#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت46
این قسمت:اراده خدا
بهش آرام بخش دادم ... 💊
تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ...
نشسته بودم و نگاهش میکردم ... 👀
زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد ... 🎥
هیچ وقت، هیچکس دستش را برای کمک به من بلند نکرده بود ... 😔
فردا صبح با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ... 🚗
جز چند تا خراش جزئی سالم بود ...
راه افتادیم ...
توی مسیر خیلی ساکت بود ...
بالاخره سکوت رو شکست ...
-چرا این کارو کردی ؟... 🤔
زیر چشمی نگاهش کردم ...
-به خاطر تو نبود ...
به من به پدرت بدهکار بودم ...
لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ...
-تو چی؟ 🧐
لابد لیاقتش یه آدم مثل توئه ...
بغل زدم ...
بعد از چند لحظه ...
-من ۱۳ سالم بود که خیابون خواب شدم ... 🛣️
بچه بودم دلم میخواست دکتر بشم ...👨⚕️
درس میخوندم، کار میکردم ...
از خواهر و برادر هام مراقبت میکردم ...👨👧👦
می خواستم از تو اون کثافت خودم و اونا رو بیرون بکشم ...
اما بدتر توش غرق شدم ...
من می خواستم اون طوری زندگی کنم ...
دیدن حنیف و پدر تو تنها شانس کل زندگی من بود ... 😔
رسوندمش در خونه ...🏠
با ترمز ماشین حاجی سریع از خونه بیرون اومد ... 🏃♂️
مشخص بود تمام شب پشت پنجره منتظر ما کشیک می کشیده ...
وقتی احد داشت پیاده میشد ...
رو کرد به من ...
-پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... 🚫
زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست ...🤲
این را گفت و از ماشین پیاده شد ...🚶♂️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff