eitaa logo
گاهی...قلم...
390 دنبال‌کننده
120 عکس
19 ویدیو
0 فایل
یا ابا صالح ادرکنی.... دست نوشته های م. رمضان خانی انتشار مطالب با ذکر منبع حلال است. ارتباط با نویسنده @maede_68
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مجله قلمــداران
برای کلاس نوجوان ، تا روز جمعه این هفته ثبت نام داریم. از هفته آینده هم کارگاه شروع میشه. م. رمضان خانی @sabtenam_ghalam
هدایت شده از مجله قلمــداران
و اما امشب.... امیدوارانه استرس داشتیم... از شادی مردم غزه اشک ریختیم... گاهی مغرور شدیم، اما زود بغض‌مان گرفت از خون‌های ریختهٔ غایب... دست گذاشتیم جلوی دهان و راه رفتیم توی خونه... گفتیم مطمئنیم می زنیم... بعد ترسیدیم که نکند نشود... هی دعا شروع کردیم و نصفه نیمه برگشتیم پای گوشی... به پهبادهایی که طواف بین‌الحرمین می‌کردند خیره ماندیم و دلمان گرم شد... امشب احساسات متفاوتی را تجربه کردیم... ما آدم‌های قبل ظهور ، تصاویر آخرالزمانی دیدیم!! و باعث آن صبرهای شماست که ما خیلی هایش را درک نکردیم.... سایه‌ات ماندگار ای مقتدرِ مهربان... ای « أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاء بَيْنَهُمْ» م.رمضان خانی https://eitaa.com/ghalamdaraan
قدیم‌ترها یک چیزی توی گوش‌مان خوانده بودند که مثلا پسر که گریه نمی‌کند یا دختر باید همه کار بلد باشد! لفظ‌ها می‌آمدند پشت سرهم برای اینکه تهش برسیم به دو کلمه: «فضیلتِ قدرت!» و همین دوتا کلمهٔ شیک و دهان پر کن شد بلای جانِ ما! که هرچه بیشتر جانت دربیاید و اشکت نه، قوی‌تری... اما وقتی پا می‌گذاری به اصل زندگی، همین که شانه‌هایت و خودت زیر بار خیلی چیزها خرد شدی می فهمی همیشه هم جنگیدن جواب نمی‌دهد... که قدرت فضیلت نیست! که اصلا تعریف قدرت فرق می‌کند با باد به غبغب انداختن و هی بغض، پشت بغض خوردن. قدرت آنجاست که یاد می‌گیری رنج ، رنج است و هرچقدر هم زردش کنی نمی‌توانی جای قناری به خودت قالبش کنی! به گمانم همه ما یک ضعف داریم! ضعفِ رنج‌های نزیسته! همان‌ها که هی پشت نقاب قوی بودن مخفی‌شان کردیم و الکی الکی گرفتیم به شانه و راه افتادیم توی زندگی. اما از یک جایی به بعد باید یاد بگیریم به یک زیست مسالمت آمیز با رنج برسیم! یعنی بعضی رنج‌ها حل نمی‌شود، درست نمی‌شود، پاک نمی‌شود، ما باید راهی پیدا کنیم تا کنار او زندگی کنیم؛ بدون اینکه به هم آسیب بزنیم. او هست ، هر لحظه ، هر ثانیه. احتمالا گاهی جای زخمش درد می‌گیرد و یا می‌سوزد. اما شاید اشکالی نداشته باشد گاهی به او فرصت بدهیم. همراهش چادر بزنیم توی جایی که او دوست دارد و مدتی را باهم بمانیم. ما و رنج! دونفری... و بالاخره این کمپ تمام می‌شود و نوبت اوست که همراه ما بیاید تا زندگی کنیم. رنج را نباید به دوش کشید! باید راه رفتن یادش داد! حتی گاهی دستی به سرو گوشش بکشیم که بداند مهم است! که ارزش دارد... باید یاد بگیرد می‌تواند هرجا ما می‌رویم آرام و متین بیاید. اما اجازه ندارد سوار ما شود ! ✍م رمضان خانی
مامان تلفن را گذاشت و رو کرد به من :« چادر بکش سرت، برو دم خونه ماهی خانم ، گوسفند زدن زمین. برامون گوشت گذاشته.» خودم را باد زدم:« مجید کو پس؟!» بلند شد و دامن نخی‌اش را دست کشید که مثلا آن همه چروک باز شود:« چمی دونم. تو کوچه دنبال جک و جونور.» دو وجب قد داشت اما هیچ چهارپایی از دستش در امان نبود. خوشش می‌آمد بدبخت‌ها را از دُم بگیرد و بکشد دنبال خودش. یکی دوبار گربه پنجول کشیده بود روی سروکله‌اش اما آدم نمی شد! کسل بلند شدم. دمپایی های پلاستیکی را پوشیدم و از پله‌ها ریختم پایین! هرچه فحش توی مدرسه شنیده بودم و روی به زبان آوردنش را نداشتم حوالهٔ مجید کردم. از روی بند رخت پوسیده چادر گلدارم را برداشتم. تکانش دادم تا مثل دفعهٔ قبل سوسک نچسبیده باشد بهش و وسط خیابان بی‌آبرویم نکند! گرد و خاکش رقصید زیر نور خورشید. صدای قل قل قلیان بابا از گوشهٔ حیاط بلند بود. به قول مامان چه جانی داشت سر صبحی. اما من بوی دوسیب نعنایش را دوست داشتم. یکی دوبار هم یواشکی پاتک زده و دمی گرفته بودم. بابا سرش توی روزنامه بود. از کنارش رد شدم و رفتم بیرون. سرو ته کوچه را دید زدم بلکه مجید را ببینم. اما نبود. بی‌حوصله دمپایی ‌ها را خرخر کشیدم روی زمین. یک ربعی راه رفتم تا رسیدم خانهٔ ماهی خانم. دم در شلوغ بود. سینی سینی گوشت دست حاج حیدر بود و می‌گذاشت پشت ماشین. مامان می گفت می‌برد منطقه فقیر نشین. آنهایی که مثل ما نیستند که لااقل دوماه یکبار آبگوشت می آید سر سفره‌مان و اگر بخت یار باشد شاید قورمه! چادرم را کیپ کردم و رفتم جلو. سرک کشیدم توی خانه. رضا کلید شلنگ به دست داشت خون‌ها را آب می‌کشید. گشتم دنبال ماهی خانم. نشسته بود پشت تشت‌های قرمزِ بزرگی که لب حوض گذاشته بودند. چادر بسته بود به کمرش. آستین‌ها را بالا زده و داشت پسرش علی را فحش کِش می‌کرد! داد زدم:«سلام ماهی خانم.» سرش را بلند کرد. خستگی از سرو کولش رفته بود بالا! شیر لب حوض را بست. «ای به روی ماهت. دردو بلات تو سر هرچی پسره! علی بی‌صاحاب نشی پاشو گوشت زهرا خانم رو بده بره.» علی با لب و لوچه آویزان یک کاسه که روش بشقاب ملامین سبز گذاشته بودند داد دستم. تشکر کردم و راه افتادم طرف خانه. آفتاب افتاده بود روی زمین. دو سه تا کوچه رفته بودم که مجید را دیدم. چهار دست و پا روی زمین کمین کرده بود. هی سنگ ریزه برمی‌داشت و می‌انداخت جایی که خوب نمی‌دیدم. باز حتما زانوی شلوارش پاره می شد و من بدبخت باید می‌دوختم. کفری رفتم طرفش. می‌خواستم یک پس گردنی مهمانش کنم به تلافی خراب کردن روز عیدم. دو قدم مانده بود که دستم بچسبد پَسِ سرش که عین تیر از کمان در رفته جست زد! ترسیدم. با من که چشم توی چشم شد رنگش پرید. مکثی کرد و از کنارم دوید:«فرار کن آجی.» هنوز نمی‌دانستم چه شده اما صدای پارس سگ را که شنیدم دویدم. به خودم جرأت دادم و عقب را نگاه کردم. سگ سیاه بزرگی داشت می‌دوید دنبال‌مان! به سبک مامان یا ابالفضلی گفتم. بشقاب ملامین را محکم تر فشار دادم روی کاسه ، نکند بیوفتد و جهاز ماهی خانم تک شود. چادر از سرم افتاد پشتم. موهام ولو شده بود توی هوا. اگر بابا می‌دید می‌داد همین سگ پوستم را بکند! دمپایی مجید از پا درآمد. بدون اینکه برگردد می‌دوید. صدای هن و هن نفس‌هاش و تالاپ تولوپ قلبم با پارس سگ پیچیده بود به هم. نفهمیدم چه شد که پیچیدیم توی کوچه بن بست آقا کنفی! همان که هیچ وقت خدا خانه نبود و همیشه یک عالم کنف پشت درش بود! من و مجید از پشت چسبیدیم به دیوار. سگ پیچید توی کوچه. ایستاد به پارس کردن. از لب و لوچه‌اش آب می‌ریخت پایین! فاتحه‌ام را خواندم. داشتم حساب کتاب می کردم که کجام را گاز بگیرد دردش کمتر است؟! مجید زد زیر گریه:«اجی غلط کردم سنگش زدم، غلط کردم خدا، غلط کردم...» خواستم دست بذارم پشت شانه و بغلش کنم که بشقاب ملامین از روی کاسه گوشت لیز خورد و افتاد زمین. سگ کمی بالا پرید و خرناس کشید. فکری به ذهنم رسید. هرچند تاوان سنگینی داشت اما آرام دولا شدم و سهم گوشت یک ماه‌مان را گذاشتم کنار جوب. سگ جلو آمد. ما هم چسبیده به دیوار یه قدم چرخیدیم. مجید هنوز داشت گریه می کرد. چادرم را کشیدم سرم و دو لبه‌اش را به دندان گرفتم. کاسه را زدم زیر بغلم. سگ که رسید به گوشت ما پشتش بودیم. می‌خواستم بگویم ندو باید آهسته برویم اما مجید جیم زده بود. راستش خودم هم طاقت منطقی بازی نداشتم و پشت سرش دویدم. گوشت روزی سگ شد و کتکش قسمت من و مجید! ✍م. رمضان خانی
🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐
داشتم می‌گشتم دنبال یک کارگاه درست و درمون که مثلا تابستانی بیکار نمانم. کانالی را باز کردم و این پوستر بزرگ آمد چسبید بیخ گوش گوشی. توی یک عکس سه در چهار دوازده بار کلمهٔ خودکشی را آورده‌اند! مدام دارم فکر می‌کنم به طراح پوستر! به اینکه وقتی داشته طراحی می کرده دقیقا چه فعل و انفعالاتی توی مغزش رخ داده؟! دِ خب پدر آمرزیده این را هرکس ببیند هوس می‌کند رگی چیزی بزند! کلاً دوازده روش داریم که دوازده بار تکرارش کردی؟! اصلا بیا بشماریم: مثلا یکیش این باشد که رگ بزنی! بَدِ ماجرا این است که همین که بروی توی خاک، تف و لعنت سرازیر می‌شود طرف قبرت! آن هم از طرف کسی که دارد نجس کاری ‌هات را آب می‌کشد. شانس بیاوری طرف مادرت نباشد! وگرنه می آید از قبر می‌کشدت بیرون و دوباره با پدر جدت دفنت می‌کند! قرص خوردن هم بد نیست؟! اما نه! معده عضو لوسی است! تا عصبی بشوی سریع می زند توی کار پرخوری و تا استرس بگیری اشتهاش نمی‌کشد! حالا فکر کن این وسط قرص بریزی توش! احتمالا تا از بصل‌النخاع ریش ریشت نکند ول کن نیست! خیلی هم چیپ شده این روش! بچه بازی است اصلا! از پنجره هم می‌شود پرید بیرون! فکر کن چقدر حس پرواز و رهایی لذت بخش است. بعد میوفتی پایین و از شانسی که ما داریم، دقیقاً مغزت روی یک سوسک بالدار له می‌شود! بعد تیغ تیغی های پاهاش برود توی رگ‌هات و.... آقا من فوبیای سوسک دارم! فشارم افتاد! کنسل است! یا اصلا خودت را بندازی جلوی ماشین. بعداً دیه هم می‌رسد به خانواده و عشق دنیا را می‌کنند. فقط یک ایراد دارد. باید حتما بگردی دنبال ماشین خارجی. وگرنه مثلا پراید بخورد بهت تا انتها جمع می‌شود و تو سالم می‌مانی! بعد باید دیه و خسارت طرف را هم بدهی. البته اگر با ماشین خارجی هم نمیری که بدبختی! تا آخر عمر باید قسط همان یک چراغ خط افتاده‌اش را بدهی! من فقط همین چهار روش به ذهنم رسید. حالا طراح پوستر را زنده می‌خواهم بلکه باقی روش‌ها را به ماهم یاد بدهد! اگر هنوز خودکشی نکرده! پی‌نوشت: استادی را می‌شناسم که از این کلمه استفاده نمی کنند. یک مدل شیکی تلفظ می‌کنند که خیلی زیادی تهرانی طور است. آن هم نه از تهران و حومه! سمت الهیه و زعفرانیه و آن طرف‌ها! می‌گوید «افکار پایان بخشیدن به زندگی!» حالا برگرد و به جای دوازده بار کلمه خودکشی توی پوستر ، این جمله را جایگزین کن و از اول بخوان! (😎) پی نوشت ۲: جای شکرش باقی است طراح پوستر از بچه‌های پایین بوده! وگرنه تا خواندنش را تمام کنم اول مهر بود! ✍م. رمضان خانی https://eitaa.com/gahi_ghalam
💠 استغفار ملّی 🟣 رهبر معظم انقلاب: استغفار در میدانهای ملّی، در میدانهای بزرگ اجتماعی کارکرد دارد، تأثیر دارد و ما را به توفیقات بزرگ میرساند.۱۴۰۱/۰۱/۲۳ 🔹🔶 ان‌شاءالله همه مومنین با استغفار به درگاه الهی تاانتخابات موجبات انتخاب اصلح را برای ایران عزیز اسلامی فراهم کنند. 🟢 سهم هر عزیز ۱۰۰ مرتبه استغفار در انتشار این پیام ما را یاری کنید🌹
آدم وقتی حالش خراب می‌شود؛ آنجا که انگار ته خط است... که دیگر راهی ندارد جز طلبکار شدن از پروردگار و لجبازی و داد و بی‌داد راه انداختن... وقتی غرغرهاش تمام شد، از خدا توقعِ معجزه و درِ غیب و هزارتا چیز دیگر دارد. اما خدا ساکت و صبور فقط نگاه می‌کند! اصلا هیچوقت معلوم نشد دودوتای خدا با کدام فرمول چهارتا می‌شود. که اصلا اگر چهار بشود! برای فهمش باید برگردیم به خیلی قبل. آنجا که یکی بود و هیچکس نبود! خودش می‌گوید جهان را خلق کردم برای یک زن! برای فاطمه... یک جهان! سیارات و آسمان‌ها و دریاها و میلیاردها انسان برای یک نفر! یک عزیز کرده... اصلا نورچشمی شاید. عجیب اینکه همان نورچشمی، همان باعث خلقت، همان فاطمه... می‌ماند بین در و دیوار و خدا آسمانش را نمی‌کوبد روی زمین! که اصلا مردم همان حوالی هم انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته! جهان پیش می‌رود و پسر همان عزیزِ عالم می‌شود قتلوک عطشانا... بازهم خدا زیر میز این دنیا نمی‌کوبد! و بازهم مردمِ همان شهر شب را سر سفرهٔ همیشگی می‌نشینند و زیر همان آسمان می‌خوابند! محراب خونین ،خرابهٔ شام، جام زهر، زندان سامرا... تاریخ را بگیر بیا جلو تا همین هشت ماهِ گذشته و پانزده هزار زن و بچه‌ای که تکه تکه شده‌اند زیر تیغ سگ‌های بنی‌اسرائیل! توی کارگاه داستان نویسی یک شعاری می‌دهیم که نویسنده هرچقدر دلش کمتر به حال شخصیت بسوزد موفق‌تر است! می‌گوییم اگر شخصیتت را دوست داری، غم عالم را بریز روی سرش و بگذار خودش راهی پیدا کند برای خلاصی! که اینطوری شخصیت درمی‌آید و می‌رسد به تغییر دراماتیک! بخوان همان ساخته شدن خودمان... سکوت خدا از بی‌توجهی‌اش نیست! مشکلات، دردها و دغدغه‌ها بی‌اهمیت نیستند؛ منتهی او مدلی که من و تو می‌خواهیم معجزه نمی‌کند... معجزهٔ خدا داستانِ بی‌نقصی است که نوشته! که فیلمنامه را همان مدلی که باید باشد پیش می‌برد، بدون اینکه احساساتی شود! دلش بلرزد! پایش شُل شود! حتی خونی پشیمانش کند! که جهانِ او قوانین خودش را دارد... و البته پیشتر خدا در حق همهٔ ما معجزه کرده! همان روزی که فتبارک الله احسن الخالقین گفت و شعور و انتخاب را ریخت وسط دامن‌مان! و ما هنوز نمک‌گیر همین دو هدیه هستیم... نمک‌گیر بودن را باید فهمید!!! باید بیشتر درباره اش نوشت.... ✍م. رمضان خانی https://eitaa.com/gahi_ghalam
هدایت شده از مجله قلمــداران
چهارشنبه ها محمدامین را می‌برم کارگاه مهارت های زندگی. از همین اداهایی که یاد ما ندادند! که مثلا چطور دوست پیدا کنی و چگونه ارتباط موثر بگیری و... کلاس خوبی است. خصوصا برای درازتر شدن زبان بچه ها! پریروز می‌گویم «شام چی بذارم؟» برگشته صاف زل زده تو چشم های من که «مامان انتخاب منحصر به فرد من سیب زمینی پنیره!» و منی که تا حواسش پرت شد ، پشتم را کردم بهش و معنی کلمه «منحصر به فرد » را سرچ کردم!!! بچه شش ساله را چه به این حرفا! امروز به اینها یاد دادند که تحلیل احساسات داشته باشند!!! مثلا وقتی از چیزی ناراحت می‌شوند مکث کنند! فکر کنند و با چهار دستهٔ عواطف بسنجند تا رفتار درست داشته باشند! حالا محمدامین آمده بیرون ، خیلی شیک و مجلسی می‌گوید:« چرا اسنپ نمی‌گیری؟» گفتم:« این مسیر ماشین نمیره. باید پیاده بریم.» همیشه اینجور وقت‌ها صدا می‌انداخت توی سرش و مدام غر می‌زد. اما امروز کمی فکر کرد و گفت:« به نظرم از اینکه ماشین نمی گیری دارم ناراحت میشم!» و منی که داشتم فکر می‌کردم دِ لامصب من هنوز هم احساساتم را درست نمی‌شناسم و از رفتار جایگزین استفاده می کنم! مثلا وقتی می‌ترسم داد می‌زنم! وقتی خوشحالم داد می زنم! وقتی ناراحت هستم هم داد می‌زنم! وقتی عصبانی باشم که قطعا باید داد بزنم! وقتی آن روی سگم .... نه... چیز.... بی خیال! می‌خواهم بگویم شیوه تربیت در تمام دنیا دگرگون شده. این بچه‌ها دیگر با ما فرق دارد. اینها بلدند چه کنند و چه نکنند! وقتی از حالا قاطی بازی و قصه و کاردستی مهارت برخورد سالم یاد می‌گیرند... وقتی بچهٔ شش ساله بلد است در زمان و مکان مناسب، رفتار درست داشته باشد و من نه! مشخص است که باید این نسل با بچه‌های خودشان هم درست رفتار کنند! باید تربیت را آنطور که حد کمال است اجرا کنند. از اینها باید توقع داشته باشیم! اما از مایی که کلاس تابستانی‌مان خلاصه می‌شد توی خاله بازی جلوی خانهٔ گوهرخانم و بعدش هم کلی لیچار که خدا نگذرد آنقدر سروصدا می کنید، کسی توقعی نداشته باشد! وقتی تمام شب ادراری و ترس از لولو و استرس خط کش ناظم و هزارتا چیز دیگر را به جای تراپیست با نبات داغ درمان می‌کردند، از ما توقع نداشته باشید! وقتی زمین می خوردیم و دردمان را از ترس کتک بزرگترها پنهان می‌کردیم، از ما دیگر توقع نداشته باشید. ما همچنان و همچنان و همچنان حق داریم با شلنگ و دمپایی بچه تربیت کنیم. وسلام! ✍م. رمضان خانی https://eitaa.com/ghalamdaraan
هدایت شده از مجله قلمــداران
مادری با عذاب وجدان! روانشناسی زرد با فاکتور گرفتن کودکی ما، توقع داره خیلی آنتیک رفتار کنیم! یک مادر همه چیز تمام، برای بچه‌ها! یک مادر تمام وقت که شبیه یک ربات همیشه لبخند به لب داره و تمام سوالات خوب و بد بچه هارو با حوصله جواب میده! مامانی که بچه‌ها اخم و بی‌حوصلگی شو نمی‌بینند و هزار آپشن دور از دسترس... کلی هم ایده دارند! مثلا کلیپ می‌سازند با بچه‌ای تپل که یک سرهمی بِرَند پوشیده و لابلای برگ‌های پاییزی تلوتلو می‌خوره! و یک خانم خوش صدا روی موسیقیِ زمینهٔ احساسی ، داره میگه به این فکر کن بچه‌هات بزرگ شدن و دیگه این لحظه‌ها تکرار نمیشه! اما زندگی واقعی دور از تمام اینهاست! زندگی واقعی برای بعضی یه بچه بدغذاست که حرف و حدیثش رو مادر می‌شنوه! برای بعضی‌ها یه پدر پُرتنش و بددهنه که بار مسئولیت مادرو چندبرابر می کنه! برای بعضی‌ها معضل مالی و دغدغهٔ نون فردای همون بچه است! چهارشنبه که کارگاه بچه‌ها تمام شد ، نوبت به مادرها رسید. روانشناس می‌گفت دست بردارید از ژست همیشه قدرتمند! بچه هاتون اصلا نمی دونن ناراحتی چیه و چطور ابرازش کنند! چون تا حالا مامان رو ناراحت ندیدن! بگید بهشون... بگید من الان بابت اینکه غذام سوخته ناراحت هستم! ناراحتم تو اتاق رو ریختی و.... تیر خلاص رو هم بلاگرمادرها به ما زدن! یک قاب گوشی، یک خونهٔ تمیز، یک بچه حرف گوش کن که تمام لباس‌هاش سته ، یک مادر با اخلاق و با حوصله... تمام اینها فقط دو دقیقه کلیپه. دوربین خاموش میشه و ما می‌مونیم با یک دنیا حسرت و یک عذاب وجدان بزرگ! که ای کاش من هم آنقدر با حوصله بودم! اما حقیقت ما هستیم.... نسلی که با خودش کلی آسیب به همراه آورده! تروماهایی که از خیلی‌هاش خودمون هم اطلاع نداریم و فقط می‌دونیم حالمون بده! ما از جهانی اومدیم که روان بچه اندازه سرسوزنی ارزش نداشت و حالا دقیقاً از ما توقع دارند کامل و بی‌نقص به روان کودک‌مون اهمیت بدیم! و صد البته که این اهمیت خیلی خوبه... این خوبه به شرطی که بعد از آگاه شدن‌مون به ما فرصت بدن... زمانی برای شناخت خودمون پیدا کنیم... و سراغ درمان ترومای کودکی‌مون بریم... و با وجود همه اینها باید بپذیریم ماهم انسانیم و بنا نیست در نهایت بدون اشتباه جلو بریم. همهٔ اینارو نگفتم برای توجیه رفتارهامون. اینارو گفتم برای اینکه بگم اول از همه خودتو درمان کن. زنجیرهٔ این تربیت غلط، توی خانواده رو تو قطع کن... قدم بردار توی این مسیر... اما نه با شماتت، نه با عذاب وجدان... فقط راکد نمون! هم خودت تلاش کن رشد کنی ، هم بچه هات.... به قول یکی از دوستان « این تربیت صحیحی که داشتیم یا نداشتیم چیزی از بار مسئولیت مون کم نمی کنه؟» بسم‌الله.... م رمضان خانی https://eitaa.com/ghalamdaraan
قابل توجه هنرجویان خانم رمضان خانی... دیگه وقتشه از مطالبی که یاد گرفتی در راه دفاع از عقایدت و قلم زدن تو جبههٔ فرهنگی استفاده کنی 😍 دوره نویسندگی خلاق.... قراره کلی کار جذاب انجام بدیم. فقط تا فردا شب فرصت ثبت نام هست. اون هم به تعداد محدود 😊 @sabtenam_ghalam
خیال پردازی‌؟ دوست داری تخیلاتت هدف دار بشه؟ می خوای با قلمت تاثیر گذار باشی؟ پس وقتشه یکم جدی تر بهش بپردازی.... کارگاه داستان کوتاه ⬇️ در دو گروه مجزا... ویژه نوجوانان ۱۳ تا ۱۸ سال و بزرگسالان مقدماتی، پیشرفته ، نویسندگی خلاق، پترن شناسی ، فانتزی نویسی 🔆محیطی سالم و اخلاق مدار در بستر فضای مجازی. ✅ با سابقه پنج سال تدریس مجازی داستان نویسی. برای اطلاعات بیشتر ادمین اینجاست 👇👇👇👇 @sabtenam_ghalam