#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت63
این قسمت : پسر قشنگ
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم... 🚗
تمام روز رو به دنبال یه خانه سالمندان گشتم...
یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بر بیام...
بلاخره پذیرشش را گرفتم و بستریش کردم...
با خوشحالی ۱٠ دلاریش رو دست گرفته بود و به همه نشون می داد... 💵
اینو پسر قشنگ بهم داده...
پسر قشنگ بهم داده...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اون بایستم...
زدم بیرون...🚶♂️
سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد...
_تمام عمرت یه بار هم به من نگفتی پسرم...
یا بار با محبت صدام نکردی...
حالا که...
بهم میگی پسر قشنگ...
نماز مغرب رسیدم مسجد...
اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید...
با خوشحالی دوید سمتم...
خیلی کلافه بودم...
یهو حواسم بهش جمع شد...
خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم...🤦♂️
نفسم بند اومد...😨
حسنا با خوشحالی از روزش تعریف می کرد...
دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود...
منم ناخودآگاه روز اون رو با خودم مقایسه می کردم...
مونده بودم چی بهش بگم...😖
چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟...
چاره ای نبود...
توکل کردم و گفتم...🗣️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست.
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff