eitaa logo
گاهی...قلم...
390 دنبال‌کننده
120 عکس
19 ویدیو
0 فایل
یا ابا صالح ادرکنی.... دست نوشته های م. رمضان خانی انتشار مطالب با ذکر منبع حلال است. ارتباط با نویسنده @maede_68
مشاهده در ایتا
دانلود
همان روزهایی که داشتم از افسردگی جان می‌کندم؛ آخر یکی از جلسات مشاوره، تراپیستم گفت: _البته که روزهای سختیه، اما می‌گذره. من هم معتقد بودم می‌گذرد. اما با تریلی، آن‌هم از روی فَکِ ما! به یقه قبا دستی کشید و به گوشهٔ سقف خیره شد: _خانمی مراجع من بودند که مشکلات شمارو داشتند و الان خودشون روانشناس هستند. فکر کردم شاید شعار می‌دهد. اما کمی که توضیح داد، دلم خواست باور کنم. وقتی رسیدم خانه تمام فکر و ذهنم مانده بود پیش آن خانم. چطور می‌شود خودت را از چاه بالا بکشی و تازه بایستی و دست بقیه را بگیری؟ حتی تصورش هم برای من عجیب به نظر می‌رسید. حالم آنقدر بد بود که فکر می‌کردم مرگ هم نمی‌تواند خلاصم کند. هیچ امیدی به بهبودی نداشتم چه برسد به فکر کردن در مورد آینده. شب خوابیدم توی تخت. دلم گرفته بود. دوست داشتم من هم مثل همان زن باشم. روزهای سخت را کنار بزنم و خودم بشوم دستگیر آدم‌هایی مثل خودم. آرزویم شبیه یک سراب بود. سرم را بردم زیر پتو. چشم‌هایم را درشت و پرآب کردم بلکه خدا دلش به رحم بیاید: _میشه منم یه روز، مثالِ آقای دکتر باشم؟ البته که خدا صدای همه را می‌شود اما صدای بعضی‌ها زودتر بالا می‌رود! دوروز بعد جناب مشاور، کارگاهی داشتند و صوتش را گذاشتند توی کانال. رفتم پیاده روی و هندزفری را گذاشتم توی گوشم. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که شروع کردن به مثال زدن در مورد زندگی یک نفر: _خانمی مراجع من هستند با شرایط خیلی خاص...(اینجاهاشو سانسور می‌کنم، بمونید تو خماری) اولش تعجب کردم! گفتم عه زندگی این خانم چقدر شبیه من است! اما هرچه جلوتر رفتیم دیدم واقعا خودم هستم! بنده را به عنوان یک آدم بدبخت که اگر رعایت نکنید ممکن است مثل این زن، بیچاره شوید مثال زدند! فضای جلسه آنقدر سنگین بود و همه با تعجب نچ نچ می‌کردند که برگ برایم نماند! هندزفری را درآوردم. نشستم لب جدول‌. چادرم را کشیدم روی زانوهام. دست گذاشتم زیر چانه. به گوشه‌ای خیره شدم و بلند زدم زیر خنده! آنقدر خندیدم که اشکم درآمد. خداروشکر کسی توی خیابان نبود. باورم نمی‌شد خدا آنقدر زود حاجتم را داده باشد! من مثال آقای دکتر شدم اما این مدلی‌اش. احساس کردم عکسم را چسبانده روی قندان که بچه‌ها دست نزنند! بالا را نگاه کردم: _دمت گرم. شوخی تمیزی بود! ✍م رمضانخانی https://eitaa.com/ghallamdaaran