#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت41
این قسمت :جوجهی مواد فروش
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده،نوزده ساله خورد...👀
با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن... 🧑
زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو...
رفتیم جلو... 🚶♂️🚶♂️
-هی،شما جوجه موادفروش ها...🐥
با ژست خاصی اومدن جلو... ؟
-جوجه موادفروش؟...
با ما بودی خوشگله؟... 😒
-از بچه های جیسون هستید یا وانر؟...
یه تکانی به خودش داد...
با حالت خاصی سرش رو اورد جلو و گفت...
_به تو چه؟...
جمله اش تموم نشده بود،لگدم را بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش...
نقش زمین شد...
دومی چاقو کشید...🗡️
منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم... 🔫
-هی مرد... هی... اروم باش.... خودت را کنترل کن... ما از بچه های وانر هستیم...
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود...
کشیدمش جلو...
تازه متوجهش شدن...
_ به وانر بگین استنلی بوگان سلام رسوند...
گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر،هر کسی، حتی از یه گروه دیگه...
به این احمق مواد فروخته باشه...
من همون شب،اول از همه دخل تو رو میارم...⚔️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff