「✨」
راه اگر سخت، اگر تلخ، ولی میدانم
آخرش لذت نابی است، اگر صبر کنیم
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙄 یه اتفاق جالب:
کار هست، بیکار هست ولی کارگر نیست!
#نیشخند 🤭
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
نیمه ی خالی
نیمه ی پر
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀
تکرار کردن یک چیز خوب در ذهن، باعث باور کردنش میشود
و وقتی انسان چیزی را به اندازهی کافی باور کند، اتفاقات خوب آغاز میشوند.
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
「🍃🌸🍃」
وقتی میتونی با داشته هات خوش حال باشی، با مقایسه ی خودت با دیگران خرابش نکن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
آری،
بنشین!
خسته ای و حق داری...
🎙 «هوشنگ ابتهاج»
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
خودت و زندگی ات را به اهداف ارزشمند گره بزن،
نه به آدم ها.
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🍀🌺🍀
اگر از هم دلگیر بودید، بعد از این که مشکل حل شد، برای دلجویی بهش بگید:
«آن دل که به یادِ خود، صبورش کردی
نزدیکترِ تو شد، چو دورش کردی»
#باغچه / خانوادگی
مشاور
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
❗️ لطفاً به سگ های ولگرد غذا ندهید!
🔺 این کار علاوه بر مختل کردن امنیت و سلامت مردم، چرخه ی طبیعت را هم بر هم می زند.
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
「🍃「🌹」🍃」
بهانهها را کنار بگذارید!
جایگاهی که می خواهید به آن دست یابید را در ذهنتان تصویر سازی کنید و سپس برای تحقق رؤیایتان دست به کار شوید.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۳: ــ جایت خالی بود، ابن خالد! مجلس را چنان سک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۴:
باور کن اگر امام ساکت میماند، نوبت به رقص و میگساری هم میرسید.
میخواستند قبح گناه را قدم به قدم بشکنند و بگویند وقتی اهل بیت مخالفتی نمیکنند، بهتر است دیگران هم ساکت بمانند.
به نظرم غیر از امام، کسی نمیتوانست تحت تأثیر آن جشن باشکوه قرار نگیرد و بانگ برآورد. ابهت آن مجلس و حضور مقامات عالی رتبه و دانشمندان و چهرههای برجسته و کنیزان زیبارو، چنان مرا گرفته بود که سعی میکردم دست از پا خطا نکنم و حرکتی نا به جا از من سر نزند.
هرگز جرأت نمیکردم که مانند امام بتوانم در مقابل پادشاهِ نیمی از جهان، به اعتراض فریاد برآورم و جلو آن برنامه ی مزدورانه را بگیرم! کودکی نه ساله چنین کرد. جشن دامادیاش بود، اما او به وظیفه ی الهیاش میاندیشید. خدا در نظرش چنان بزرگ بود که چیزی را جز او نمیدید! مؤمن واقعی کسی است که بتواند در حساسترین لحظه در برابر فرمانروایان سرکش بایستد و آنچه را حق است بر زبان بیاورد.
کجا میشود امام را مقایسه کرد با قضات و دانشمندانی مزدور که در آن ضیافت افسانهای، گوش به موسیقی سپرده بودند و از هر خوردنی و نوشیدنی که دور میچرخاندند، شکمشان را میانباشتند و نگاهشان به کنیزان و غلامان نوجوان بود! تنها اندیشه و آرزوی آنها این بود که نگاه مأمون لحظهای متوجهشان شود تا بتوانند همراه با کرنش و تعظیم، مراتب خاکساری و بندگی را نثار خداوندگارشان کنند!
ــ کاش بودم و قیافه مأمون را میدیدم که هرچه رشته بود، پنبه شد! کار انسان به کجا میکشد که این نشانهها را میبیند و باز دست از لجاجت و گمراهی نمیکشد؟
ــ پدرش هارون هم همین طور بود. زمانی که موسی بن جعفر را در همین شهر زندانی کرده بود، برایش خبر آوردند که آن حضرت شب و روز را به عبادت میگذراند و با خدای خودش خلوت و سوز و گدازی دارد. دستور داد مغنیهای زیبا رو و همه فن حریف را به سراغش بفرستند تا او را با رقص و آوازش سرگرم کند و از عبادت باز دارد.
پس از چند روز که سراغ مغنیه را گرفت، به او گفتند که توبه کرده و مشغول عبادت شده است.
هارون او را طلبید و گفت:
«قرار بود زندانی را به دنیا متمایل سازی، نه آن که خودت ترک دنیا کنی!»
زن گفت:
«هر ناز و کرشمهای که میدانستم به کار زدم، اما او به من توجهی نشان نداد و همچنان مشغول عبادت بود.»
به او گفتم:
«سرورم من سراپا در خدمت شما هستم چرا به من بیتوجهید؟»
گفت:
«پس خوب نگاه کن که با بودن اینها چه نیازی به تو دارم! ناگهان خود را در باغی چون بهشت دیدم که دهها کنیز که زیباتر از آن ها ندیده بودم، به دور زندانی میگشتند و خدمتگزاری میکردند. با دیدن این صحنه فهمیدم که او از اولیای الهی است و من عمرم را در گناه و بطالت گذراندهام. بنابراین توبه کردم و مشغول عبادت شدم.»
فکر میکنی هارون از شنیدن این ماجرا متنبه شد و امام را از زندان رها کرد؟ نه! او امام را میشناخت، اما نمیتوانست دل از حکومت بکند.
از هارون نقل میکنند که گفته است:
«ملک عقیم است! حتی اگر فرزندم بخواهد آن را از من بگیرد، نابودش خواهم کرد!»
به همان علت که نمرود و فرعون با ابراهیم و موسی سر ناسازگاری داشتند و به همان سبب که ابوجهل و ابولهب و ابوسفیان با پیامبر دشمنی میکردند.
بنی امیه و بنی عباس و از جمله هارون و مأمون و معتصم نیز نمیتوانند دل از جاذبههای دنیا ببرند و تسلیم حق شوند و حکومت را به اهلش واگذارند.
فکر میکنی مأمون با دیدن ماجرای مخارق، چشم دلش باز شد و به راه آمد؟ نهیب امام را و فلج شدن دست مخارق را همه در آن لحظه شنیدند و دیدند. شنیدم روز بعد طبیبی که از شاگردان بختیشوع بوده است به دستور مأمون مخارق را معاینه کرده و گفته بود که او از هیجان فراوان دچار سکتهای خفیف شده و دستش از کار افتاده است.
ــ میخواهند ننگ را با رنگ پاک کنند!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۴: باور کن اگر امام ساکت میماند، نوبت به رقص
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۵:
ــ البته مخارق سکته کرد، اما نه به سبب می گساری یا پرخوری یا هیجان موسیقی، بلکه با نهیب امام! مغالطه ی آن ها همین جاست!
ابن سکیت ایستاد. ابن خالد هم برخاست.
ــ من خسته ام و تو مشتاق! بهتر است باز هم به سراغم بیایی! برای امروز کافی است!
تا از مدرسه بیرون آیند، ابن سکیت گفت:
«مدتی امام مجبور شد در دربار بماند. روزی یکی از علاقه مندان به او گفته بود خوشحال است که ایشان در ناز و نعمت زندگی میکند! امام پاسخ داده بود که گول ظاهر را نخورد!
امام گفته بود به خدا قسم که نان و نمک نیم کوب در مدینه و در کنار حرم جدش پیامبر برایش گواراتر از این زندگی پرزرق و برق در کنار مأمون است! مأمون خیلی زود فهمید که دلها در این شهر متمایل به امام شده است.
از آوردن ایشان به بغداد پشیمان شده بود. بنابراین هنگامی که امام تصمیم گرفت به حج برود، مخالفتی نکرد. امام با همسرش به حج رفت و از همان جا به مدینه بازگشت و مأمون اصراری نکرد که
به بغداد بازگردد.
از مدرسه بیرون آمدند. خدمتکار در را بست و قفل کرد. خدمتکار با فانوس و اسب ابن سکیت جلوتر راه افتاد. بازار هنوز شلوغ بود و صدها فانوس و مشعل روشن بودند.
ــ روزی را که امام از بغداد رفت، به یاد دارم. خیلی غمگین بودم. امام از طرف دروازه ی کوفه از بغداد بیرون رفت. جمعیت زیادی او را مشایعت میکردند. یکی از همراهانش بعدها برایم گفت که وقتی از شهر خارج شدند، نزدیک غروب بود، امام وارد مسجدی شد و در صحن، کنار باغچه، زیر درخت سدری وضو گرفت.
گفت آن درخت تکیده بود و هیچ میوهای نداشت. مسافران و ساکنان آن محله، همه نماز مغرب را به امام اقتدا کردند. از شبستان که بیرون آمدند، دیدند آن درخت سدر شاداب شده و چنان میوه داده است که شاخههایش سر فرود آوردهاند. همه از میوهاش خوردند. شیرین و خوش طعم بوده است! از آن سال به بعد هرکس این ماجرا را میشنود، سری به آن مسجد میزند و برای تبرک از میوه ی آن درخت میخورد.
شاید آن شب، گروهی در آن مسجد از خود پرسیده اند که آیا صحیح است در نماز به کودکی از فرزندان پیامبر اقتدا کنند که شیعیان معتقدند به امامت او هستند! به نظرم امام این کرامت را بروز داده است تا چشم آن گروه به حقیقت باز شود.
به جایی رسیدند که باید از هم جدا میشدند. موقع خداحافظی، ابن سکیت به شوخی به ابن خالد گفت:
«اگر مأموری جلویت را گرفت و پرسید با ابن سکیت و مدرسهاش چه کار داشتی؟ بگو برایش مشک برده بودی و فردا قرار است برایش مقداری ادویه ببری! اگر فردا آمدی، برایم فلفل و دارچین و سنگ نمک بیاور؛ به شرط آن که بهایش را بگیری!»
ابن خالد هم به شوخی پرسید:
«اگر گفتند چرا اینها را به غلامت ندادی ببرد، چه بگویم؟»
ابن سکیت با کمک خدمتکار، سوار اسب شد و گفت:
«بگو دوست داشتم از او بپرسم تفاوت میان صراط و سبیل و طریق چیست؟»
آن دو رفتند. ابن خالد سرمست از آنچه شنیده بود، سوار اسبش شد و از بازار بیرون آمد. دجله آرام بود و زیر نور ماه، هزار هزار سکه ی نقره را بر سطح خود میلغزاند و با خود میبرد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۵: ــ البته مخارق سکته کرد، اما نه به سبب می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۶:
از پل میگذشتند که زنی دهنه ی اسبش را گرفت. لباس مناسبی نداشت.
پوشیه اش را کنار زد. جوان بود و به لبها و گونههایش سرخاب مالیده بود که در مهتاب به سیاهی میزد.
نگران بود که شرطهها او را ببینند.
به ابن خالد لبخند زد.
ــ آقای من، میهمان ناخوانده نمیخواهی؟ پشیمان نمیشوی!
ابن خالد او را با ته کفشش از خود راند.
ــ دور شو، هرزه!
زن به دیواره ی پل خورد و افتاد. انگار شاخه ی خشکی بود که به ضربهای شکست و فروافتاد. دستی به پهلویش گرفت که به دیواره خورده بود. با پوشیه، جز چشمها، چهرهاش را دوباره پوشاند.
ــ به بچههای گرسنه ام رحم کن، جوانمرد!
ابن خالد با زانو به پهلوهای اسبش زد و او را به رفتن واداشت. چند قدمی که رفت، به یاد ابن الرضا افتاد.
با خود گفت:
«چه میکنی، ابله؟ به یاد بیاور که خدا از کارهایت باخبر است! نباید این زن بیچاره را چنین رها کنی و بروی! به چه حق او را زدی؟ اگر این زن از امام کمک خواسته بود، او چه میکرد؟»
افسار اسبش را کشید و ایستاد. چشم بر هم گذاشت و سر پایین انداخت. از اسب پیاده شد و به سوی زن رفت. زن ایستاده بود و لباسش را میتکاند. اشک در چشمانش بود.
ابن خالد به او گفت:
«عذرخواهی میکنم که به تو لگد زدم! مرا ببخش!»
از جیبش چند درهمی را که همراه داشت، بیرون آورد و به او داد.
ــ به بازار نگاه کن! مردم به هزار کسب و کار مشغولند. زنان هم هستند. بعضی دست فروشی میکنند بعضی خیاطی و طباخی. تو هم کاری آبرومندانه برای خودت پیدا کن و دست از گناه بردار تا خدا دستت را بگیرد و برایت فرجی کند!
زن سر تکان داد و تشکر کرد.
ــ حالا به خانه برو و به بچههایت برس!
زن رفت و ابن خالد سوار شد و راه افتاد.
*
تازه خورشید طلوع کرده بود که ابن خالد و یاقوت سوار بر گاری، وارد کاروانسرایی بزرگ شدند. گاری نوساز بود و آن را اسب ابن خالد میکشید. کاروانی تجاری که از چین و هند آمده بود و به شام میرفت،
در ضلع رو به رویی، پشت به آفتاب، اتراق کرده بود. کاروانهایی که بارشان ادویه بود، آن جا بار میانداختند و استراحت میکردند. فروشندگان انگار سفره ای رنگین انداخته باشند، روی سکوهای آجری جلو حجرهها صدها نوع ادویه و ترکیبات آن را در ظرفهای مسی کنگرهدار چیده بودند.
نزدیک که شدند، عطر تند ادویه به دماغشان خورد. ابن خالد خیلی از ادویهها و ترکیباتشان را نمیشناخت و اسمشان هم به گوشش نخورده بود.
ابن خالد به سراغ تاجری بسیار چاق و سبزه رو رفت که یکدیگر را میشناختند. تاجر به زحمت از گوشه ی سکو برخاست و کف دستها را به هم گذاشت و احترام کرد. کم کم به شمار مشتریها افزوده میشد. ابن خالد به سرعت آنچه را میخواست خرید و فروشنده در کیسههای کوچک و بزرگ کرباس ریخت.
یاقوت در کیسهها را میبست و در گاری میگذاشت. خرید که تمام شد، ابن خالد سیاهه ی اجناس را که روی باریکه ی پوستی قابل شستشو نوشته شده بود، بلند خواند.
وزن و قیمت هر کدام را با قلم خودش و مرکب فروشنده که در دواتی از سنگ یشم بود، جلویش یادداشت کرده بود.
ــ دارچین، فلفل، زیره، هل، زردچوبه، میخک، بابونه، خردل، زرشک، عناب، لیمو، شکر، تمر هندی، طباشیر، زنجبیل، آویشن، رازیانه، سماق، موسیر، جوز هندی، مرزه، ثعلب، اکلیل کوهی و زعفران.
یاقوت در گاری، کیسههای سبک و سنگین پر از ادویه را شمرد و گفت:
ـــ بیست و چهار قلم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📖
مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او):
«خوشا به حال كسى كه به ياد معاد باشد، براى حسابرسى قيامت كار كند، با قناعت زندگى كند، و از خدا راضى باشد.»
[حکمت ۴۴]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌙
ز نامردان علاج درد خود جستن، بدان مانَد
که خار از پا برون آرَد کسی با نیش عقربها
«صائب تبریزی»
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#نقاشی_آفریدگار
🍃تولد
☀زندگی
🍂 مرگ
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#نقاشی_خط
«جان من است او هی مزنیدش»
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📖
💠 خداشناس
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فردی که کارش برگزاری مسابقات سرعت سگ ها بود، برای تنوع یک یوزپلنگ را به مسابقه آورد.
در کمال شگفتی هنگام مسابقه یوزپلنگ از جایش تکان نخورد و سگها با تمام توان میدویدند و یوزپلنگ فقط نگاه میکرد.
از این فرد پرسیدند:
پس چرا یوزپلنگ، در مسابقه شرکت نکرد؟
پاسخ داد:
گاهی تلاش برای این که ثابت کنی تو بهترین هستی توهین به خودت است.
همیشه و همهجا لازم نیست خودت را به همه ثابت کنی. گاهی سکوت در برابر برخی آدمها، بهترین پاسخ است.
📎
اگر اطمینان داری که راه درست را انتخاب کردی، به راهت ادامه بده.
مهم نیست که دیگران دربارهات چه فکری میکنند.
نیاز نیست همیشه و همه جا و برای همه، خودت را کنی.
#داستانَک
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 امیدوارِ دوست داشتنی
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌙
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست، صورتند و تو جانی
«سعدی»
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 خاطره ای از آیین تدفین پیکر تکه تکه ی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🗓 به فراخور فرارسیدن چهارمین سالگشت شهادتش
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
「🍃「🌹」🍃」
شما فقط مسئول خودتان نيستيد.
تصميمات شما بر سرنوشت ديگران نیز تأثیر دارد.
مراقب تصمیمات خود باشید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۶: از پل میگذشتند که زنی دهنه ی اسبش را گرفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۷:
در راه بازگشت، برای یاقوت کلوچه و قاووت خرید. یاقوت تعجب کرد. در بردن بار به داخل دکان هم یاقوت را تنها نگذاشت. پیش تر، از این کارها نمیکرد. وقتی یاقوت رفت تا گاری را به صاحبش بدهد، خدمتکار ابن سکیت آمد.
نشانیِ باغی را داد و گفت:
«بعد از ظهر، استاد منتظر شماست!»
کیسهاش را پر از سنگ نمک کرد.
ــ این را من میبرم، فلفل و دارچین را شما بیاورید تا اگر مأموری جلویتان را گرفت، بگویید برای مشتری، ادویه میبرید!
باغ، بیرون از حصار بلند بغداد و خندق کنارش بود. شهر دایره شکل، در چهار طرف، چهار دروازه داشت. ابن خالد از دروازهای که به دروازه ی خراسان معروف بود، بیرون رفت.
یکی از نگهبانان دروازه پرسید:
«کجا؟»
ابن خالد کیسههای فلفل و دارچین را از خورجین اسبش بیرون آورده نشان داد.
ــ به دیدن دوستی میروم و اینها را برایش میبرم؛ ادویه فروشم!
نگهبان بینی بزرگش را به کیسهها نزدیک کرد و بویید. دماغش به خارش افتاد و عطسهای کرد.
ــ به به! پس من چه؟ ادویه فروش! من دوستت نیستم؟
ــ البته که هم دوست منی! من دوستان زیادی دارم! از باب نمونه با جناب محمد بن عبدالملک زیات، وزیر خلیفه دوستم؛ همان که تنوری آهنی و پر از میخ دارد و مجرمان را در آن میاندازد و زجرکش میکند. دوستیمان برمیگردد به دوره ی نوجوانی که در یک مدرسه درس میخواندیم.
نگهبان با بیزاری اشاره کرد که برود.
ــ به درک! با او که دوست باشی، دیگر به دشمن نیازی نداری!
ابن خالد خندید.
ــ درود بر تو! معلوم است که او را خوب میشناسی!
کیسهها را در خورجین گذاشت. از پلی که روی خندق بود گذشت. این پل معلق بود و شبها که دروازه را میبستند، پل را بالا میکشیدند.
خندق دور شهر را گرفته بود و تا نیمه پر از آب بود. اگر کسی در آن می افتاد، راه نجاتی نداشت، مگر آن که با طناب او را بالا بکشند. باد خنکی میوزید. تا چشم کار میکرد، نخلستان و باغ و مزرعه و کوچههای باریک، مثل لحافی سبز رنگ و هزار وصله در برابرش بود و نهرهایی که از دجله جدا شده بودند. سربازان ترک در باغها و مزرعهها هم بودند و هر چه دلشان میخواست از درختان و بوتهها میکندند و میخوردند و میبردند. کسی جلودارشان نبود. نشانی باغ ابن سکیت، مسجد خشتی و قدیمی کنارش بود. بین باغها چینههایی کوتاه بود.
ابن سکیت میان باغ، روی تختی چوبی نشسته بود و مطالعه میکرد. مقابلش چند کتاب و بشقابی رطب و کوزهای بود. جلو تخت، جوی آبی میگذشت. پس از آن که ابن خالد کنارش نشست و به پشتی تکیه داد، باغبان با ظرفی انجیر از لابه لای درختها پیش آمد. خدمتکار ظرف را گرفت و کنار رطب گذاشت. انجیرها شسته شده بود. اسب ابن خالد را برد و دورتر، کنار اسبهای خودشان بست.
آن جا طویلهای بود با چند آخور و تعدادی گوسفند و مرغ و خروس و بوقلمون.
ابن خالد کیسههای فلفل و دارچین را به خدمتکار داد. ابن سکیت دفتری را که در آن مشغول نوشتن بود، بست و کنار گذاشت. به خدمتکار اشاره کرد تا کیسهها را پنهان کند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨هراس وزرای اسرائیلی از اعتراضات دانشجویی در آمریکا
🔹️در نشست دیروزِ کابینه رژیم اسرائیل، وزرا ضمن ابراز ناامیدی از دیپلماسی عمومی اسرائیل در قبال اعتراضات گسترده دانشجویی در سراسر جهان بویژه آمریکا علیه تلآویو، راهکارهایی نظیر انتشار ویدئوهایی از عملیات ۷ اکتبرِ حماس را پیشنهاد دادند. ویدئوهایی که در صحت بسیاری از آنها در همان روزهای نخست جنگ تردید به وجود آمده بود.
🔹وزیر اقتصاد رژیم اسرائیل در نشست دیروز اذعان کرد که « افکار عمومی آمریکا یک تهدید وجودی برای اسرائیل است».
🔹هراسِ وزرای اسرائیلی پس از تظاهراتهای گسترده دانشجویی علیه نسلکُشی در غزه و توقف کمکهای مالی و نظامی به رژیم اسرائیل در بیش از ۷۹ دانشگاه و کالج آمریکایی، کشورهای غربی، عربی از جمله کانادا، فرانسه، آلمان، بریتانیا، لبنان و ...بهوجود آمد.
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff