#بازنشر
سرود 🎤 #مادرم_فاطمه
▪️آتش آغاز شد، از پشت در و قلب تنور
شعله ها دارد، تا رؤیت خورشید ظهور !
تولید واحد موسیقی موسسه منتظران منجی (عج) ـ زمستان ۱۴۰۰
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
روزی طلبه ی جوانی که در زمان شاهعباس در اصفهان درس میخواند نزد استادش آمد و گفت:
من دیگر از درسخواندن خسته شدهام و میخواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم، چون درسخواندن برای آدم، آب و نان نمیشود و کسی از دانش آموزی به جایی نمیرسد و به جز بیپولی و حسرت، عایدی ندارد.
استاد گفت:
بسیار خب! حالا که میروی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا میخواهی برو، من مانع کسبوکار و تجارتت نمیشوم.
جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش استادش برگشت و گفت:
مرا مسخره کردهای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.
استاد گفت:
اشکالی ندارد. پس به بازار علوفهفروشان برو و بگو این سنگ خیلی باارزش است، سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسبهایمان بخری.
او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آنها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود، نزد استاد آمد و داستان را تعریف کرد.
استاد گفت:
خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم.
طلبه جوان گفت:
با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چه گونه زرگران بابت آن پول میدهند؟
شیخ گفت:
امتحان آن که ضرر ندارد.
طلبه ی جوان با این که ناراحت بود، ولی با بیمیلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود، رفت و گفت:
این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو میسپارم.
مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت:
قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم.
سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت.
پس از مدت کمی شاگرد با دو مأمور به دکان بازگشت. مأموران پسر جوان را گرفتند و میخواستند او را با خود ببرند.
او با تعجب گفت:
مگر من چه کردهام؟
مرد زرگر گفت:
میدانی این سنگ چیست و چه قدر میارزد؟
پسر گفت:
نه، مگر چه قدر میارزد؟
زرگر گفت:
ارزش این گوهر، بیش از ۱۰هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یکجا ندیدهای، چنین سنگ گرانقیمتی را از کجا آوردهای؟
پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمیکرد سنگی که نانوا با آن نان هم نداده بود، این مقدار ارزش داشته باشد، با لکنتزبان گفت:
به خدا من دزدی نکردهام. من با استادم نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمیکنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد او برویم.
مأموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ آوردند. مأموران پس از ادای احترام به شیخ، قضیه ی مرد جوان را به او گفتند.
او مأموران را مرخص کرد و گفت:
آری این مرد راست میگوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد.
پس از رفتن ماموران، طلبه ی جوان با شگفتی و خنده گفت:
ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آوردهای! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ۱۰هزار سکه میپردازد.
شیخ گفت:
مرد جوان! این سنگ قیمتی که میبینی، گوهر شبچراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ میدرخشد و نور میدهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر میشناسد و قدر گوهر را گوهری میداند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمیدهند و همگان ارزش آن را نمیدانند.
وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسانهای عاقل و فرزانه میدانند و هر بقال و عطاری نمیداند ارزش طلب علم و گوهر دانش چه قدر است و فایده ی آن چیست. حال خود دانی، خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز.
پسر جوان از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.
🌱 #داستانک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📖
«برحذر باشيد از خدا!
بترسيد از خدا درباره ی نتايج دنيوى ظلم و وخامت اخروى آن و بدى عاقبت تکبر!»
[خطبه ی ١٩٢]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
AUD-20210717-WA0016.mp3
7.47M
🌿
🎶 خدا
🎙 شادروان «بهنام صفوی»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
بد بودن اطرافیان را بهانه ی بد شدن خود ندان!
تو آزادی و اگرچه سخت است اما می توانی در بدی ها هم بهترین باشی!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#⃣ تناقض آشکار
#تلنگر 👌🏼
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
شک ندارم آخر، غم به پایان آید
وز خیال شادی، پر شود این گلشن
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ما داریم کشتی می سازیم!
🎤 «حجت الاسلام علی رضا پناهیان»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔻 چاه نکن بهر کسی...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 گفته اند: یک دست صدا ندارد!
ولی این گونه نیست.
یک دست هم می تواند صدا داشته باشد!
🔹 انسان اگر خودساخته باشد می تواند مؤثر باشد!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌳 سالها پیش آن را انداختند،
ولی هیچ گاه تسلیم نشد. 🌳
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 سه قطره خون
🗓 روز ۱۶ آذر چرا و چه گونه #روز_دانشجو شد؟!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
🔴سیری بر زندگی آقا ابراهیم 🔴سلام بر ابراهیم/قسمت یازدهم 🔷خوشگل ترین شهادت 🔹میگفت:《خوشگل ترین شها
🔴سیری بر زندگی آقا ابراهیم
🔴سلام بر ابراهیم/قسمت دوازدهم
🔷اذان
🔹صدای رسایی داشت با اذان زیبایش همه را مجذوب می کرد و به نیروهای خودی روحیه می داد. در هر شرایطی موقع اذان حتی در اوج شلیک توپخانه ی دشمن و در محاصره که بودند، اذان می گفت.
🔹یک بار موقع نماز صبح در دل دشمن روی تپه ای که مشرف به مقر عراقی ها بود، ایستاد و اذان گفت. آخرهای اذان تیری به گردنش اصابت کرد...هوا روشن شده بود که ۱۸ عراقی تسلیم شدند! می گفتند : به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید که صدای اذان را شنیدیم. ماشیعه ایم. این ۱۸ نفر علیه بعثی ها در لشکر ۹بدر جنگیدند و به شهادت رسیدند.
🔹یکی از هم رزمان از ابراهیم پرسید:《چرا در هر موقعیتی حتی در زمانی که در محاصره هستیم، اذان می گویی؟》 گفت:《مگر در کربلا امام حسین(علیه السلام) محاصره نشده بود؟ چرا اذان گفت و جلوی دشمن نماز خواند؟ ما برای همین اذان و نماز با دشمن می جنگیم.》
#در_امتداد_عاشورا
#شهید_ابراهیم_هادی
ادامه دارد...
➖➖➖➖➖➖➖➖
👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را از #گام_دوم_انقلاب به جهت آگاهی جامعه با دوستان و آشنایان و همکاران و خانواده خود به اشتراک بگذارید.
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۱ : ... اول تا ته کیک و قهوه ت رو می خوری، بعد.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۲۲ :
...چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟ لرزید، لرزیدنش را دیدم.
همیشه دلم به حالش می سوخت.
باید به اتاقم پناه میبردم. چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم؟
صدای آوازهای مستانه ی پدر، بلند و بلندتر می شد. در اتاقم را قفل کردم، مادر به دنبالم آمد و به در کوبید.
- سارا! دانیال کجاست؟ چرا می گی دیگه برنمی گرده؟
به در تکیه زدم و به نا آرامی های مادر گوش سپردم. باید تیر نهایی را رها می کردم. با حرف های سوفی و عاصم دیگر دانیالی وجود نداشت که این زن بدبخت را به آمدن امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم؛ با صدای بلند از پشت در گفتم:
- پسرت مرده. تو ترکیه دفنش کردن.
مسلمون ها کشتنش.
در سینه ام قلب داشتم یا تکه ای یخ؟
ناگهان مادر ساکت شد و جز آوازهای تنها مست خانه، صدایی به گوش نمی رسید. ایستادم، با تردید، آرام کلید را چرخاندم. از میان باریکه ی در و نور کم جان ساطع شده از سالن، مادر را دیدم.
خمیده به طرف اتاقش می رفت. با گام هایی سست و سکوتی عجیب. چادرش روی زمین کشیده میشد. من اگر جای او بودم، امشب در فنجان خدایم زهر می ریختم.
در را قفل کردم و روی تخت دراز کشیدم حس سرمای ملحفه و بالشت، پوستم را قلقلک داد. دوست داشتم بخوابم و حداقل برای یک بار هم که شده طعم خوابی آرام را مزه مزه کنم.
این دنیا خیلی به من بدهکاری داشت.
حتی بدون در نظر گرفتن سود، تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد.
آن شب با تمامِ بی مهری اش گذشت و من تا خود صبح از درد بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم. در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های مادر، بر من نهیب می زد که ای کاش کمی تأمل می کردم.
صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را در اتاقش گرفتم، این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود روی سجاده اش به خواب رفته بود. نفسی عمیق کشیدم.
باید زودتر می رفتم.
با باز کردن در قهوه خانه و دیلینگ دیلینگ همیشگی زنگوله، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه، به استقبالم آمد.
این جا یعنی عاصم، یعنی عطر قهوه، یعنی صندلی چوبی و شیشه ی عریض؛
و دانیالی که باید برایم می ماند.
اتفاقات روز قبل، در ذهنم رژه رفت و جای سیلی روی صورتم را هنوز حس میکردم. دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عاصم کشیدم. خشم آن لحظه دوباره به سراغم آمد، چشم چرخاندم. سوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عاصم با لبخندی شرم زده رو به رویم ایستاد. دستش را روی دست خشک شده بر گونه ام گذاشت، گرم بود. چشمان و صدای کم جانش خجالت داشت.
ـ بازم متاسفم!
بیتوجه به وجودش، سراغ صندلی دیروزی ام رفتم. جایی کنار شیشه ی عریض. زیبایی سوفی، واقعاً دل را می زد. چشم های تیره با موهای بلند و مشکی در توازن کرم سوخته ی لباس هایش، هر عابری را وادار به تماشا می کرد. مردمک چشم هایش سرد و بی رمق بود، درست مثل من. اصلاً انگار کمال هم نشینی با دانیال، هر کسی را به درجه ی سنگی شدن می رساند. لب های استتار شده در رژ قرمزش تکان خورد:
ـ بابت دیروز عذر می خوام. کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام. فقط انگیزه م رو گفتم.
عاصم با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشست. جایی در ضلع سوم میز و مقابل شیشه. سوفی تکیه زده به صندلی و سر به زیر با دسته فنجانش بازی می کرد:
ـ یک چیزهایی با خودم آوردم.
چرخید و از درون کیف چرمی آویزان به صندلی اش یک پاکت و دوربین بیرون آورد.
ــ این ها چند تا عکس و فیلم از من و برادرته. واسه وقتی که دوست بودیم، بعد هم عروسی و اون سفر نفرین شده به ترکیه.
همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود. دانیال خودم. عکس های دوران دوستیشان پر از لبخندهای شیرین دانیال مهربان، با همان صورت تراشیده و موهای کوتاه و طلایی.
تاریخ ثبت شده در پشت یکی از عکس ها را نگاه کردم. دست خط برادرم بود.
تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشان می داد. درست همان روزهایی که محبت هایش عطر نان گرم داشت و من و مادر را مست خود می کرد.
چه قدر دلم خنده های بلندش را میخواست. از همان هایی که بعد از جوک های بی مزه اش، به خنده وامیداشت مرا. در میان عکس ها هر چه جلوتر می رفتم چشم های دانیال سردتر می شد. در عکس های عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبود. حالا مردی با موها و ریش های بلند و بدشکل، خاطرات اولین کتک خوردنم را زنده می کرد. کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمی شناخت. اگر نشانی خانه ی خدا را می دانستم، تمام پنجره هایش را به سنگ می بستم.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۲ : ...چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۲۳ :
در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود. فقط مردی غریبه پرسه می زد با ظاهری ترسناک و صدایی پر خشم، که انگار واژه ی خندیدن از لب هایش، هیچ وقت گذر نکرده است. بیچاره سوفی! پس دانیال، عاشق سوفی بود.
اما چه طور؟ مگر می شود عشق را قربانی کرد؟
باز هم بیچاره سوفی! عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم. چرا نمی توانستم گریه کنم؟
عصبی و سردرگم پاهایم را مدام تکان میدادم. چرا عاصم حواسش به همه چیز بود؟ دست عرق کرده ام را فشار داد.
- هییییس! آروم باش سارا!
سوفی یکی از عکس ها را برداشت و نگاهش را به آن سپرد.
ـ بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم. حالا که گاهی نگاهش می کنم، با خودم می گم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هر دومون می مُردیم.
نفسش عمیق و گلویش پر بغض شد و ادامه داد:
ـ مادربزرگم همیشه میگفت:
«به درد رؤیاهات که نخوری، گاهی تو بیست سالگی، گاهی چهل سالگی، می ری تو کمای زندگی. اون وقته که مجبوری دست بگذاری زیر چونه ت و در انتظار بوق ممتد نفس هات با تیک تاک ساعت همخونی کنی.»
نگاهش کردم. چه قدر راست می گفت و نمی دانست که من سال هاست، ایستاده مُرده ام و خوب می دانم، چند سالی که از کهنه شدن نفس هایت بگذرد، تازه می فهمی در بودن یا نبودنت، واژه ای به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد. این زندگی است که به شلاق هم شده، نفست را می کشد. چه با انگیزه، چه بی انگیزه. نفس عصبی ام را با صدا بیرون دادم و روی صندلی ام جابه جا شدم.
- خب! بقیه ماجرا ...
مکث کرد و به قالب قبلی اش برگشت.
- اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم، درست مثل بقیه ی مردا. انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود، یه زمانی زنش بودم، یه زمانی بریدم از خونواده م واسه ی داشتنش. اون شب صدای خرد شدنم رو به گوش شنیدم. خاک شدم. دود شدم. حس حقارت، از بریده شدن دست و پا دردناک تره. نمی تونی درک کنی چی می گم. منم نمی تونم با چند کلمه و جمله، حس و حالم رو توصیف کنم. اون شب تو گیجی و مَستیش، دست بردم به غلاف چاقوی کمَریش و کشیدمش بیرون. تو حال خودش نبود. چاقو رو بردم بالا تا فرو کنم تو قلبش اما نشد؛ نتونستم. من مثل برادرت نبودم. من سوفی بودم. فقط سوفی.
ترسیدم و به پوزخند تلخ نشسته در گوشه ی لبش چشم دوختم.
- رفت. گذاشتم که بره. خیلی راحت من رو، زنش رو، کسی که می گفت عاشقشه، سپرد به مشتری بعدی. می تونی بفهمی یعنی چی؟ نه! نمی تونی.
نگاهم کرد و عصبی به گلویش دست کشید.
- اون شب جهنم بود؛ نه فقط واسه ی من، واسه ی همه ی زن ها. صبح فرداش، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشون رو به پا کرده بودن، اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد می رن؛ مرد به جهاد رزم و زن به جهاد بزم. می دونی جهاد نکاح یعنی چی؟ یعنی تغذیه ی شهوت سیری ناپذیر اون وحشی ها. داشتم دیوونه می شدم. اصلاً درکشون نمی کردم. اصولشون رو نمی فهمیدم. هنوز هم نفهمیدم. توی سردرگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی من رو به خودم آورد. سربازها دو تا دختر رو با مشت و لگد با خودشون می آوردن. پوشیه ها از صورتشون افتاده بود. شناختمشون. دو تا خواهر شونزده و هجده ساله ی اوکراینی بودن. تو اردوگاه، همه در موردشون حرف می زدن می گفتن یک سال قبل، از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما می ریم واسه ی جهاد در راه خدا. ظاهراً به واسطهی تبلیغات و مانور داعش روی این دو تا خواهر و نامه شون، کلی تو شبکه های مجازی سر و صدا کرده بودن و جذب نیرو.
خندید. خنده ی تیزش کامم را تلخ کرد. ادامه داد:
- دخترای احمق فکر کرده بودن، میان و خونه و ماشین مفت گیرشون می آد و می شن مقرب درگاه خدا. اما نمی دونستن اون حیوون ها زرنگ تر از این حرفان و چه خوابی واسه دخترونه هاشون دیدن. چند ماهی می مونن و وقتی می بینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته پا به فرار می گذارن که زود گیر می افتن. سربازهای داعش هم این دو تا رو به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی بشه واسه بقیه. اتفاقاً یکی از اون سربازها برادرت دانیال بود.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔رفتی و
دل رُبودی
یك عالم رومبتلا
تا کی کنیم بی تو
صبرۍ کھ نیست ما را ...
لعنت به آنهایی که این لبخندها رو از ما گرفت...
#شهید_سردار_سلیمانی_
#عاقبتمون_بخیر
#شبتون_شهدایی_
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
هدایت شده از گام دوم انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز پنجشنبه
۱۰۰ مرتبه
⚫کانال گام دوم انقلاب ✌
⚫https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
هدایت شده از گام دوم انقلاب
AUD-20220317-WA0002.mp3
5.82M
" زیارت آل یاسین "
#علی_فانی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
هدایت شده از گام دوم انقلاب
زیارت عاشورا - حسین حقیقی.mp3
16.55M
🏴 زیارت عاشورای زیبا
🎙 با صدای: حسین حقیقی
⏰ زمان ۱۱ دقیقه
⚫کانال گام دوم انقلاب ✌
⚫https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
Sedaye_enghelab-1.mp3
2.26M
۱۶آذر ۱۴۰۱
#در_۱۰۰_ثانیه
🔹تیتر اخبار تحولات داخلی و خارجی را هر شب در #گام_دوم_انقلاب بشنوید.
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 فاطمۀ من! دلم تنگ شده ...
#حضرت_زهرا(س)
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
روضه خانگی - حضرت زهرا(س) - 1348.mp3
11.27M
🎙اجل گم کرده بعد از قتل محسن خانه ما را...
🔻روضه #حضرت_زهرا(س)
⏱ #بیش_از_ده_دقیقه | 12:11
👤حاج مهدی #سماواتی
#فاطمیه
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff