eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.6هزار دنبال‌کننده
191.2هزار عکس
132.6هزار ویدیو
1.5هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
با خودم گفتم حالا که قرار است یک هفته دیگر برگردم، ساک سنگین منطقه را نبرم و بار اضافی نکشم. زنگ زدم سیدابراهیم. با زانتیای خودش اومد دنبالم. توی راه پرسید: «کی برت گردوند؟ همین فلانی؟» گفتم: «آره، خودش بود.» سیدابراهیم دل پری از او داشت. گفت: «آقا، این آدم خیلی آدم نامردیه! تا حالا ۲ ، ۳ مرتبه منو از پادگان برگردونده.» می گفت: «یکی از علت هایی که نمی ذارن بیام، همین قضیه بصرالحریره.» توی این مدت، من و سیدابراهیم خیلی با هم عیاق شده بودیم. از جیک و پوک همدیگر خبر داشتیم. من از رابطه خوب و قوی سید با حاج قاسم خبر داشتم. او عکس های دونفره ی زیادی در جلسات مختلف با حاج قاسم داشت😍. این عکس ها را من در گوشی اش دیده بودم. عکس هایی که دست انداخته بود گردن حاجی و با او روبوسی می کرد. حاج قاسم در جلسات، سیدابراهیم را صاحب نظر می دانست😍. حتی او به خانه حاجی در کرمان رفته بود و چند تا عکس با هم انداخته بود. به پشتی تکیه داده و سلفی گرفته بودند. ۲، ۳ سری به او گفتم: «سید! منم ببر پیش حاج قاسم.» گفت: «یه دیدار خصوصی می برمت.» آن روز به او‌گفتم: «تو که با حاج قاسم رابطه داری، شماره اش رو هم که داری، یه زنگ بهش بزن بگو که قضیه این جوریه. وقتی حاجی سفارش کنه، تا آخر عمرت دیگه کسی کاری به کارت نداره. دیگه آنقدر اینا چوب لای چرخ کارت نمی ذارن.» حرفی زد که هیچ جوابی برایش نداشتم. گفت: «می دونی چیه ابوعلی؟ حاجی یه شخصیت فراملی داره. سرش بیش از حد شلوغه😊؛ دغدغه‌ی عراق رو داره، دغدغه ی سوریه رو داره، دغدغه ی لبنان رو داره، فکرش همه جا مشغوله☺️. حالا من زنگ بزنم به فرمانده ای به این عظمت برای یه کار شخصی؟ فکر این بنده خدا رو مشغول کنم که آقا نمی ذارن من برم منطقه؟! هیچ وقت این کار رو نمی کنم😉. اگه قرار باشه درست کنم، خودم درست می کنم. به حاج قاسم رو نمی زنم که فکر همه جا رو داره.» آن روز سید من را به خانه اش در شهریار برد. هر کاری کرد شب بمانم، قبول نکردم و گفتم: «نه، باید بروم مشهد، چند تا کار دارم.» ساک را گذاشتم خانه سیدابراهیم. دوباره من را سوار ماشین کرد. جایی حول و حوش شهریار رفتیم و املت خوردیم. همان جا چند تا عکس سلفی و فیلم هم گرفتیم. سید ابراهیم رو به دوربین گفت: «آی مردم! ابوعلی داره میره، کارش درست شده.» بعد از خوردن چای، سیدابراهیم من را آورد سر جاده مشهد پیاده کرد و از هم خداحافظی کردیم. خوشحال و شنگول برگشتم مشهد،😁 کارهای ثبت نام را انجام دادم و یک هفته بعد با نیروهای افغانستانی آمدم تهران، پادگان محل تجمع نیروهای اعزامی. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۱۵ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... به دلیل فاصله ایی که بین اعزام من و سید ابراهیم افتاد ،از هم جدا افتادیم☹️ ؛ من در «تدمر» بودم ،سید ابراهیم در«حما». حدود ۲۰۰ کیلومتر از هم دور بودیم😕 . «شیخ محّمد» ،مسول فرهنگی تیپ فاطمیون بود .با او خیلی رفیق بودم 😎. شیخ محمد همان روز اول من را به عنوان مسول تبلیغات تیپ که زیر مجموعه فرهنگی و یکی از معاونت های ان بود ،معرفی کرد. با او طی کردم و گفتم :«به شرطی میام پیشت که من رو از کار عملیاتی نندازی. » قبول کرد و گفت : « اگر عملیات شد، با هم میریم.» گفتم:« چی از این بهتر.» هماهنگی روحانی برای کلاس های اخلاق، قران و عقیدتی، زدن پرچم و بنر در محوطه پادگان و خط، شکستن جعبه های مهمات و درست کردن تابلو برای نوشتن جملاتی مثل خسته نباشی رزمنده و امثالهم و تمام کارهایی که به حوزه فرهنگی مربوط می‌شد ،از جمله فعالیت های من در تبلیغات بود.🤓 طی این مدت ،دو سه مرتبه با سید ابراهیم ارتباط تلفنی 📞 داشتم. به هر کس می رسیدم سراغ او را می گرفتم .من شیفته سید ابراهیم بودم و جدایی از او برایم سخت بود 💕. این را همه بچه های تیپ می دانستند . خود سید ابراهیم می گفت:« ما دو قلو های افسانه ای هستیم .» اینقدر به هم نزدیک بودیم که هر کس سید ابراهیم را می دید ،توقع داشت من را هم کنارش ببیند و بالعکس😃. ظهر یکی از روزهای ماه رمضان ۹۴، سید ابراهیم فاصله ی ۲۰۰کیلومتری از حما اومد تا من را ببیند . من روزه بودم و از خستگی خوابم برده بود . «شیخ ابوحسین» یکی دیگر از روحانیون واحد تبلیغات، به بچه ها گفته بود :« برید ابوعلی رو بیدار کنید » سید ابراهیم اجازه نداده و گفته بود:«خسته اس، بزارید بخوابه»😐 وقتی بیدار شدم و فهمیدم ،حسابی کُفرم بالا امد😒 .از همه شاکی بودم که چرا من را بیدار نکردند. بچه ها گفتند:« خود سید ابراهیم نذاشت بیدارت کنیم.» به قدری کُفری شده بودم که حد نداشت. زنگ زدم و به او گفتم:« نامرد داشتیم؟ حالا تا اینجا میای و و منو ندیده می ری؟ خیلی نامردی !» چند تا حرف قلبمه سلمبه بارش کردم . سید ابراهیم گفت:«جوش نزن ! ان شاء الله به همین زودیا میام💛☺️.» دوری سید ابراهیم کلافه ام کرده بود.😞 آمدم با شیخ محمد صحبت کردم و گفتم: «حاجی، من خیلی برات کار کردم، یه زحمت بکش، دیگه منو آزاد کن، بذار برم حما پیش سیدابراهیم.» قبول نکرد.😒 سیدابراهیم در حما جانشین تیپ بود. او زیاد از مسئولیت خوشش نمی آمد. وقتی او را برای مسئولیتی پیشنهاد می کردند، می گفت: «من دوست دارم یه تیمی داشته باشم، یه گروه بهم بدن، بزنم به دل دشمن، کارهای چریکی و عملیاتی خاص انجام بدم.» می گفت: «می خوام یه تیمی باشیم، من باشم و اسلحه م و چند تا رفیق چق چقیم، بزنیم به دل دشمن و ازشون تلفات بگیریم✌️🏻💪🏻.» او یگان ویژه ناصرین را هم به همین منظور راه انداخت. خط ما در تدمر، خط تثبیتی بود. باید خط را نگه می داشتیم که دشمن جلوتر نیاید. در همین وضعیت، داعش هر شب حمله می کرد و از ما شهید می گرفت. آنها با استفاده از تاریکی شب، با گروهی ۱۰، ۱۵ نفره نفوذ می کردند، می آمدند جلو. با استفاده از اصل غافلگیری، چند تا نارنجک می انداختند و درگیر می شدیم. ما می زدیم، آنها می زدند. ۷، ۸ نفر ما از آنها می کشتیم، ۲، ۳ نفر از ما شهید می شدند؛ بعد هم عقب نشینی می کردند و می رفتند. البته بعضی مواقع هم شهدای ما بیشتر از کشته های آنها می شد.😔 بعد از مدت ۲۰ روز، حاج قاسم آمد منطقه و با برنامه ریزی که صورت گرفت، قرار شد یک شب عملیات گسترده در تدمر انجام شود. طی این عملیات باید یک شهرک آزاد می شد و خط را می بردیم جلوتر. به همین منظور، نیروها را از شهرهای دیگر کشاندند سمت تدمر. اینجا بود که سیدابراهیم و نیروهایش هم مأمور شدند و آمدند پیش ما😍. سیدابراهیم که آمد، یکسره با او بودم. یک بار برای زیارت رفتیم زینبیه. همین طور که توی محله زینبیه راه می رفتیم، سید ابراهیم اشاره به یک قصابی کرد و گفت: «ابوعلی! این قصابی رو می بینی! کباب گوشت شتر میده.» گفتم: «خب!» گفت: «خدا رحمت کنه حاج حسین بادپا رو. یه دفعه اومدیم اینجا، رفتیم نشستیم رو اون صندلی، کباب گوشت شتر خوردیم. الانم به یاد اون زمان بیا با هم بریم، به یاد حاج حسین کباب گوشت شتر بخوریم😋 .» رفتیم، نشستیم و سفارش دادیم، خیلی خوشمزه بود. بعد از ناهار، سید گفت: «بریم سلمونی، یه اصلاح بکنیم.» همان حول و حوش یک آرایشگاه بود. رفتیم داخل. پسربچه‌ای آنجا بود. به او گفتم: «می خوام موهامو اصلاح بکنم.» پسربچه که دست و پا شکسته فارسی حرف می زد، گفت: «اوستام نیستش.» گفتم: «خب! مگه تو بلد نیستی؟» گفت: «نه! من بلد نیستم. باید خود اوستام بیاد.»
سید کمی عربی بلد بود و می توانستیم منظور هم را برسانیم. به او گفتم: «ما یه مقدار آرایشگری بلدیم. اگه اشکالی نداره از لوازمت استفاده کنیم، هزینه ش هم هر چی باشه می دیم.» گفت: «نه، اشکال نداره.» سید می خواست موهایش را کوتاه کند. نشست روی صندلی. روپوش را انداختم. ماشین ریش تراشی را برداشتم، یک شانه ی درشت گذاشتم رویش و گفتم: «سید، آماده ای؟» گفت: «برو بسم الله.» سید موبایل را داد به پسربچه و گفت: «بیا چند تا عکسم از ما بگیر، معلوم شه اینم آرایشگره😜.» پسربچه با گوشی چند تا عکس گرفت. بعد از اصلاح، با هم رفتیم زیارت. حرم خیلی خلوت بود. کنار ضریح که رسیدیم، سید نشست پایین پا، دست ها را برد توی شبکه ها، سرش را چسباند به مشبک های ضریح، چند دقیقه‌ای خلوت کرد و اشک ریخت. آن روز حرم خیلی فاز داد. سید خیلی گریه می کرد. من طبق عادت گوشی رو درآوردم و از حالات مختلف اش عکس گرفتم. بعد که زیارتش تموم شد، آمد بلند شود، گفتم: «سید! سید!» تا نگاه کرد، دوباره از او عکس گرفتم. به سید گفتم: «ما با هم توی حرم حضرت زینب عکس نداریم. بیا یه عکس با هم بگیریم.» بردن گوشی داخل حرم قدغن بود و من قاچاقی آورده بودم😏. یواشکی گوشی را دادم به یکی از زائرهای عرب زبان که چند تا عکس از ما بگیرد. به او فهماندیم: «ما که از طرف ضریح داریم میایم، تو عکس بگیر که هم ضریح بیفته، هم ما بیفتیم.» گفت: «باشه.» گوشی را گرفت و آماده عکس گرفتن شد. من و سید هم ژست گرفتیم. این قدر تابلو گوشی رو گرفت دستش که یکی از مأمورها ما را دید. من دیدم دارد به طرف ما می آید که گوشی را بگیرد. صورتمان رو به دوربین، به طرف مأمور بود. هر دو هم زمان دست ها را بالا بردیم و با اشاره به مأمور گفتیم: «یه دونه، فقط یه دونه عکس😅!» مأمور رسید و گوشی را گرفت. از او خواستیم عکس ها را پاک نکند. قبول کرد و گوشی را برگرداند. در عکسی که گرفته شد و یادگاری ماند، هر دو دست هایمان بالاست.😂 هنوز مسئولیت تبلیغات کل لشکر فاطمیون را داشتم. بالاخره بابت این که دائم با سیدابراهیم بودم، صدای شیخ محمد، مسئول فرهنگی لشکر، درآمد و گفت: «به اصطلاح من تو رو مسئول تبلیغات معرفی کردم، حالا که سیدابراهیم اومده، دیگه ما رو نمی شناسی؟» گفتم: «حاجی! تو خودت می دونی که من از اول با سیدابراهیم بودم. الانم من بی خیال تبلیغات نشدم. کاری رو که قبول کردم، انجام می دم، ولی اگه حمله ای برنامه ای چیزی باشه، خودت می دونی که سیدابراهیم رو ولش نمی کنم👊 .» بعد از صحبت با سیدابراهیم، او گفت: «بیا پیش ما.» قرار شد با حفظ سمت، جانشین او در گردان شوم. از این طرف شیخ محمد گفت: «بابا! تو مسئول تبلیغات لشکری، میخوای بری بشی جانشین گردان😒؟!» گفتم: «آقا! خودت که می دونی، من در قید مسئولیت و این چیزا نیستم. از اول با سیدابراهیم بودم، تا آخرشم باهاش هستم! حتی اگه به من فرمانده تیپی رو پیشنهاد بکنن، می دونی که سیدابراهیم رو ول نمی کنم.» محل استقرار بچه‌های فرهنگی، یک مسجد بود. با آمدن سیدابراهیم و نیروهایش از حما، آنها هم در همین مسجد مستقر شدند. فرهنگی یک ماشین داشت که با هماهنگی فرمانده لشکر، این ماشین (علاوه بر ماشین گردان) زیر پای من و سیدابراهیم بود☺️. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖📚 این قسمت: این قسمت: من تازه دارم زندگی می کنم سرم رو به جواب نه، تکان دادم🙄 من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم، اون روز سعید تا نزدیک غروب درباره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد😢 تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد بچه های کوچکی که کشته شده بودند یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند😭 بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ کی هست؟ روز جمعه سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست، باید تعمیرگاه باشم 😒 خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه 😏 این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید 😑 با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره، باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد 👊🏻 ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ هنوز چند قدم ازم دور نشده بود صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده 😔 من تازه دارم زندگی می کنم، چنین اشتباهی رو نمی کنم😥 برگشت، محکم توی چشم هام زل زد تو رو نمی دونم انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی ترسم🧐 من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت 💪🏻 اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم 😟 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت:  به من اعتماد کن   روز قدس بود، صبح عین همیشه رفتم سر کار😒 گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود 🤯 ازش پرسیدم  _از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ خیلی محکم گفت: _نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد ولی من پشیمون بودم😪😓 خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید کارل عاشق اون ماشین نو بود 🏎   اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد💀 نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود، همه براش سوت و کف می زدن👏👏👏 من ساکت نگاه می کردم، خیلی ترسیده بودم فقط 15 سالم بود🚶‍♂ شاید سرگذشت ها یکی نبود اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن✊ من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم  ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن😭 اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم، اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت😓 اعصابم خورد شده بود، آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم لعنت به همه تون، لعنت به تو سعید رفتم توی رختکن، رئیس دنبالم اومد🙄 _کجا میری استنلی؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم😣 همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم  _نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم، قبل طلوع تحویلت میدم😌 _می تونم بهت اعتماد کنم؟ اعتماد؟😰 اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی 😼 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت: شرکت کنندگان    روز عید فطر بود مرخصی گرفتم، دلم می خواست ببینم چه خبره😃 یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد مسابقه حفظ بود 😍 تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم🤠  با تعجب گفت: استنلی تو قرآن حفظی؟🧐  منم جا خوردم، هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم اون کار، کاملا ناخودآگاه بود😟 سعید با خنده گفت: اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست توی راه قرآن گوش می کنه، موقع کار، قرآن گوش می کنه، قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد🤩🤩🤩 هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم حس خوبی داشت، برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد😍😇 روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد  سعیدمدام بهم میگفت: توهم شرکت کن مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه🏅 اما من اصلا جسارتش رو نداشتم🙁 جلوی اون همه مسلمان کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت😢 مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو … سعید از عقب مسجد بلند گفت یه شرکت کننده دیگه هم هست😆 و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو😐😨 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت: مسابقه بزرگ   برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم😡 دلم می خواست لهش کنم 😑 مجری با خنده گفت بیا جلو استنلی، چند جزء از قرآن رو حفظی؟ جزء؟ جزء دیگه چیه؟ مات و مبهوت مونده بودم😳😥 با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟😐 سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید و با عجله رفتم پیش همسر حنیف اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ خنده اش گرفت😂 _همه اش رو حفظ کردی؟ +آره پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم سری تکان دادم برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم😌 مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم 😍 مسابقه شروع شد نوبت به من رسید، رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ضربان قلبم زیاد شده بود 💓 داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی🤓 همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند 😃 آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت👏 لطف می کنی معنی این آیه رو بگی …؟😱 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت: بلد نیستم   معنی؟ من معنی قرآن رو بلد نیستم😟 با تعجب پرسید یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ تعجبم بیشتر شد 😳 آیه چیه؟🧐  با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن😣 خیلی حالم گرفته شده بود، به خودم گفتم تمام شد استنلی، دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری😓 از جایگاه بلند شدم هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت📢 استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟😍 بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟😏 شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید چند نفرتون می تونید؟ 😒😑 همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ و همه بلند خندیدن😂😆 حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟👏👏👏 و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم 😭 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : خدای مرده همه رفتن... 🚶‍♂️🚶‍♂️ بچه ها داشتن وسایل را جمع و مسجد را مرتب می‌کردند... . یه گوشه ایستاده بودم... حاج آقا تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه... رفتم جلو... سرم را پایین انداختم و گفتم :من مسلمان نیستم...😔 همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها را توی پلاستیک می‌ریخت گفت : می دونم... شوکه شدم... 😦 با تعجب دو قدم دنبالش رفتم... برگشت سمتم... همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم... بعد هم با خنده گفت:اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد را بشورم... 😂 آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟... مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون را در می آوردن... خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند...🤭 سرم را بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم... 😣 اون روز 10 تا فرش بزرگ مسجد را تنهایی شست... هرچی همه می‌پرسیدن؛چرا؟... جواب نداد... . من سرایدار بودم و باید می‌شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمیدونستم... 😶 از دید من، فقط یه شستن عادی بود... برای اینکه من جلو نرم و من را لو نده... به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه... ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمیز، تو دلم سرزنشش کردم...😟 خیلی خجالت کشیدم... در واقع، برای اولین بار تو عمرم خجالت کشیدم... همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت :راستی حیف تو نیست؟... اینقدر خوب قرآن را حفظی اما نمی‌دونی معنیش چیه... تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش را بخونی ببینی خدا چی گفته؟...🤔 . برام مهم نیست یه خدای مرده، چی‌گفته... ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه.😣😢 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : گاو حیوان مفیدی است.🐄 هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که وسط مسجد داد زد: _ هی گاو...🐄 همه برگشتن سمت ما... جا خورده بودم...😦 رفتم جلو و گفتم : با من بودی؟...🤨 باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا همچنین حرفی بزنه ...😶 _ بله با شما بودم... چی شده؟... بهت بر خورد؟... 🤔 هنوز توی شک بودم... . 😳 _ چرا بهت بر خورد؟... مگه گاو چه اشکالی داره؟... . دیگه داشتم عصبانی می‌شدم... 😖 _ خیله خب فهمیدم،چون به خدات این حرف را زدم داری بهم اهانت می‌کنی... اصلا فکرش را نمی‌کردم همچین آدمی باشه... بدجور تو ذوقم خورده بود... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی... چطور باهاش همراه شده بودی؟... در حالی که با تحقیر بهش نگاه می‌کردم ازش جدا شدم... 😠 _ مگه فرق تو با گاو چیه که ناراحت شدی؟... دیگه کنترلم را از دست دادم... رفتم تو صورتش... ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم... سرم رو می‌اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هرچی بهم میگه میگم چشم... من یه عوضیم پس سر به سر من نزار... تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته‌ی خوبمون باهم، کاری بهت ندارم... .😡 بچه ها کم کم داشتن سر حساب باز می شدن بین ما یه خبری هست... از دور چشمشون به من و حاجی بود... 👀 _ گاو حیوان مفیدیه... گوشت و پوستش قابل استفاده است... زمین را شخم میزنه... دیگه قاطی کردم... پریدم یقه اش رو گرفتم... . 🤬 _ زورشم از تو بیشتره... . زل زدم تو چشم هاش... _ فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت... بیشتر از این با اعصابم بازی نکن... ❌🤬 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : خدا نیامد اون شب دیگر قرآن گوش نکردم ❌ تا وضعیت مشخص بشه... نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و... مسجد هم نرفتم و ارتباطم را با همه قطع کردم...📱❌ یک هفته... 10 روز... و یک ماه گذشت... اما از خدا خبری نشد... هر بار که از خونه بیرون می‌رفتم یا بر‌می‌گشتم؛ 🚶‍♂️ منتظر خدا یا نشانه ای از اون بودم... برای خودم هم عجیب بود؛واقعا منتظر دیدنش بودم...😶 اون شب برگشتم خونه... چشمم به Mp۳ player افتاد... تمام مدت این یه ماه روی دراور بود... چند لحظه بهش نگاه کردم...👀 نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟... 🤔 حرف های یک خدای مرده... 🤐 با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله...🗑️ نهار نخورده بودم... برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم...🥪 بعد هم رفتم بیرون...🚶‍♂️ اعصابم خورد بود...😡 حس می‌کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده... 😵 انگار یکی بهم خیانت کرده بود... بی حوصله، تنها و عصبی بودم... تمام حالت های قدیم داشت بر‌می‌گشت سراغم... انگار رفته بودم سر نقطه‌ی اول...😖 دو سالی می‌شد که به هیچی لب نزده بودم... چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می‌رفتم...😳 بی دلیل می‌خندیدم و عربده می‌کشیدم... دیگه چیزی به خاطر ندارم... .😵 اولین صحنه بعد بهوش اومدنم توی بیمارستان بود...🏥 سرم داشت می‌ترکید و تمام بدنم درد می‌کرد... کوچک ترین شعاع نور چشم هام را اذیت می‌کرد...🌄 سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم... 👮‍♂️ اومدم به خودم تکونی بدم که... دستم به تخت دستبند شده بود... .😬 اون نه استنلی... این امکانی نداره... دوباره...😱 بی رمق افتادم روی تخت... 🛏️ نمی تونستم چیزی را می‌دیدم، باور کنم...😰 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff