eitaa logo
گاهی...قلم...
390 دنبال‌کننده
120 عکس
19 ویدیو
0 فایل
یا ابا صالح ادرکنی.... دست نوشته های م. رمضان خانی انتشار مطالب با ذکر منبع حلال است. ارتباط با نویسنده @maede_68
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان تلفن را گذاشت و رو کرد به من :« چادر بکش سرت، برو دم خونه ماهی خانم ، گوسفند زدن زمین. برامون گوشت گذاشته.» خودم را باد زدم:« مجید کو پس؟!» بلند شد و دامن نخی‌اش را دست کشید که مثلا آن همه چروک باز شود:« چمی دونم. تو کوچه دنبال جک و جونور.» دو وجب قد داشت اما هیچ چهارپایی از دستش در امان نبود. خوشش می‌آمد بدبخت‌ها را از دُم بگیرد و بکشد دنبال خودش. یکی دوبار گربه پنجول کشیده بود روی سروکله‌اش اما آدم نمی شد! کسل بلند شدم. دمپایی های پلاستیکی را پوشیدم و از پله‌ها ریختم پایین! هرچه فحش توی مدرسه شنیده بودم و روی به زبان آوردنش را نداشتم حوالهٔ مجید کردم. از روی بند رخت پوسیده چادر گلدارم را برداشتم. تکانش دادم تا مثل دفعهٔ قبل سوسک نچسبیده باشد بهش و وسط خیابان بی‌آبرویم نکند! گرد و خاکش رقصید زیر نور خورشید. صدای قل قل قلیان بابا از گوشهٔ حیاط بلند بود. به قول مامان چه جانی داشت سر صبحی. اما من بوی دوسیب نعنایش را دوست داشتم. یکی دوبار هم یواشکی پاتک زده و دمی گرفته بودم. بابا سرش توی روزنامه بود. از کنارش رد شدم و رفتم بیرون. سرو ته کوچه را دید زدم بلکه مجید را ببینم. اما نبود. بی‌حوصله دمپایی ‌ها را خرخر کشیدم روی زمین. یک ربعی راه رفتم تا رسیدم خانهٔ ماهی خانم. دم در شلوغ بود. سینی سینی گوشت دست حاج حیدر بود و می‌گذاشت پشت ماشین. مامان می گفت می‌برد منطقه فقیر نشین. آنهایی که مثل ما نیستند که لااقل دوماه یکبار آبگوشت می آید سر سفره‌مان و اگر بخت یار باشد شاید قورمه! چادرم را کیپ کردم و رفتم جلو. سرک کشیدم توی خانه. رضا کلید شلنگ به دست داشت خون‌ها را آب می‌کشید. گشتم دنبال ماهی خانم. نشسته بود پشت تشت‌های قرمزِ بزرگی که لب حوض گذاشته بودند. چادر بسته بود به کمرش. آستین‌ها را بالا زده و داشت پسرش علی را فحش کِش می‌کرد! داد زدم:«سلام ماهی خانم.» سرش را بلند کرد. خستگی از سرو کولش رفته بود بالا! شیر لب حوض را بست. «ای به روی ماهت. دردو بلات تو سر هرچی پسره! علی بی‌صاحاب نشی پاشو گوشت زهرا خانم رو بده بره.» علی با لب و لوچه آویزان یک کاسه که روش بشقاب ملامین سبز گذاشته بودند داد دستم. تشکر کردم و راه افتادم طرف خانه. آفتاب افتاده بود روی زمین. دو سه تا کوچه رفته بودم که مجید را دیدم. چهار دست و پا روی زمین کمین کرده بود. هی سنگ ریزه برمی‌داشت و می‌انداخت جایی که خوب نمی‌دیدم. باز حتما زانوی شلوارش پاره می شد و من بدبخت باید می‌دوختم. کفری رفتم طرفش. می‌خواستم یک پس گردنی مهمانش کنم به تلافی خراب کردن روز عیدم. دو قدم مانده بود که دستم بچسبد پَسِ سرش که عین تیر از کمان در رفته جست زد! ترسیدم. با من که چشم توی چشم شد رنگش پرید. مکثی کرد و از کنارم دوید:«فرار کن آجی.» هنوز نمی‌دانستم چه شده اما صدای پارس سگ را که شنیدم دویدم. به خودم جرأت دادم و عقب را نگاه کردم. سگ سیاه بزرگی داشت می‌دوید دنبال‌مان! به سبک مامان یا ابالفضلی گفتم. بشقاب ملامین را محکم تر فشار دادم روی کاسه ، نکند بیوفتد و جهاز ماهی خانم تک شود. چادر از سرم افتاد پشتم. موهام ولو شده بود توی هوا. اگر بابا می‌دید می‌داد همین سگ پوستم را بکند! دمپایی مجید از پا درآمد. بدون اینکه برگردد می‌دوید. صدای هن و هن نفس‌هاش و تالاپ تولوپ قلبم با پارس سگ پیچیده بود به هم. نفهمیدم چه شد که پیچیدیم توی کوچه بن بست آقا کنفی! همان که هیچ وقت خدا خانه نبود و همیشه یک عالم کنف پشت درش بود! من و مجید از پشت چسبیدیم به دیوار. سگ پیچید توی کوچه. ایستاد به پارس کردن. از لب و لوچه‌اش آب می‌ریخت پایین! فاتحه‌ام را خواندم. داشتم حساب کتاب می کردم که کجام را گاز بگیرد دردش کمتر است؟! مجید زد زیر گریه:«اجی غلط کردم سنگش زدم، غلط کردم خدا، غلط کردم...» خواستم دست بذارم پشت شانه و بغلش کنم که بشقاب ملامین از روی کاسه گوشت لیز خورد و افتاد زمین. سگ کمی بالا پرید و خرناس کشید. فکری به ذهنم رسید. هرچند تاوان سنگینی داشت اما آرام دولا شدم و سهم گوشت یک ماه‌مان را گذاشتم کنار جوب. سگ جلو آمد. ما هم چسبیده به دیوار یه قدم چرخیدیم. مجید هنوز داشت گریه می کرد. چادرم را کشیدم سرم و دو لبه‌اش را به دندان گرفتم. کاسه را زدم زیر بغلم. سگ که رسید به گوشت ما پشتش بودیم. می‌خواستم بگویم ندو باید آهسته برویم اما مجید جیم زده بود. راستش خودم هم طاقت منطقی بازی نداشتم و پشت سرش دویدم. گوشت روزی سگ شد و کتکش قسمت من و مجید! ✍م. رمضان خانی