eitaa logo
گاهی...قلم...
395 دنبال‌کننده
121 عکس
19 ویدیو
0 فایل
یا ابا صالح ادرکنی.... دست نوشته های م. رمضان خانی انتشار مطالب با ذکر منبع حلال است. ارتباط با نویسنده @maede_68
مشاهده در ایتا
دانلود
خیال پردازی‌؟ دوست داری تخیلاتت هدف دار بشه؟ می خوای با قلمت تاثیر گذار باشی؟ پس وقتشه یکم جدی تر بهش بپردازی.... کارگاه داستان کوتاه ⬇️ در دو گروه مجزا... ویژه نوجوانان ۱۳ تا ۱۸ سال و بزرگسالان مقدماتی، پیشرفته ، نویسندگی خلاق، پترن شناسی ، فانتزی نویسی 🔆محیطی سالم و اخلاق مدار در بستر فضای مجازی. ✅ با سابقه پنج سال تدریس مجازی داستان نویسی. برای اطلاعات بیشتر ادمین اینجاست 👇👇👇👇 @sabtenam_ghalam
هدایت شده از مجله قلمــداران
هدایت شده از مجله قلمــداران
او... خودش تعریف می‌کرد که طلا دوست ندارد. اما من را که پشت ویترین دیده میخکوب شده! به مامان گفته بود نتوانستم دل بکنم! شنیدی؟ از من دل نکنده بود. آمد توی مغازه. من را گرفت توی دستش. چشم‌هاش برق زد؛ از من هم بیشتر. دل توی دلم نبود که نکند پشیمان شود، چون نه نگین داشتم نه زینت خاصی. اندازه‌ام هم چشمگیر نبود. خانمی که کنارش بود گفت:« چه ریزه! حیفِ پول. لااقل یه درشت‌تر بردار.» اما او پشیمان نشد. با احتیاط گذاشتم روی میز و گفت:«وزنش کنید.» رفتم توی جعبه و افتادم تَهِ کیفش. وقتی بیرون آمدم آفتابِ نارنجی پخش شده بود کفِ اتاق. من را از زنجیر بلند کرد و گرفت توی شفقِ پوست پوست شدهٔ پشتِ پرده. بلند گفت:« وای چقدر تو ظریفی! چقدر نازی!» با من بود! منِ کوچکِ ساده که حتی اندازهٔ نصف ناخنش هم نبودم. با انگشتش لمسم کرد. گفت:«باورم نمیشه خودم رفتم طلا خریدم! اونم یه میوهٔ کاج. می‌دونستی من عاشق کاجم؟» رفت جلوی آینه. من را بست دور گردنش و شدم گردنبندِ او! حساب روزها را یادم نیست، اما چندپاییز را باهم بودیم. برگ‌های نارنجی را خیلی دوست داشت. با موبایلش کلی عکس می‌گرفت با درخت‌های نیمه برهنه. من، توی تمام عکس‌هایش بودم. فرقی نمی‌کرد کلاه روی سرش بگذارد، یا برگ بچیند روی موهاش! پیراهن بپوشد یا سوییشرت همسرش. من بودم... همه جا... همیشه... تو بگو نورچشمی. یک روز شوهرش ناراحت بود. او رفت نشست کنارش. من را گرفت و گفت «بفروشمش؟!» خیلی ترسیدم! من به او عادت کرده بودم. به صدای بلند خنده‌هاش. به شیطنتی که یک دقیقه هم آرام نمی‌گرفت! به بازی‌ و کل‌کل‌هاش با هرکسی که می‌شناخت و نمی‌شناخت. به کتاب خواندن‌هایش گوشهٔ حمام روی زمین! بی‌پروایی‌اش توی باران و پریدن توی چاله‌های گِلی. همسرش خندید و خیالم را راحت کرد:«حرفشم نزن. تو خیلی دوستش داری. محاله بذارم بفروشیش.» حساب شب و روز از دستم در رفت. بودم و احساس امنیت می‌کردم. احتمالا او هم... یک وقت‌هایی که استرس داشت یا غمگین بود ، می‌گرفتم بین انگشت‌هاش و هی چرخم می‌داد. کم کم چرخ‌ها زیاد شد! هی تاب می‌خوردم و دوباره از نو... دیگر زیاد نمی‌خندید. مدام می‌رفت توی اتاق تا تنها باشد. می‌دیدم که می‌ترسد، اما نمی فهمیدم از چی! آن‌روز لای انگشتش چرخ می‌خوردم که ناخنش گرفت به گردنش! خوشش آمد و هی ناخن فرو کرد توی گوشت تنش! انگار از نو داشتند من را لیزر می‌زدند. دردم می‌آمد و خودم را جمع می‌کردم. فرداش بعد از مدت‌ها ایستاد جلوی آینه! چشم‌هاش بی‌رمق بود و زیر پلکش کبود. صورتش به زردی می‌زد. با همان نگاهِ سرد، خیره مانده بود به من. دوست داشتم باز عاشقم شود. دست بُرد، قفلم را باز کرد. گرفت کفِ دستش. پوزخندی زد و آرام زمزمه کرد:« حیفِ تو که تو گردن من باشی!» بعد انداختم توی این جعبهٔ پیوتر با روکش مخمل سورمه ای... خیلی وقت است دَرِ اینجا را باز نکرده و ازش خبر ندارم. فقط می‌دانم هست. گاهی که تنهاست صداش را می‌شنوم. بلند گریه می‌کند. گاهی ضجه می‌زند و التماس می‌کند به خدا! من هم از همینجا التماس می‌کنم به خدا.... کاش لای انگشتش بودم و چرخم می‌داد... کاش باز برگردد و من را ببندد دور گردنش... دلم همان نگاه خریدارانه، پشت ویترین طلافروشی را می‌خواهد... این‌بار نه به من! به خودش... ✍م. رمضان خانی https://eitaa.com/ghalamdaraan
نمی‌دانم مردم گذشته هم این را تجربه کرده‌اند یا فقط مختص ما آدم‌های آخرالزمان است! قدیم ترها مردم عزادار یک هم‌خون می‌شدند و یا در نهایت رخت سیاه می‌پوشیدند برای همسایهٔ یک کوچه پایین تر. اما ما داغ‌دار آدم‌هایی می‌شویم نه تنها ندیدیم‌شان که خودمان را بکشیم شاید پنج خط ازشان بدانیم! به این اضافه کن بُعد مسافت و هموطن بودن و هزارتا چیز دیگر. ما رسم دیوانگی را تمام کرده‌ایم! ما داغ آدم‌هایی را می‌بینیم که ندیده دلداده شده‌ایم... قدیم‌تر مردم عزادار که می‌شدند رخت سیاه می‌پوشیدند، راه میوفتادند خانهٔ طرف؛ روی صاحبخانه را می بوسیدند و کلاف غم را دست به دست می‌چرخاندند تا ریسیده شود! حالا فرق دارد! ما داغ را توی گوشی می‌بینیم، سربلند می‌کنیم و نمی‌دانیم به کی تسلیت بگوییم تسلی می‌دهد و به کی بگوییم نمک روی زخم می‌پاشد. به گمانم اکثریت ترجیح می‌دهیم ریسک نکنیم. ما غذا می‌پزیم، توی جلسه به صورت غریبه‌ها لبخند می‌زنیم ، درس می‌دهیم و درس می‌خوانیم، و در نهایت صاحب عزایی را نمی‌بینیم که صورتش را ببوسیم! ما گرفتار این قاب های مزخرفیم و فقط می‌توانیم استیکر گریه برای هم ارسال کنیم و به خیال خودمان همدیگر را تسلی بدهیم! و تا عکس عادی روی پروفایل‌هایمان می‌گذاریم باز ندیده‌ای دیگر و داغ دیگری و صاحب عزایی که نیست... که هزار و چهارصد سال است که نیست.... ✍م. رمضان خانی https://eitaa.com/gahi_ghalam
از یک جایی به بعد مَنِشِ انسان می‌شود تلألویی از اطرافیان! بدون اینکه خودت بفهمی چه شده، بازتابش می‌افتد توی هر چیزی که فکرش را نمی‌کنی. ادبیات کوچه بازاری را دوست دارم. ساده‌ترین تکه کلام‌هام «چاکرم و مخلصم و بعد از علی خودت مردی» بود! البته که جلوی بابا جگر نمی‌کردیم این مدلی حرف بزنیم. او زیادی مبادی آداب بود و حالا هم که گرد پیری نشسته رویش باز شبیه یک جنتلمن واقعی رفتار می‌کند. با دوستم درددل می‌کردم. بعد از چند ساعت برگشتم و چت‌ها را خواندم. چقدر تغییر در کلام مشهود است. چقدر کمال همنشین و معاشرت و کتاب و شعر و فیلم، منشور آدمیزاد را جلا می‌دهد... که حتی وسط اشک و صدای بلند موسیقی و تب و بدن درد، ناخودآگاه توصیف می‌چینی پشت توصیف.. صحنه روی صحنه و تصویر کنار روایت. بارها از خدا خواسته‌ام برای کلام امیرالمومنین مصداق برایم بسازد. جان بریزد توش تا قد علم کند جلوی چشمم و گوشت شود به استخوانم. پیام ها را که می‌خواندم کلام زنده شد و نشست به جانم:« جَليسُ الخَيرِ نِعمَةٌ ، جَليسُ الشَّرِّ نِقمَةٌ . همنشين خوب ، نعمت است و همنشين بد ، مصيبت..» مخلص کلام که حواست به همنشین باشد. به شغل، به دوست، به کتابی که می‌خوانی، فیلمی که می‌بینی و در نهایت به هرچیزی که زاویه‌های منشورت را می‌سازد! ✍م رمضان خانی https://eitaa.com/gahi_ghalam