#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت56
این قسمت:سپاه شیطان
-از خدا شرم نمی کنی ؟... 🧐
اسم خودت رو میگذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟...
مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونیشون نوشته شده یا تو خدایی که حکم صادر کردی؟...
اصلا میتونی یه روز جای اون زندگی کنی و ایمانت رو حفظ کنی؟...🤨
و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت میکرد ...
و از عملش دفاع ...
بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ...
-برای ختم کلام ...
من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ...
به خاطر خود شما اومدم ...
من برای شما نگرانم ...
فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود ...
خدا نگهش داشته بود ...
حفظش کرده بود تا اینجا آورده بود ... دلش بلرزه از مسیر برگرده ...
اون لحظهای که دستش را از توی دست خدا بیرون بکشه ،شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی ...
واسه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی ... .
پدرش با عصبانیت داد زد ... 🗣️
یعنی من باید دخترم را به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم ؟.... .
-چرا این حق شماست ...
حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ...
اما حق نداشتی با این جوون اینطور کنی ...
دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ...
از انتقام خدا و تاوانش میترسم که بدجور بسوزی ...
خدا از حق خودش میگذره،
از اشک بنده اش نه ... .🚫
دیگه اونجا نموندم ...
گریه ام گرفته بود ... 😭
به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ...
خدا دروغگو نیست ...
خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت ...
تو رو برد تا حرفش را از زبان اونها بشنوی ...
با عجله رفتم خونه ...
وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم ...
بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم ...
تا اذان مغرب تو سجده استغفار میکردم ...
از خدا خجالت میکشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم ... .😔
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff