرمرد دهان باز کرد. دندانهایش یکی درمیان بود و نبود:
_خوردم زمین. همه گلدونام شکست.
کنارش دوتا گلدان سالم بود. شیشههای شفاف بلند که توی هرکدام دو رز قرمز جا خوش کرده بود. صدای شازده کوچولو پیچید توی گوشم «هرکس مسئول گل خودش است»
گاهی شاید مسئول گل دیگران هم باشیم. خودم داشتم لابلای دیالوگهای شازده پرسه میزدم، اما زبانم کنار مرد بود:
_کارتخوان دارید؟
سربالا انداخت:
_ندارم. شماره حساب دارم.
موبایلم را درآوردم. دستی زنانه از کنارم جلو آمد و یک تراول داد به مرد. زنی چند ده تومانی به طرفش گرفت. آپم را باز کردم.
مردی یک تراول دیگر مهمانش کرد.
شماره کارتش را پرسیدم. تند از حفظ گفت. رقم را زدم و دلم آرام گرفت.
از ترویج تفکر گدایی متنفرم. عزت نفس آدمها را حتی اگر خودشان متوجه نشوند میبلعد. برخلاف باقی که پول میدادند و میرفتند، دولا شدم و یک شاخه رز زخمی از جلوی پایش برداشتم:
_من اینو ازتون خریدم.
هنوز داشت گریه میکرد. خسارتش که قطعا جبران شد. شاید از درد زمین خوردن بود یا از عزت مردانهاش که شکست وسط پیادهرو.
سرتکان داد. رز را برداشتم و راه افتادم.
شازده مدام حرف میزد و آسمان هنوز توی نگاه مرد جولان میداد. دلم مانده بود پیش صورت مظلومش.
توی ذهنم هی داستان میآمد پشت داستان. گاهی همسرش قربان صدقهاش میرفت بابت شیشه های شکسته، گاهی سرکوفت میزد و بی عرضه خطابش میکرد.
شاید قرار بود فروش امروزش را هدیه بخرد برای تولد پسرش. یا شیرینی و میوه برای فردا که خواستگار در خانهشان را میزند.
آنقدر خیال بافتم که نفهمیدم کی رسیدم جلوی در مطب. گل را گذاشتم توی کیفم.
دوساعتی کارم طول کشید. راه رفته را برگشتم بالا. هنوز پکر بودم. از اینکه گریههای مردی را ببینم بیزارم. رسیدم همانجا.
خشکم زد! پاهایم رمقی برای رفتن نداشتند.
مرد هنوز نشسته بود! گریه میکرد و به هر رهگذری که رد میشد میگفت خوردم زمین و گلدونام شکست!
دو نفر رد شدند و سر تکان دادند؛ اما بقیه اسکناس میگذاشتند کف دستش. دست کردم توی کیفم که گل را بردارم. خار رفت توی دستم. سوختم!
کشیدمش بیرون. به آینه حماقتم نگاه کردم. پوزخند میزد انگار! انداختمش توی جوب. از جلوی پیرمرد رد شدم و با خودم فکر میکردم هزینهای که دادم خیلی زیاد بود!
به اندازهٔ اعتمادی که فرو ریخت! نمیدانم اگر یک روز واقعا یک مرد زمین بخورد و گلدانهایش بشکند، میتوانم کمکش کنم یا نه!
اعتماد بدجور گران است!
✍ م.رمضانخانی
@gahi_ghalam