#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت40
این قسمت : ازش فاصله بگیر
چشم هاش دو دو می زد... 👀
نگهبان اولی به ما رسید...
اون یکی با زاویه ۶٠ درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود...🙄
اومد جلو...💂♀️
در حالی که زیر چشمی به من نکاه می کرد و مراقب حرکاتم بود...
رو به احد گفت...
🗣️_مشکلی پیش اومده؟...
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود...😨
اونقدر قلبش تند می زد که میتونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون،حسش کنم...
تمام بدنش می لرزید...🥶
-نه... مشکلی نیست...😨
-مطمئنید؟...🧐
این اقا رو می شناسید؟...
-بله...
از دوست های قدیمی پدرمه...
با خنده گفتم...😊
اگر بخواید میتونید به پدرش زنگ بزنید... 📞
باور نکرد...
دوباره یه نگاهی به احد انداخت...
محکم توی چشم هام زل زد...🤨
_قربان،ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم....😠
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم...
اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط....👨✈️
اروم زدم روی شونه احد...
-نیازی نیست اقای هالورسون...
من این اقا را می شناسم و مشکلی نیست...
قرار بود پدرم بیاد دنبالم...
ایشون که اومد فقط جا خوردم...😟
سوار ماشین شدیم، گفت...
_با من چیکار داری؟
من رو کجا می بری؟....
زیر چشمی حواسم بهش بود...
به زحمت صداش در می اومد...
تمام بدنش می لرزید...😨
اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه...🚗
با پوزخند گفتم... 😏
می خوام در حقت لطفی بکنم که پدرت از پسش بر نمیاد...
چون،ذاتا ادم مزخرفیه... 🤢
چشم هاش از وحشت می پرید...
چند بار دلم براش سوخت...
اما بعد به خودم گفتم ولش کن...
بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی را بشناسه...☝️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff