#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت36
این قسمت : پس انداز
نمیدونستم چی بگم ...
بدجور گیر افتاده بودم ...
زندگیم رفته بود روی هوا ...
تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ...
-من یکم پول پس انداز کردم ... میخواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم ... 🛠️
از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم ...
-چقدر از پول تعمیرگاه را جمع کرده بودی؟...
- ۱۲۵۶ دلار ...💵
مثل فنر از روی مبل پرید ...
-با این پول میخواستی تعمیرگاه بزنی؟...
تو حداقل ۳۰۰ هزار دلار پول لازم داری ...
اعصابم خورد شد ...😡
-تو چه کار به کار من داری ...
اومدم بیرون پولت رو بگیر ... .😡💵
خندید ...😄
-من نگفتم کی پول رو پس میدی ...
پرسیدم چطور پسش میدی ؟... .
-منظورت چیه ؟...🤨
-میتونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی ...
یا اینکه پول رو پس بدی ...
انتخابت چیه ...؟🤔
خوشحال شدم ...☺️
-چه کاری...؟
-کار سختی نیست ...
دوباره لم داده روی مبل و چشمهاش رو بست ...
- این کتاب رو برام بخون ... .📘
خم شدن به زحمت برش دارم که ... قرآن بود ...
دوباره اعصابم به همریخت ... .😡
-من مجبور نیستم این کار رو بکنم ...
تا حالا هیچکس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه... .
- پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟...
جا خوردم ...😟
دلم نمیخواست گذشتم چیزی بفهمه .... نمیدونم چرا ؟
ولی میخواستم حداقل اون همیشه به چشمای آدم درست بهم نگاه کنه ...
خم شدم از روی میز قرآن را برداشتم ...
-خیلی آدم مزخرفی هستی ...😒
خندید ...
-پسرم همین رو بهم میگه...🙂
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff