هدایت شده از مجله قلمــداران
او...
خودش تعریف میکرد که طلا دوست ندارد. اما من را که پشت ویترین دیده میخکوب شده! به مامان گفته بود نتوانستم دل بکنم! شنیدی؟ از من دل نکنده بود.
آمد توی مغازه. من را گرفت توی دستش. چشمهاش برق زد؛ از من هم بیشتر. دل توی دلم نبود که نکند پشیمان شود، چون نه نگین داشتم نه زینت خاصی. اندازهام هم چشمگیر نبود. خانمی که کنارش بود گفت:« چه ریزه! حیفِ پول. لااقل یه درشتتر بردار.» اما او پشیمان نشد. با احتیاط گذاشتم روی میز و گفت:«وزنش کنید.» رفتم توی جعبه و افتادم تَهِ کیفش.
وقتی بیرون آمدم آفتابِ نارنجی پخش شده بود کفِ اتاق. من را از زنجیر بلند کرد و گرفت توی شفقِ پوست پوست شدهٔ پشتِ پرده. بلند گفت:« وای چقدر تو ظریفی! چقدر نازی!»
با من بود! منِ کوچکِ ساده که حتی اندازهٔ نصف ناخنش هم نبودم. با انگشتش لمسم کرد. گفت:«باورم نمیشه خودم رفتم طلا خریدم! اونم یه میوهٔ کاج. میدونستی من عاشق کاجم؟»
رفت جلوی آینه. من را بست دور گردنش و شدم گردنبندِ او!
حساب روزها را یادم نیست، اما چندپاییز را باهم بودیم. برگهای نارنجی را خیلی دوست داشت. با موبایلش کلی عکس میگرفت با درختهای نیمه برهنه. من، توی تمام عکسهایش بودم. فرقی نمیکرد کلاه روی سرش بگذارد، یا برگ بچیند روی موهاش! پیراهن بپوشد یا سوییشرت همسرش. من بودم... همه جا... همیشه... تو بگو نورچشمی.
یک روز شوهرش ناراحت بود. او رفت نشست کنارش. من را گرفت و گفت «بفروشمش؟!» خیلی ترسیدم! من به او عادت کرده بودم. به صدای بلند خندههاش. به شیطنتی که یک دقیقه هم آرام نمیگرفت! به بازی و کلکلهاش با هرکسی که میشناخت و نمیشناخت. به کتاب خواندنهایش گوشهٔ حمام روی زمین! بیپرواییاش توی باران و پریدن توی چالههای گِلی.
همسرش خندید و خیالم را راحت کرد:«حرفشم نزن. تو خیلی دوستش داری. محاله بذارم بفروشیش.»
حساب شب و روز از دستم در رفت. بودم و احساس امنیت میکردم. احتمالا او هم... یک وقتهایی که استرس داشت یا غمگین بود ، میگرفتم بین انگشتهاش و هی چرخم میداد. کم کم چرخها زیاد شد! هی تاب میخوردم و دوباره از نو...
دیگر زیاد نمیخندید. مدام میرفت توی اتاق تا تنها باشد. میدیدم که میترسد، اما نمی فهمیدم از چی! آنروز لای انگشتش چرخ میخوردم که ناخنش گرفت به گردنش! خوشش آمد و هی ناخن فرو کرد توی گوشت تنش!
انگار از نو داشتند من را لیزر میزدند. دردم میآمد و خودم را جمع میکردم. فرداش بعد از مدتها ایستاد جلوی آینه! چشمهاش بیرمق بود و زیر پلکش کبود. صورتش به زردی میزد. با همان نگاهِ سرد، خیره مانده بود به من. دوست داشتم باز عاشقم شود.
دست بُرد، قفلم را باز کرد. گرفت کفِ دستش. پوزخندی زد و آرام زمزمه کرد:« حیفِ تو که تو گردن من باشی!» بعد انداختم توی این جعبهٔ پیوتر با روکش مخمل سورمه ای...
خیلی وقت است دَرِ اینجا را باز نکرده و ازش خبر ندارم. فقط میدانم هست. گاهی که تنهاست صداش را میشنوم. بلند گریه میکند. گاهی ضجه میزند و التماس میکند به خدا! من هم از همینجا التماس میکنم به خدا....
کاش لای انگشتش بودم و چرخم میداد... کاش باز برگردد و من را ببندد دور گردنش... دلم همان نگاه خریدارانه، پشت ویترین طلافروشی را میخواهد... اینبار نه به من! به خودش...
✍م. رمضان خانی
#گردنبند_کاج
https://eitaa.com/ghalamdaraan