#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت33
این قسمت : انتخاب
بچه ها حواسشون به ما بود...
با دیدن این صحنه دویدن جلو...
صورتش را چرخوند طرف شون...
_ برید بیرون، قاطی نشید...❌
یه کم به هم نگاه کردن...
_ مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟...
دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون... .🚶♂️
زل زد توی چشمام...👀
_ تو میفهمی،
شعور داری،
فکر میکنی...
درست یا غلط تصميم میگیری...
اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی
یا لباسم را ول کنی...
ولی اون گاو؛ نه...
هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی میکنه...
بدون عقل...
بدون اختیار...
اگر شعور و اختیارت را ازت بگیرن،
فکر میکنی کی بهتر و مفید تره...
تو یا گاو؟...
هم میفهمیدم چی میگه هم نمیفهمیدم... .😑
_ من نمیدونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... 🤷♂️
اما میدونم؛
ما این دنیا را با انتخاب های غلط به گند کشیدیم...
ما تصميم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارمون غلط میشه...
و گند میزنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست... ❌
مکث عمیقی کرد...
حالا انتخاب تو چیه؟...🤨
یقه اش را ول کردم...
خم شد،
کت کتانم را رو از زمین برداشت، داد دستم و گفت... 🧥
به سلامت...
من از در رفتم بیرون 🚶♂️
و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل...🏃♂️🏃♂️
برگشتم خونه... 🏠
خیلی به هم ریخته و کلافه بودم... 😫😖
ولو شدم رو تخت...
تمام روز همینطور داشتم به حرف هاش فکر میکردم...
به اینکه اگر مادرم،انتخاب دیگه ای داشت... 😟
اگر من از پرورشگاه فرار نکرده بودم... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم...
اگر...
اگر...
تمام روز به انتخاب هام فکر کردم...
و اینکه اونوقت، میتونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم...
چه سرنوشتی؟... .
همونطور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه می کردم... .🌫️
تو واقعا زنده ای؟...
پس چرا هیچ وقت هیچ کاری برای من نکردی؟...
چرا هیچوقت کمکم نکردی؟... 🤔
جایی قرار دارم که هیچ حرفی را باور نمیکنم... 😒
اگر واقعا زنده ای؛ خودت را نشون بده...
اگر با چشمام ببینمت... 👀
قسم میخورم بهت ایمان میارم... .
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff