گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۵: ــ البته مخارق سکته کرد، اما نه به سبب می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۶:
از پل میگذشتند که زنی دهنه ی اسبش را گرفت. لباس مناسبی نداشت.
پوشیه اش را کنار زد. جوان بود و به لبها و گونههایش سرخاب مالیده بود که در مهتاب به سیاهی میزد.
نگران بود که شرطهها او را ببینند.
به ابن خالد لبخند زد.
ــ آقای من، میهمان ناخوانده نمیخواهی؟ پشیمان نمیشوی!
ابن خالد او را با ته کفشش از خود راند.
ــ دور شو، هرزه!
زن به دیواره ی پل خورد و افتاد. انگار شاخه ی خشکی بود که به ضربهای شکست و فروافتاد. دستی به پهلویش گرفت که به دیواره خورده بود. با پوشیه، جز چشمها، چهرهاش را دوباره پوشاند.
ــ به بچههای گرسنه ام رحم کن، جوانمرد!
ابن خالد با زانو به پهلوهای اسبش زد و او را به رفتن واداشت. چند قدمی که رفت، به یاد ابن الرضا افتاد.
با خود گفت:
«چه میکنی، ابله؟ به یاد بیاور که خدا از کارهایت باخبر است! نباید این زن بیچاره را چنین رها کنی و بروی! به چه حق او را زدی؟ اگر این زن از امام کمک خواسته بود، او چه میکرد؟»
افسار اسبش را کشید و ایستاد. چشم بر هم گذاشت و سر پایین انداخت. از اسب پیاده شد و به سوی زن رفت. زن ایستاده بود و لباسش را میتکاند. اشک در چشمانش بود.
ابن خالد به او گفت:
«عذرخواهی میکنم که به تو لگد زدم! مرا ببخش!»
از جیبش چند درهمی را که همراه داشت، بیرون آورد و به او داد.
ــ به بازار نگاه کن! مردم به هزار کسب و کار مشغولند. زنان هم هستند. بعضی دست فروشی میکنند بعضی خیاطی و طباخی. تو هم کاری آبرومندانه برای خودت پیدا کن و دست از گناه بردار تا خدا دستت را بگیرد و برایت فرجی کند!
زن سر تکان داد و تشکر کرد.
ــ حالا به خانه برو و به بچههایت برس!
زن رفت و ابن خالد سوار شد و راه افتاد.
*
تازه خورشید طلوع کرده بود که ابن خالد و یاقوت سوار بر گاری، وارد کاروانسرایی بزرگ شدند. گاری نوساز بود و آن را اسب ابن خالد میکشید. کاروانی تجاری که از چین و هند آمده بود و به شام میرفت،
در ضلع رو به رویی، پشت به آفتاب، اتراق کرده بود. کاروانهایی که بارشان ادویه بود، آن جا بار میانداختند و استراحت میکردند. فروشندگان انگار سفره ای رنگین انداخته باشند، روی سکوهای آجری جلو حجرهها صدها نوع ادویه و ترکیبات آن را در ظرفهای مسی کنگرهدار چیده بودند.
نزدیک که شدند، عطر تند ادویه به دماغشان خورد. ابن خالد خیلی از ادویهها و ترکیباتشان را نمیشناخت و اسمشان هم به گوشش نخورده بود.
ابن خالد به سراغ تاجری بسیار چاق و سبزه رو رفت که یکدیگر را میشناختند. تاجر به زحمت از گوشه ی سکو برخاست و کف دستها را به هم گذاشت و احترام کرد. کم کم به شمار مشتریها افزوده میشد. ابن خالد به سرعت آنچه را میخواست خرید و فروشنده در کیسههای کوچک و بزرگ کرباس ریخت.
یاقوت در کیسهها را میبست و در گاری میگذاشت. خرید که تمام شد، ابن خالد سیاهه ی اجناس را که روی باریکه ی پوستی قابل شستشو نوشته شده بود، بلند خواند.
وزن و قیمت هر کدام را با قلم خودش و مرکب فروشنده که در دواتی از سنگ یشم بود، جلویش یادداشت کرده بود.
ــ دارچین، فلفل، زیره، هل، زردچوبه، میخک، بابونه، خردل، زرشک، عناب، لیمو، شکر، تمر هندی، طباشیر، زنجبیل، آویشن، رازیانه، سماق، موسیر، جوز هندی، مرزه، ثعلب، اکلیل کوهی و زعفران.
یاقوت در گاری، کیسههای سبک و سنگین پر از ادویه را شمرد و گفت:
ـــ بیست و چهار قلم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📖
مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او):
«خوشا به حال كسى كه به ياد معاد باشد، براى حسابرسى قيامت كار كند، با قناعت زندگى كند، و از خدا راضى باشد.»
[حکمت ۴۴]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌙
ز نامردان علاج درد خود جستن، بدان مانَد
که خار از پا برون آرَد کسی با نیش عقربها
«صائب تبریزی»
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#نقاشی_آفریدگار
🍃تولد
☀زندگی
🍂 مرگ
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#نقاشی_خط
«جان من است او هی مزنیدش»
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📖
💠 خداشناس
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فردی که کارش برگزاری مسابقات سرعت سگ ها بود، برای تنوع یک یوزپلنگ را به مسابقه آورد.
در کمال شگفتی هنگام مسابقه یوزپلنگ از جایش تکان نخورد و سگها با تمام توان میدویدند و یوزپلنگ فقط نگاه میکرد.
از این فرد پرسیدند:
پس چرا یوزپلنگ، در مسابقه شرکت نکرد؟
پاسخ داد:
گاهی تلاش برای این که ثابت کنی تو بهترین هستی توهین به خودت است.
همیشه و همهجا لازم نیست خودت را به همه ثابت کنی. گاهی سکوت در برابر برخی آدمها، بهترین پاسخ است.
📎
اگر اطمینان داری که راه درست را انتخاب کردی، به راهت ادامه بده.
مهم نیست که دیگران دربارهات چه فکری میکنند.
نیاز نیست همیشه و همه جا و برای همه، خودت را کنی.
#داستانَک
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 امیدوارِ دوست داشتنی
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌙
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست، صورتند و تو جانی
«سعدی»
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
13.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 خاطره ای از آیین تدفین پیکر تکه تکه ی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🗓 به فراخور فرارسیدن چهارمین سالگشت شهادتش
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
「🍃「🌹」🍃」
شما فقط مسئول خودتان نيستيد.
تصميمات شما بر سرنوشت ديگران نیز تأثیر دارد.
مراقب تصمیمات خود باشید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۶: از پل میگذشتند که زنی دهنه ی اسبش را گرفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۷:
در راه بازگشت، برای یاقوت کلوچه و قاووت خرید. یاقوت تعجب کرد. در بردن بار به داخل دکان هم یاقوت را تنها نگذاشت. پیش تر، از این کارها نمیکرد. وقتی یاقوت رفت تا گاری را به صاحبش بدهد، خدمتکار ابن سکیت آمد.
نشانیِ باغی را داد و گفت:
«بعد از ظهر، استاد منتظر شماست!»
کیسهاش را پر از سنگ نمک کرد.
ــ این را من میبرم، فلفل و دارچین را شما بیاورید تا اگر مأموری جلویتان را گرفت، بگویید برای مشتری، ادویه میبرید!
باغ، بیرون از حصار بلند بغداد و خندق کنارش بود. شهر دایره شکل، در چهار طرف، چهار دروازه داشت. ابن خالد از دروازهای که به دروازه ی خراسان معروف بود، بیرون رفت.
یکی از نگهبانان دروازه پرسید:
«کجا؟»
ابن خالد کیسههای فلفل و دارچین را از خورجین اسبش بیرون آورده نشان داد.
ــ به دیدن دوستی میروم و اینها را برایش میبرم؛ ادویه فروشم!
نگهبان بینی بزرگش را به کیسهها نزدیک کرد و بویید. دماغش به خارش افتاد و عطسهای کرد.
ــ به به! پس من چه؟ ادویه فروش! من دوستت نیستم؟
ــ البته که هم دوست منی! من دوستان زیادی دارم! از باب نمونه با جناب محمد بن عبدالملک زیات، وزیر خلیفه دوستم؛ همان که تنوری آهنی و پر از میخ دارد و مجرمان را در آن میاندازد و زجرکش میکند. دوستیمان برمیگردد به دوره ی نوجوانی که در یک مدرسه درس میخواندیم.
نگهبان با بیزاری اشاره کرد که برود.
ــ به درک! با او که دوست باشی، دیگر به دشمن نیازی نداری!
ابن خالد خندید.
ــ درود بر تو! معلوم است که او را خوب میشناسی!
کیسهها را در خورجین گذاشت. از پلی که روی خندق بود گذشت. این پل معلق بود و شبها که دروازه را میبستند، پل را بالا میکشیدند.
خندق دور شهر را گرفته بود و تا نیمه پر از آب بود. اگر کسی در آن می افتاد، راه نجاتی نداشت، مگر آن که با طناب او را بالا بکشند. باد خنکی میوزید. تا چشم کار میکرد، نخلستان و باغ و مزرعه و کوچههای باریک، مثل لحافی سبز رنگ و هزار وصله در برابرش بود و نهرهایی که از دجله جدا شده بودند. سربازان ترک در باغها و مزرعهها هم بودند و هر چه دلشان میخواست از درختان و بوتهها میکندند و میخوردند و میبردند. کسی جلودارشان نبود. نشانی باغ ابن سکیت، مسجد خشتی و قدیمی کنارش بود. بین باغها چینههایی کوتاه بود.
ابن سکیت میان باغ، روی تختی چوبی نشسته بود و مطالعه میکرد. مقابلش چند کتاب و بشقابی رطب و کوزهای بود. جلو تخت، جوی آبی میگذشت. پس از آن که ابن خالد کنارش نشست و به پشتی تکیه داد، باغبان با ظرفی انجیر از لابه لای درختها پیش آمد. خدمتکار ظرف را گرفت و کنار رطب گذاشت. انجیرها شسته شده بود. اسب ابن خالد را برد و دورتر، کنار اسبهای خودشان بست.
آن جا طویلهای بود با چند آخور و تعدادی گوسفند و مرغ و خروس و بوقلمون.
ابن خالد کیسههای فلفل و دارچین را به خدمتکار داد. ابن سکیت دفتری را که در آن مشغول نوشتن بود، بست و کنار گذاشت. به خدمتکار اشاره کرد تا کیسهها را پنهان کند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff