🔹خواهر شهید ابراهیم هادی میگفت:
یک روز موتور شوهر خواهرم
را از جلوی منزلمان دزدیدند،
عدهای دنبال دزد دویدند و موتور
را زدند زمین.
ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد،
نگاهی به چهره وحشت زدهاش انداخت
و به بقیه گفت: اشتباه شده بروید .
ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش
پیگیر درمان زخمش شد.
آن بنده خدا از رفتار ابراهیم
خجالت زده شد. ابراهیم از زندگیاش
سوال کرد، کمکش کرد و برایش
کار درست کرد.
طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت
و بعد از ابراهیم در جبهه به شهادت رسید.💚
#شهیدانه • #سنگر_خاطرات
╭─┅🍃🌺🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi
گالریاس
╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
رفته بودیم شناسایی پشت عراقی ها بودیم
و تا مقر نیروهای خودی،پانزده کلیومتر
فاصله داشتیم.علی آقا جلوی من
حرکت می کرد.
ناخواسته پایم به پاشنه کفشش گیر کرد
و کف کفشش کنده شد. با شرمندگی گفتم:
علی آقا! بیا کفش من را بپوش
اما با خوش رویی نپذیرفت
و تا مقر با پای برهنه و لنگ لنگان آمد.
وقتی برگشتیم با دیدن پاهای زخمی
و تاول زده اش، باز شرمنده شدم.
اما ایشان از من تشکر کرد.
متعجبانه گفتم: تشکر چرا؟
گفت:چه لذتی بالاتراز همدردی با اسیرانکربلا
شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید
تمام این مسیر برای من روضه بود؛
روضهی یتیمان ابا عبدالله ..
شهید علی چیت سازان
#سنگر_خاطرات
🇮🇷 شادی روح شهدا 🌹 امام شهدا صلوات و فاتحه ای نثار کنیم.
╭─┅🍃🌺🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi
گالریاس
╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
یک هفته قـــــبل از شهادت توی تماس تلفنی گفت :
خانومم این دنیا مـــــیگذره....
این دنیا تـــــموم میشه...
این دنیا خـــــیلی کم و کوچیکه....
ببین مادرم رفت، ببین حاج آقا مجتبی رفت. اگه قسمت شد و من رفـــــتم، تو غصه نخور ما توی اون دنیا همیشه با همیم 😔
همیشه وقتی از ماموریت برمیگشت سعی میکرد نبودنشو برای همه ی جبران کنه
اولین اعزامش به سوریه افتاد به اولین سالگرد ازدواجمان سخت و سنگین بود نبودن روح الله با اینکه قبل از رفتنش تمام تلاش خودش را کرد تا نبودنش را برایم جبران کند😊
اما خدا خواست و من صبر کردم.وقتی بعد از 59روز از ماموریت برگشت نزدیک اربعین بود قرار گذاشته بودیم حتما به مسافرت برویم
دو روز قبل از مسافرت دفترچه ی کارهای روزانه اش را باز کرد دیدم تمام کارها و خرید و مایحتاجی که برای این سفر لازم داریم را یادداشت کرده خیلی خوشحال شدم از اینکه دیدم حتی در روزهای سخت کاری به فکر من هم بوده است انقدر از دیدن یادداشتش خوشحال شده بودم که میخاستم از رفتن سفر منصرفش کنم چون میدانستم خیلی خسته است.😔
شهید روح الله قربانی
#سنگر_خاطرات
🇮🇷 شادی روح شهدا 🌹 امام شهدا صلوات و فاتحه ای نثار کنیم.
╭─┅🍃🌺🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi
گالریاس
╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
#سنگر_خاطرات
دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن مینوشت روزی که خیلی کار برای خدا انجام میداد بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود !
یادم هست یک بار گفت امروز بهترین روز من است چون خدا توفیق داد توانستم گره از کار چندین بنده خدا باز کنم ..👌🏻💚.
#شهید_ابراهیم_هادی
🇮🇷 شادی روح شهدا 🌹 امام شهدا صلوات و فاتحه ای نثار کنیم.
╭─┅🍃🌺🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi
گالریاس
╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
#سنگر_خاطرات
یکی از آشنایان، خوابِ شهید احمد پلارک رو دید و از ایشون تقاضای شفاعت کرد.
شهید پلارک بهش گفت: من نمیتونم شما رو شفاعت کنم!
فقط وقتی میتونم شما رو شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید و همچنین زبانتان را نگه دارید؛ در غیر این صورت هیچکاری از من بر نمیآید.
╭─┅🍃🌺🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi
گالریاس
╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
..
•
میگفت : بچهها برام دعا کنید ..
اگه شهید شم خیلی دستم بازتر میشه ،
بیشتر میتونم کار فرهنگۍ کنم .
_شهیدمصطفیٰصدرزاده
#سنگر_خاطرات
🇮🇷 شادی روح شهدا 🌹 امام شهدا صلوات و فاتحه ای نثار کنیم.
╭─┅🍃🌺🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi
گالریاس
╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1 و 45 بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود.
دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر.
چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت.
و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
این لحظهای بود که به او سخت علاقهمند شدم و مسیر زندگیام تغییر کرد.
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
#سنگر_خاطرات
🇮🇷 شادی روح شهدا 🌹 امام شهدا صلوات و فاتحه ای نثار کنیم.
╭─┅🍃🌺🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi
گالریاس
╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
پارچهی لباس پلنگی خریده بود.
به یکی از خیاطها داد و گفت: یک دست لباس کُردی برایم بدوز.
روز بعد لباس را تحویل گرفت و پوشید. بسیار زیبا شده بود.
از مقر گروه خارج شد.
ساعتی بعد برگشت. با لباس سربازی! پرسیدم: لباست کو؟! گفت: یکی از بچههای کُرد از لباس من خوشش آمد. من هم هدیه دادم به او!
ساعتش را هم به یک شخص دیگر داده بود.
آن شخص ساعت را پرسیده بود و ابراهیم ساعت را به او بخشیده بود!
این کارهای ساده باعث شد بسیاری از کردهای محلی مجذوب اخلاق ابراهیم شوند و به گروه اندرزگو ملحق شوند.
ابراهیم در عین سادگی ظاهر، به مسائل سیاسی کاملا آگاه بود. جریانات سیاسی را هم خوب تحلیل میکرد.
#شهید_ابراهیم_هادی
#سنگر_خاطرات
🇮🇷 شادی روح شهدا 🌹 امام شهدا صلوات و فاتحه ای نثار کنیم.
╭─┅🍃🌺🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi
گالریاس
╰─┅🍃🌺🍃┅─╯