#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت34
این قسمت : خدا نیامد
اون شب دیگر قرآن گوش نکردم ❌
تا وضعیت مشخص بشه...
نه تنها اون شب،
بلکه فردا، پس فردا و...
مسجد هم نرفتم
و ارتباطم را با همه قطع کردم...📱❌
یک هفته...
10 روز...
و یک ماه گذشت...
اما از خدا خبری نشد...
هر بار که از خونه بیرون میرفتم یا برمیگشتم؛ 🚶♂️
منتظر خدا یا نشانه ای از اون بودم...
برای خودم هم عجیب بود؛واقعا منتظر دیدنش بودم...😶
اون شب برگشتم خونه...
چشمم به Mp۳ player افتاد...
تمام مدت این یه ماه روی دراور بود... چند لحظه بهش نگاه کردم...👀
نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟... 🤔
حرف های یک خدای مرده... 🤐
با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله...🗑️
نهار نخورده بودم...
برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم...🥪
بعد هم رفتم بیرون...🚶♂️
اعصابم خورد بود...😡
حس میکردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده... 😵
انگار یکی بهم خیانت کرده بود...
بی حوصله، تنها و عصبی بودم...
تمام حالت های قدیم داشت برمیگشت سراغم...
انگار رفته بودم سر نقطهی اول...😖
دو سالی میشد که به هیچی لب نزده بودم...
چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه میرفتم...😳
بی دلیل میخندیدم و عربده میکشیدم... دیگه چیزی به خاطر ندارم... .😵
اولین صحنه بعد بهوش اومدنم توی بیمارستان بود...🏥
سرم داشت میترکید و تمام بدنم درد میکرد...
کوچک ترین شعاع نور چشم هام را اذیت میکرد...🌄
سر که چرخوندم،
از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم... 👮♂️
اومدم به خودم تکونی بدم که...
دستم به تخت دستبند شده بود... .😬
اون نه استنلی... این امکانی نداره... دوباره...😱
بی رمق افتادم روی تخت... 🛏️
نمی تونستم چیزی را میدیدم، باور کنم...😰
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff