💠 استغفار ملّی
🟣 رهبر معظم انقلاب:
استغفار در میدانهای ملّی، در میدانهای بزرگ اجتماعی کارکرد دارد، تأثیر دارد و ما را به توفیقات بزرگ میرساند.۱۴۰۱/۰۱/۲۳
🔹🔶 انشاءالله همه مومنین با استغفار به درگاه الهی تاانتخابات موجبات انتخاب اصلح را برای ایران عزیز اسلامی فراهم کنند.
🟢 سهم هر عزیز ۱۰۰ مرتبه استغفار
در انتشار این پیام ما را یاری کنید🌹
#محرم_نوشت
آدم وقتی حالش خراب میشود؛ آنجا که انگار ته خط است... که دیگر راهی ندارد جز طلبکار شدن از پروردگار و لجبازی و داد و بیداد راه انداختن... وقتی غرغرهاش تمام شد، از خدا توقعِ معجزه و درِ غیب و هزارتا چیز دیگر دارد.
اما خدا ساکت و صبور فقط نگاه میکند!
اصلا هیچوقت معلوم نشد دودوتای خدا با کدام فرمول چهارتا میشود. که اصلا اگر چهار بشود!
برای فهمش باید برگردیم به خیلی قبل. آنجا که یکی بود و هیچکس نبود!
خودش میگوید جهان را خلق کردم برای یک زن! برای فاطمه...
یک جهان! سیارات و آسمانها و دریاها و میلیاردها انسان برای یک نفر! یک عزیز کرده... اصلا نورچشمی شاید.
عجیب اینکه همان نورچشمی، همان باعث خلقت، همان فاطمه... میماند بین در و دیوار و خدا آسمانش را نمیکوبد روی زمین!
که اصلا مردم همان حوالی هم انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته!
جهان پیش میرود و پسر همان عزیزِ عالم میشود قتلوک عطشانا...
بازهم خدا زیر میز این دنیا نمیکوبد!
و بازهم مردمِ همان شهر شب را سر سفرهٔ همیشگی مینشینند و زیر همان آسمان میخوابند!
محراب خونین ،خرابهٔ شام، جام زهر، زندان سامرا... تاریخ را بگیر بیا جلو تا همین هشت ماهِ گذشته و پانزده هزار زن و بچهای که تکه تکه شدهاند زیر تیغ سگهای بنیاسرائیل!
توی کارگاه داستان نویسی یک شعاری میدهیم که نویسنده هرچقدر دلش کمتر به حال شخصیت بسوزد موفقتر است!
میگوییم اگر شخصیتت را دوست داری، غم عالم را بریز روی سرش و بگذار خودش راهی پیدا کند برای خلاصی! که اینطوری شخصیت درمیآید و میرسد به تغییر دراماتیک! بخوان همان ساخته شدن خودمان...
سکوت خدا از بیتوجهیاش نیست! مشکلات، دردها و دغدغهها بیاهمیت نیستند؛ منتهی او مدلی که من و تو میخواهیم معجزه نمیکند...
معجزهٔ خدا داستانِ بینقصی است که نوشته! که فیلمنامه را همان مدلی که باید باشد پیش میبرد، بدون اینکه احساساتی شود! دلش بلرزد! پایش شُل شود! حتی خونی پشیمانش کند! که جهانِ او قوانین خودش را دارد...
و البته پیشتر خدا در حق همهٔ ما معجزه کرده! همان روزی که فتبارک الله احسن الخالقین گفت و شعور و انتخاب را ریخت وسط دامنمان!
و ما هنوز نمکگیر همین دو هدیه هستیم...
نمکگیر بودن را باید فهمید!!! باید بیشتر درباره اش نوشت....
✍م. رمضان خانی
https://eitaa.com/gahi_ghalam
هدایت شده از مجله قلمــداران
چهارشنبه ها محمدامین را میبرم کارگاه مهارت های زندگی. از همین اداهایی که یاد ما ندادند! که مثلا چطور دوست پیدا کنی و چگونه ارتباط موثر بگیری و...
کلاس خوبی است. خصوصا برای درازتر شدن زبان بچه ها! پریروز میگویم «شام چی بذارم؟»
برگشته صاف زل زده تو چشم های من که «مامان انتخاب منحصر به فرد من سیب زمینی پنیره!»
و منی که تا حواسش پرت شد ، پشتم را کردم بهش و معنی کلمه «منحصر به فرد » را سرچ کردم!!! بچه شش ساله را چه به این حرفا!
امروز به اینها یاد دادند که تحلیل احساسات داشته باشند!!!
مثلا وقتی از چیزی ناراحت میشوند مکث کنند! فکر کنند و با چهار دستهٔ عواطف بسنجند تا رفتار درست داشته باشند!
حالا محمدامین آمده بیرون ، خیلی شیک و مجلسی میگوید:« چرا اسنپ نمیگیری؟»
گفتم:« این مسیر ماشین نمیره. باید پیاده بریم.»
همیشه اینجور وقتها صدا میانداخت توی سرش و مدام غر میزد. اما امروز کمی فکر کرد و گفت:« به نظرم از اینکه ماشین نمی گیری دارم ناراحت میشم!»
و منی که داشتم فکر میکردم دِ لامصب من هنوز هم احساساتم را درست نمیشناسم و از رفتار جایگزین استفاده می کنم!
مثلا وقتی میترسم داد میزنم!
وقتی خوشحالم داد می زنم!
وقتی ناراحت هستم هم داد میزنم!
وقتی عصبانی باشم که قطعا باید داد بزنم!
وقتی آن روی سگم .... نه... چیز.... بی خیال!
میخواهم بگویم شیوه تربیت در تمام دنیا دگرگون شده. این بچهها دیگر با ما فرق دارد. اینها بلدند چه کنند و چه نکنند!
وقتی از حالا قاطی بازی و قصه و کاردستی مهارت برخورد سالم یاد میگیرند...
وقتی بچهٔ شش ساله بلد است در زمان و مکان مناسب، رفتار درست داشته باشد و من نه! مشخص است که باید این نسل با بچههای خودشان هم درست رفتار کنند! باید تربیت را آنطور که حد کمال است اجرا کنند. از اینها باید توقع داشته باشیم!
اما از مایی که کلاس تابستانیمان خلاصه میشد توی خاله بازی جلوی خانهٔ گوهرخانم و بعدش هم کلی لیچار که خدا نگذرد آنقدر سروصدا می کنید، کسی توقعی نداشته باشد!
وقتی تمام شب ادراری و ترس از لولو و استرس خط کش ناظم و هزارتا چیز دیگر را به جای تراپیست با نبات داغ درمان میکردند، از ما توقع نداشته باشید!
وقتی زمین می خوردیم و دردمان را از ترس کتک بزرگترها پنهان میکردیم، از ما دیگر توقع نداشته باشید.
ما همچنان و همچنان و همچنان حق داریم با شلنگ و دمپایی بچه تربیت کنیم. وسلام!
✍م. رمضان خانی
https://eitaa.com/ghalamdaraan
هدایت شده از مجله قلمــداران
مادری با عذاب وجدان!
روانشناسی زرد با فاکتور گرفتن کودکی ما، توقع داره خیلی آنتیک رفتار کنیم!
یک مادر همه چیز تمام، برای بچهها! یک مادر تمام وقت که شبیه یک ربات همیشه لبخند به لب داره و تمام سوالات خوب و بد بچه هارو با حوصله جواب میده! مامانی که بچهها اخم و بیحوصلگی شو نمیبینند و هزار آپشن دور از دسترس...
کلی هم ایده دارند! مثلا کلیپ میسازند با بچهای تپل که یک سرهمی بِرَند پوشیده و لابلای برگهای پاییزی تلوتلو میخوره! و یک خانم خوش صدا روی موسیقیِ زمینهٔ احساسی ، داره میگه به این فکر کن بچههات بزرگ شدن و دیگه این لحظهها تکرار نمیشه!
اما زندگی واقعی دور از تمام اینهاست! زندگی واقعی برای بعضی یه بچه بدغذاست که حرف و حدیثش رو مادر میشنوه! برای بعضیها یه پدر پُرتنش و بددهنه که بار مسئولیت مادرو چندبرابر می کنه! برای بعضیها معضل مالی و دغدغهٔ نون فردای همون بچه است!
چهارشنبه که کارگاه بچهها تمام شد ، نوبت به مادرها رسید. روانشناس میگفت دست بردارید از ژست همیشه قدرتمند! بچه هاتون اصلا نمی دونن ناراحتی چیه و چطور ابرازش کنند! چون تا حالا مامان رو ناراحت ندیدن! بگید بهشون... بگید من الان بابت اینکه غذام سوخته ناراحت هستم! ناراحتم تو اتاق رو ریختی و....
تیر خلاص رو هم بلاگرمادرها به ما زدن!
یک قاب گوشی، یک خونهٔ تمیز، یک بچه حرف گوش کن که تمام لباسهاش سته ، یک مادر با اخلاق و با حوصله... تمام اینها فقط دو دقیقه کلیپه. دوربین خاموش میشه و ما میمونیم با یک دنیا حسرت و یک عذاب وجدان بزرگ!
که ای کاش من هم آنقدر با حوصله بودم!
اما حقیقت ما هستیم....
نسلی که با خودش کلی آسیب به همراه آورده! تروماهایی که از خیلیهاش خودمون هم اطلاع نداریم و فقط میدونیم حالمون بده! ما از جهانی اومدیم که روان بچه اندازه سرسوزنی ارزش نداشت و حالا دقیقاً از ما توقع دارند کامل و بینقص به روان کودکمون اهمیت بدیم!
و صد البته که این اهمیت خیلی خوبه...
این خوبه به شرطی که بعد از آگاه شدنمون به ما فرصت بدن...
زمانی برای شناخت خودمون پیدا کنیم...
و سراغ درمان ترومای کودکیمون بریم...
و با وجود همه اینها باید بپذیریم ماهم انسانیم و بنا نیست در نهایت بدون اشتباه جلو بریم.
همهٔ اینارو نگفتم برای توجیه رفتارهامون. اینارو گفتم برای اینکه بگم اول از همه خودتو درمان کن. زنجیرهٔ این تربیت غلط، توی خانواده رو تو قطع کن...
قدم بردار توی این مسیر...
اما نه با شماتت، نه با عذاب وجدان...
فقط راکد نمون!
هم خودت تلاش کن رشد کنی ،
هم بچه هات....
به قول یکی از دوستان « این تربیت صحیحی که داشتیم یا نداشتیم چیزی از بار مسئولیت مون کم نمی کنه؟»
بسمالله....
م رمضان خانی
https://eitaa.com/ghalamdaraan
قابل توجه هنرجویان خانم رمضان خانی...
دیگه وقتشه از مطالبی که یاد گرفتی در راه دفاع از عقایدت و قلم زدن تو جبههٔ فرهنگی استفاده کنی 😍
دوره نویسندگی خلاق....
قراره کلی کار جذاب انجام بدیم.
فقط تا فردا شب فرصت ثبت نام هست.
اون هم به تعداد محدود 😊
@sabtenam_ghalam
خیال پردازی؟
دوست داری تخیلاتت هدف دار بشه؟
می خوای با قلمت تاثیر گذار باشی؟
پس وقتشه یکم جدی تر بهش بپردازی....
کارگاه داستان کوتاه ⬇️
در دو گروه مجزا...
ویژه نوجوانان ۱۳ تا ۱۸ سال
و بزرگسالان
مقدماتی، پیشرفته ، نویسندگی خلاق، پترن شناسی ، فانتزی نویسی
🔆محیطی سالم و اخلاق مدار در بستر فضای مجازی.
✅ با سابقه پنج سال تدریس مجازی داستان نویسی.
برای اطلاعات بیشتر ادمین اینجاست 👇👇👇👇
@sabtenam_ghalam
هدایت شده از مجله قلمــداران
او...
خودش تعریف میکرد که طلا دوست ندارد. اما من را که پشت ویترین دیده میخکوب شده! به مامان گفته بود نتوانستم دل بکنم! شنیدی؟ از من دل نکنده بود.
آمد توی مغازه. من را گرفت توی دستش. چشمهاش برق زد؛ از من هم بیشتر. دل توی دلم نبود که نکند پشیمان شود، چون نه نگین داشتم نه زینت خاصی. اندازهام هم چشمگیر نبود. خانمی که کنارش بود گفت:« چه ریزه! حیفِ پول. لااقل یه درشتتر بردار.» اما او پشیمان نشد. با احتیاط گذاشتم روی میز و گفت:«وزنش کنید.» رفتم توی جعبه و افتادم تَهِ کیفش.
وقتی بیرون آمدم آفتابِ نارنجی پخش شده بود کفِ اتاق. من را از زنجیر بلند کرد و گرفت توی شفقِ پوست پوست شدهٔ پشتِ پرده. بلند گفت:« وای چقدر تو ظریفی! چقدر نازی!»
با من بود! منِ کوچکِ ساده که حتی اندازهٔ نصف ناخنش هم نبودم. با انگشتش لمسم کرد. گفت:«باورم نمیشه خودم رفتم طلا خریدم! اونم یه میوهٔ کاج. میدونستی من عاشق کاجم؟»
رفت جلوی آینه. من را بست دور گردنش و شدم گردنبندِ او!
حساب روزها را یادم نیست، اما چندپاییز را باهم بودیم. برگهای نارنجی را خیلی دوست داشت. با موبایلش کلی عکس میگرفت با درختهای نیمه برهنه. من، توی تمام عکسهایش بودم. فرقی نمیکرد کلاه روی سرش بگذارد، یا برگ بچیند روی موهاش! پیراهن بپوشد یا سوییشرت همسرش. من بودم... همه جا... همیشه... تو بگو نورچشمی.
یک روز شوهرش ناراحت بود. او رفت نشست کنارش. من را گرفت و گفت «بفروشمش؟!» خیلی ترسیدم! من به او عادت کرده بودم. به صدای بلند خندههاش. به شیطنتی که یک دقیقه هم آرام نمیگرفت! به بازی و کلکلهاش با هرکسی که میشناخت و نمیشناخت. به کتاب خواندنهایش گوشهٔ حمام روی زمین! بیپرواییاش توی باران و پریدن توی چالههای گِلی.
همسرش خندید و خیالم را راحت کرد:«حرفشم نزن. تو خیلی دوستش داری. محاله بذارم بفروشیش.»
حساب شب و روز از دستم در رفت. بودم و احساس امنیت میکردم. احتمالا او هم... یک وقتهایی که استرس داشت یا غمگین بود ، میگرفتم بین انگشتهاش و هی چرخم میداد. کم کم چرخها زیاد شد! هی تاب میخوردم و دوباره از نو...
دیگر زیاد نمیخندید. مدام میرفت توی اتاق تا تنها باشد. میدیدم که میترسد، اما نمی فهمیدم از چی! آنروز لای انگشتش چرخ میخوردم که ناخنش گرفت به گردنش! خوشش آمد و هی ناخن فرو کرد توی گوشت تنش!
انگار از نو داشتند من را لیزر میزدند. دردم میآمد و خودم را جمع میکردم. فرداش بعد از مدتها ایستاد جلوی آینه! چشمهاش بیرمق بود و زیر پلکش کبود. صورتش به زردی میزد. با همان نگاهِ سرد، خیره مانده بود به من. دوست داشتم باز عاشقم شود.
دست بُرد، قفلم را باز کرد. گرفت کفِ دستش. پوزخندی زد و آرام زمزمه کرد:« حیفِ تو که تو گردن من باشی!» بعد انداختم توی این جعبهٔ پیوتر با روکش مخمل سورمه ای...
خیلی وقت است دَرِ اینجا را باز نکرده و ازش خبر ندارم. فقط میدانم هست. گاهی که تنهاست صداش را میشنوم. بلند گریه میکند. گاهی ضجه میزند و التماس میکند به خدا! من هم از همینجا التماس میکنم به خدا....
کاش لای انگشتش بودم و چرخم میداد... کاش باز برگردد و من را ببندد دور گردنش... دلم همان نگاه خریدارانه، پشت ویترین طلافروشی را میخواهد... اینبار نه به من! به خودش...
✍م. رمضان خانی
#گردنبند_کاج
https://eitaa.com/ghalamdaraan
نمیدانم مردم گذشته هم این را تجربه کردهاند یا فقط مختص ما آدمهای آخرالزمان است!
قدیم ترها مردم عزادار یک همخون میشدند و یا در نهایت رخت سیاه میپوشیدند برای همسایهٔ یک کوچه پایین تر.
اما ما داغدار آدمهایی میشویم نه تنها ندیدیمشان که خودمان را بکشیم شاید پنج خط ازشان بدانیم!
به این اضافه کن بُعد مسافت و هموطن بودن و هزارتا چیز دیگر. ما رسم دیوانگی را تمام کردهایم! ما داغ آدمهایی را میبینیم که ندیده دلداده شدهایم...
قدیمتر مردم عزادار که میشدند رخت سیاه میپوشیدند، راه میوفتادند خانهٔ طرف؛ روی صاحبخانه را می بوسیدند و کلاف غم را دست به دست میچرخاندند تا ریسیده شود!
حالا فرق دارد! ما داغ را توی گوشی میبینیم، سربلند میکنیم و نمیدانیم به کی تسلیت بگوییم تسلی میدهد و به کی بگوییم نمک روی زخم میپاشد.
به گمانم اکثریت ترجیح میدهیم ریسک نکنیم. ما غذا میپزیم، توی جلسه به صورت غریبهها لبخند میزنیم ، درس میدهیم و درس میخوانیم، و در نهایت صاحب عزایی را نمیبینیم که صورتش را ببوسیم!
ما گرفتار این قاب های مزخرفیم و فقط میتوانیم استیکر گریه برای هم ارسال کنیم و به خیال خودمان همدیگر را تسلی بدهیم!
و تا عکس عادی روی پروفایلهایمان میگذاریم باز ندیدهای دیگر و داغ دیگری و صاحب عزایی که نیست...
که هزار و چهارصد سال است که نیست....
✍م. رمضان خانی
https://eitaa.com/gahi_ghalam