#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت39
این قسمت : امتحانش مجانیه
دم در دبیرستان منتظرش بودم...🏢
به موبایل حاجی زنگ زدم.... 📱
گوشی را برداشت:...
زنگ زدم بهت خبر بدم میخوام دو روز پسرت را قرض بگیرم....
من به تو اعتماد کردم؛ میخوام تو هم بهم اعتماد کنی....
هیچی نپرس....
قسم میخورم سالم برش گردونم.... 🤚
سکوت عمیقی کرد..
-به کی قسم می خوری؟ به یه خدای مرده؟... 🙁
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم....
-من تو را باور دارم...
به تو خدای تو قسم میخورم...
به خدای زنده تو...
منتظر جواب نشدم...
گوشی رو قطع کردم...
گریه ام گرفته بود....
صدای زنگ مدرسه بلند شد...🔔
خودم رو کنترل کردم...
نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست دادم...
بین جمعیت پیداش کردم....
رفتم سمتش...🚶♂️
-هی احد...🧑
برگشت سمت من....
-من دوست پدرتم...
اومدم دنبالت با هم بریم جایی....
اگر بخوای میتونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی☺️
چند لحظه براندازم کرد...
صورتش جدی شد.... 🤨
-من بچه نیستم از کسی اجازه بگیرم...
تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی...
دلیلی هم نمی بینم باهات بیام...🚷
نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد...🙎♂️
دوتاشون آماده به حمله میومدن سمت من...🏃♂️
احد هم زیر چشمی اونها رو نگاه میکرد و اماده بود با اومدن اونها فرار کنه... 👀
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم...🔫
-ببین بچه،من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم....
یا با پای خودت با من میای...
یا دو تا گلوله خالی میکنم توی سر اون دو تا...
اون وقت...
بعدش با من میای...
انتخاب با خودته... 🙂
_شایدم اونها اول بزنن وسط مغز تو...😏
خندیدم....
سرم را بردم جلوتر...
-شاید...
هر چند بعید میدونم اما امتحانش مجانیه...
فقط شک نکن وسط خط اتشی...🔫🔥
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم...😊
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff