#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت50
این قسمت : وسوسه
حدود هفت ماه از مسلمان بودنم می گذشت...⏳😊
صبح عین همیشه رفتم سر کار...
ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود... ادمی که در بخش بزرگی از خاطرات قلبم شریک بود...
-اوه...
مرد...خودتی استنلی؟...
چقدر عوض شدی...
کین بود...🧑
اومد سمتم...
نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟...
بعد از کار باهم رفتیم کافه...
شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش،دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن...
خیلی خودش رو بالا کشیده بود...😏
-هی استنلی،شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست میکنه...
همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی...🤑💵
شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم...👨🔧
نفس عمیقی کشیدم...
-ولی من از زندگیم راضیم... 🙂
-دروغ میگی...
تو استنلی هستی...
یادته چطور نقشه می کشیدی؟...
تو مغز خلاف بودی...
هیچ کدوم یه کرد پات هم نمی رسیدیم...
شنیده بودم بعد از ورود به اون باند،خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگتر ها می پریدی...
حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کنار کشیدی؟.... 😒
اصلا از پس زندگیت بر میای؟...🧐
-هی گارسون... دو تا دام پریگنون...🍛
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم...پولدار شدی...😏
ماشین خریدی...
شامپاین 300 دلاری میخوری...
بعد رو کردم به گارسون...
_ من فقط لیموناد میخورم... 🥤
-لیموناد چیه؟...
مهمون منی...
نیم خیز شد سمتم...
برگرد پیش ما...
تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی...😕
کلافه شده بودم یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست... 😓
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن...
پول و ثروت...و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود...
نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود...
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff