#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت17
این قسمت: وصیت
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد … هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره🧕
یه خانم؟ کی هست؟
و با خنده های خاصی ادامه داد … نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه 😏
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در … چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد …🤯
زن حنیف بود … یه گوشه ایستاده بود … اولش باور نمی کردم
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود😑
کم کم حواس ها داشت جمع می شد … با عجله رفتم سمتش … هنوز توی شوک بودم
شما اینجا چه کار می کنید؟ 😓
چشم هاش قرمز بود، دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ✉️
بغض سنگینی توی گلوش بود … آخرین خواسته حنیفه … خواسته بود اینها رو برسونم به شما … خیلی گشتم تا پیداتون کردم😔
نفسم به شماره افتاد … زبونم بند اومده بود … آخرین … خواسته … ؟ دو هفته قبل از اینکه
بغضش ترکید … میگن رگش رو زده و خودکشی کرده😰
حنیف، چنین آدمی نبود … گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده 😭😭😭
مغزم داشت می سوخت … همه صورتم گر گرفته بود
چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن … تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم 😡
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff