#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت5
این قسمت: زندگی در خیابان
شب رفتم خونه … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون ...🌛
شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم …
دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم. می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن ...👮♂
اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم …
شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم …🍞
تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت …😖
با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی …
اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد …
ترس و استرس وحشتناکی داشت … دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم …😑
کم کم حرفه ای شدیم … با نقشه دزدی می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم …😏
تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد …🔫
من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد …
کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید …
توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود …
اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته …😰
بین بچه ها دو دستگی شد … یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین …
حرف حالی شون نبود … 🙄
در هر صورت از هم جدا شدیم … قرار شد هر کس راه خودش رو بره …😪
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...