#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت48
این قسمت :دست خدا
حال احد کم کم خوب شد....
برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد،بچه ها ریختن دورش...
پسر حاجی بود....🙂
من سمتشون نمی رفتم تا اینکه خود احد اومد سراغم...🚶♂️
-میگن عشق و نفرت دو روی یه سکه است...
فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره....
خندید و گفت...
حاضرم پدرم را باهات شریک شم... 🙂
خنده ام گرفت...
ما دو تا برادر و رفیق هم شدیم...👥👬
اونقدر که پاتوق احد خونه من شده بود.... 🏠
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود،مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند...
البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم...😨😬
و چه بلایی سرش اورده بودم...
سال ۲٠۱۱،مراسم تشرف من به اسلام انجام شد...
اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون را عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن...
اما من این کار رو نکردم...🚫
من توی زندگی قبلی ام آدم درستی نبودم...
هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه...
من لیاقتش را نداشتم...😔
اون روز،من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم...
و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد...🥺
بلند شد و پیشونی من رو بوسید...
-استنلی...
تو ادم بزرگی هستی...
که از اون زندگی تا اینجا اومدی...
خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره...
اما اونها بی توجه به لطف خدا،بهش پشت می کنن...
خدا عهد کرده،گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و با سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک میکنه...🙂
هرگز فراموش نکن...
دست تو،توی دست خداست...🌿
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff