#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت55
این قسمت :تو خدایی؟
یه هفته تمام حالم خراب بود ... 🤕
جواب تماس هیچکس حتی حاجی رو ندادم ... 📵
موضوع دیگه آدم ها نبودن ...
من بودم و خدا ...
اون روز نماز ظهر دوباره ساعتم زنگ زد ... ⌚
ساعت مچیم را تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر را از دست ندم ...
نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ...
هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... نمیدونستم با خودم قهرم یا خدا ...
همین طور که سرم توی موتور ماشین بود اشک مثل سیلاب از چشمم پایین میومد ...😭
بعد از ظهر شد ...
به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ...
تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتونروژ برم ... .🏃♂️
از دور ایستاده بودم و منتظر ...
خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونشون نزدیک شد ...
زنگ در رو زد ...
پدر حسنا اومد دم در ... .🚪
شروع کردن به حرف زدن ... 🗣️
از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ...
بیشتر شبیه دعوا بود ...
نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ...
رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم ...
که صدای حرف هاشون رو شنیدم ...
_ حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمیکنی ؟... .🤨
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff