eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.6هزار دنبال‌کننده
188.6هزار عکس
130.6هزار ویدیو
1.4هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 نخستین کسی که در ایران «سازمان اطلاعات» ایجاد کرد که بود؟ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
همه روزی می‌میرند، اما همه‌ی آنها زندگی نکرده‌اند. ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پله‌های باستانی قله چت / استان مرکزی / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🍀 صدای بهشتی ...🌷... / یاد یاران ………………………………… ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
صابر باوقار استوار ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
「🍃「🌹」🍃」 اگر حل شدنی است، نيازى به نگرانى نيست. اگر حل شدنی نیست، نگرانى فايده‌اى ندارد. ✔️ پس نگران نباش! 🌊 آقای روان شناس ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
یک روز وقتی همه‌ چیز خوب تمام شده به عقب نگاه می‌کنی و با افتخار به خود می گی: «خدا رو شکر تسلیم نشدم و تونستم!» ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در یک عصر عاشورا، در خانه، «عصر عاشورا» ساخت! 🎨 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۰: روی صندلی نشست و با شتاب و کنجکاوی شروع به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۱: نگهبان در سلول را باز کرد و زنجیر ابراهیم را به حلقه زد. ابن خالد شمع را روی طاقچه گذاشت و ابراهیم را در آغوش کشیدـ از دیدنش وحشت کرده بود. به روی خود نیاورد. حس کرد مشتی استخوان را در آغوش می‌فشارد. چشمانش بیش از پیش گود افتاده بود. چهره‌اش به رنگ گچ بود. به زور نفس می‌کشید. صدایش خش دار و ضعیف بود. خدا را شکر کرد که ابراهیم آینه‌ای نداشت تا خود را در آن ببیند. بوی چربی صابون می‌داد. پیراهن تمیزی پوشیده بود. مسواک زده بود و موهای سر و صورتش چرب نبود. کوزه ای شربت و ظرفی خرما روی سکو بود. آن ها را روی طاقچه گذاشت. نگهبان در را بست و رفت. ابن خالد کنار ابراهیم نشست و دستش را در دست گرفت. ابراهیم سرش را به دیوار تکیه داد. با دهان باز افتاده به او خیره شده بود. رگ شقیقه اش و استخوان گونه‌اش در سایه روشن شمع، به شکل عجیبی، برجسته به نظر می‌رسید. ــ چه می‌کنی با سیاهچال؟ در این سلول که تشک و بالشی نیست و به جز تاریکی مونسی نداری، چه طور روز و شب را می‌گذرانی؟ ــ بگو سیاهچال با من چه می‌کند! از روز و شب خبری ندارم، جز این که وقتی سطل را خالی می‌کنند، می‌فهمم روز شده است و وقتی کوزه ی آب به من می‌دهند، می‌فهمم شب شده است! غذا را که می‌دهند، می‌فهمم نیمروز است. نه می‌توانم کف این سلول بخوابم، نه می‌توانم بنشینم. «لا یموت فیها و لا یحیی» (در دوزخ نه می‌میرند و نه زنده‌اند.) همه ی کسانی که پیش از من این جا بودند، مُردند. زندانی‌های دیگری آوردند. آن ها هم بیشترشان مردند. به نظرت من هنوز زنده‌ام؟ ابن خالد نزدیک بود گریه‌اش بگیرد. نتوانست جواب دهد. ــ طاقت فرساست، اما تحمل می‌کنم! در ازای بهشت می‌ارزد! خواب و بیداری ام را نمی‌فهمم، اما هیچ وقت مانند این ایام فرصت نکرده بودم با خدای خودم خلوت کنم. همیشه و در هر موقعیتی خدا با ماست. این دلداری بزرگی است برای کسانی که به او ایمان دارند! ابراهیم دیگر شبیه ابراهیم قبلی نبود. در آن چند ماه، پنجاه سال پیر شده بود. به جایی رسیده بود که می‌توانست در تاریکی‌های متراکم سیاهچال، دست پیش ببرد و مرگ را که در کمین نشسته بود، لمس کند. هر طور بود، بر خود مسلط شد تا اشکش سرازیر نشود. ــ ببخش دوست عزیز که مدتی نتوانستم به دیدنت بیایم! رئیس زندان مانعم شده بود! ــ خوشحالم که دوباره می‌بینمت! چه طور توانستی دوباره به این جا بیایی؟ چه کرده‌ای که مرا به حمام بردند و لباس نو پوشاندند و دیروز تا حالا دو نوبت غذای گرمم داده اند؟ این ظرف خرما را هم برایم گذاشته‌اند. وضع و حالم را که می‌بینی! از من می‌شنوی، پولت را برای من دور نریز! به توصیه ی یکی از دوستان دانشمندم به سراغ قاضی القضات رفتم. خدا نصیب دشمن نکند! دیوان قضا انگار گوشه‌ای از جهنم بود! صد رحمت به این سیاهچال! از جایی که فاسقِ فاجری چون ابن ابی داوود بر آن ریاست دارد، چه انتظاری می‌توان داشت؟ ناچار شدم تا اندرونی قلمرو شیطان پیش بروم! باید می‌دیدی که قاضی‌القضات مملکت چه آلوده دامنی است! اجازه داد تو را ببینم به شرط آن که متقاعدت کنم دست از ادعایت برداری و در کوی و برزن جار بزنی که تو را فریفته‌اند و آنچه گفته‌ای دروغی یا خیالی بیش نبوده است! ــ آن از خدا بی‌خبر به آرزویش نخواهد رسید! اگر می‌خواستم منکر مقام امامم شوم، در همان دمشق این کار را کرده بودم تا از خانه و دکان و همسرم دور نیفتم و گرفتار سیاهچال نشوم! فرج نزدیک است! مثل دندان لقم که دارد می‌افتد. دیگر چیزی از وجودم به این دنیا بند نیست. من رفتنی‌ام! حلالم کن برادر! ــ ابن ابی داوود گفت اگر نتوانم متقاعدت کنم، تو را به تنور ابن زیات می‌اندازد و دارایی مرا مصادره می‌کند! ابراهیم سعی کرد بخندد. این بار او دست ابن خالد را گرفت. ادامه دارد ... ................................. 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۱: نگهبان در سلول را باز کرد و زنجیر ابراهیم ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۲: ــ مرا به پایتخت آورده‌اند، تا به خیال خودشان نمایشی ترتیب دهند و آنچه را به نفعشان است، از زبان من به گوش مردم برسانند. من آلت دست آن ها نخواهم شد! سرنوشت من که مشخص است، اگر زنده بمانم، خونم را خواهند ریخت. حالا این منم که نگران سرنوشت توام! چرا به سراغ آن مردک سالوس رفتی تا تو را سر دوراهی قرار دهد که به هر راهی کشیده شوی، باخته‌ای! اگر مرا به آن چه می‌خواهند واداری، دین من و خودت را بر باد داده‌ای و اگر نتوانی کاری از پیش ببری، دارایی ات را باخته‌ای! دست به بد قماری زده‌ای! دیدن من چنین ارزشی نداشت! ــ نگران من نباش! پیش از آن که این ستمگران به خود بجنبند، آنچه را دارم می‌فروشم و گم و گور می‌شوم! ــ مگر می‌شود؟ ــ چرا نشود؟ برایت خبری دارم! خانواده ی تو و ابوالفتح و طارق و شعبان، همگی ناپدید شده‌اند! مأموران از آن ها خبری ندارند. خانه و دکانتان هم فروخته شده است. کسی را که به سراغ آن ها فرستاده بودم، نتوانسته است هیچ نشانی به دست آورد. ناپدید شدن آن ها یا کار دشمن است یا کار دوست. اگر کار حکومت بود، ابن ابی داوود خبر داشت و برای تحت فشار قراد دادن تو به آن اشاره می‌کرد. او در این باره چیزی نمی‌دانست. مطمئنم! پس باید کار یک دوست باشد که بی درنگ پس از دستگیری تو، آن ها را به شهر دیگری انتقال داده و خانه‌ها و دکان‌ها را فروخته است تا حکومت نتواند مصادره‌شان کند! ابراهیم چشم بر هم گذاشت و نفس راحتی کشید. ــ خبر خوبی است! شاید کار ابوالفتح و همسرش ام جیران است. همگی با هم جانشان را برداشته و گریخته‌اند! خیالم راحت شد! فقط افسوس که نتوانستی خبری از من به آن ها برسانی! ــ شرمنده‌ام! ــ به هر حال ممنونم! تو می‌خواستی به من کمک کنی، اما می‌بینی که بنی عباس به هیچ کس رحم نمی‌کند! من اگر زنده ماندم، می‌پذیرم که در ملأ عام برای مردم حرف بزنم. آن وقت با همه ی توانم فریاد می‌زنم که آنچه گفته‌ام راست است! بگذار من هم یکی از کسانی باشم که به تنور آن جلاد سپرده می‌شوم! باور کن باکی از آن ندارم! جانی برایم نمانده است که آن تنور بخواهد از من بگیرد! از من می‌شنوی، دیگر به سراغم نیا! به فکر سلامت من نباش! آیا قصد داری مرا برای کباب شدن تیمار کنی؟ به سراغ ابن زیات برو و بگو که ابن ابی داوود تو را به دام انداخته و به کاری مجبور کرده است که از پسش بر نمی‌آیی! حساب خودت را از من جدا کن! شاید جنایتکاری مثل ابن زیات بتواند شر جنایتکاری دیگر چون قاضی القضات را از سرت کوتاه کند! فراموش نکن که جای خانواده ی من امن است و خانواده تو در معرض خطرند! ــ خدا این نعمت بزرگ را به من داد که بتوانم امامم را بشناسم! اگر روزی من هم گرفتار زندان و سیاهچال شدم، ارزشش را دارد! گله نخواهم کرد! شاید مرا آوردند و در سلول کناری زندانی کردند! آن وقت می‌توانیم ساعت‌ها با هم حرف بزنیم و گذشت زمان را حس نکنیم! ــ خوش به حالت که هنوز آزادی! امام که به بغداد آمد، او را خواهی دید! اگر توانستی، سلامم را به ایشان برسان! ــ خودش که نمی‌آید! او را می‌آورند تا تحت نظر قرار دهند! شاید هرکس سعی کند او را ببیند، تحت تعقیب قرار گیرد! ــ پس چندان به امام نزدیک نشو! همین طوری هم به تو و کارهایت بدگمان شده‌اند. کاری نکن که بیهوده از این جا سر درآوری! افتادن به سیاهچال آسان است و نجات از آن سخت و ناممکن! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
💞 آشتی آشتی ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
「🌱」 فردا دیره؛ همین امروز جوانه بزن؛ همین امروز تغییر کن؛ همین امروز رشد کن. ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ها همه شعر است، این ها همه داستان و افسانه است! ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کفتارها و لاشخورها به جون هم افتاده ن! 😉 🤭 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
「🍃「🌹」🍃」 راز آرامش درون در زمان حال زندگی کردن است. امروز و این ساعت، هیچ گاه برنخواهند گشت . قدر لحظه ها را بدان. 🌊 آقای روان شناس ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این جا هنوز آفتاب می‌دَمَد جوانه می‌روید و چه زیباست امیدِ ادامه دادن. ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مردم در این شرایط، پای آرمان و اعتقادشان ایستاده اند و می کنند. 🍀 را فراموش نخواهیم کرد! 👌🏼 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌙 باز آی که از جان اثری نیست مرا مدهوشم و از خود خبری نیست مرا خواهم که به جانب تو پرواز کنم اما چه کنم؟ بال و پری نیست مرا «هلالی جغتایی» ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهر مکه عربستان سعودی در نزدیکی برج ساعت ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🔹 حکایت مثنوی معنوی مرد فقیر و پرخوری را به جرمی زندانی کردند. در زندان هم آرام نگرفت و متنبه نشد و به زور غذای زندانی ها را می گرفت و می خورد و آن قدر اذیت کرد تا سرانجام زندانی ها به قاضی شکایت بردند که «نجاتمان بده! این زندانی پرخور، ما را عاصی کرده است و نمی گذارد یک وعده غذا از گلویمان پایین برود.» قاضی موضوع را تحقیق کرد و فهمید فقیر، تن به کار کردن نمی دهد و زندان برایش یک بهشت کوچک است که در آن هم غذای فراوان هست و هم نیازی به کار کردن ندارد. پس او را از زندان بیرون انداخت و هرچه فقیر مفت خور اصرار کرد در زندان بماند، قاضی قبول نکرد و برای آن که مردم هم به او باج ندهند و مفت خور مجبور شود کار کند، دستور داد فقیر مفت خور را در شهر بگردانند و جار بزنند که او فقیر است اما کسی به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد و خلاصه هیچ کمکی به او نکند. به این ترتیب، مأموران قاضی، فقیر را روی شتر مردی هیزم فروش نشاندند و به هیزم فروش گفتند او را کوچه به کوچه بگرداند و جار بزند «ای مردم! این مرد را بشناسید. فقیر است. به او وام ندهید. نسیه ندهید. داد و ستد نکنید. او دزد است. پرخور است و کسی و کاری هم ندارد. خوب نگاهش کنید.» هیزم فروش هم راه افتاد و از صبح زود تا نیمه شب، فریاد زد و درباره ی مفت خور بی آبرو به مردم اعلام خطر کرد. شب که رسید هیزم فروش به فقیر گفت: «همه ی امروز را به تو اختصاص دادم. مزد من و کرایه ی شتر را بده که بروم!» فقیر مفت خور با خنده گفت: «تو نفهمیدی از صبح تا الآن چه جار می‌زدی؟ الآن همه ی شهر می دانند که من عرضه ی کار ندارم و پول ندارم ولی تو که از صبح فریاد می زدی و به همه خبر می دادی به آنچه می گفتی فکر نمی کردی ؟!» 📎 مولوی در این حکایت به مخاطبانش گوشزد می کند که چه بسا عالمانی که وعظ می کنند اما خود مانند هیزم فروش، به آنچه گفته اند نمی اندیشند و عمل نمی کنند. ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۲: ــ مرا به پایتخت آورده‌اند، تا به خیال خودشا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۳: بغداد سال ۲۲۰ بیست و هشتم محرم که امام در میان استقبال باشکوه مردم، از طرف دروازه ی کوفه وارد بغداد شد، ابن خالد تا جایی که امکان داشت، خود را به نزدیک ایشان رساند. اسبش را به یاقوت سپرده بود. عصری خنک و فرح بخش بود. خورشید پشت تکه‌ای ابر نازک، رخ نشان می‌داد و نمی‌داد. بالای سر، آسمان را ابری تیره پوشانده بود و باران ریزی می‌بارید. مأموران و سربازان مثل مور و ملخ همه جا بودند و به بهانه ی باز کردن راه، مردم را از اطراف امام متفرق می‌کردند. جمعی از درباریان و بزرگان و سران لشکر به استقبال آمده و در میان ازدحام مردم، کم کم از کاروان امام عقب مانده بودند. جمعیت مردم چنان بود که آن ها به چشم نمی‌آمدند. بین دروازه و کاخ‌های کرخ در مرکز شهر، خیابانی عریض و مستقیم کشیده شده بود. ساعتی بود که کاروان مدینه در میان انبوه استقبال کنندگان و تماشاگران به سختی راه خود را در آن خیابان باز می‌کرد. امام سوار بر اسبی سفید بود که افسارش را خدمتکاری در دست داشت. شتری سرخ مو و و کجاوه‌دار، پشت سر امام حرکت می‌کرد. ام فضل، همسر امام و دختر مأمون، در آن کجاوه بود. گاهی پرده را پس می‌زد و با خوشحالی به بازارها و پل‌ها یا به بلندترین جای شهر، به گنبد و باروی قصرهای کرخ نگاهی می انداخت. پوشیه ای بر چهره داشت و فقط چشمانش پیدا بود. ابن خالد با گوشه ی دستار نیمی از چهره اش را پوشانده بود و نگاه از امام بر نمی‌داشت. در آن شلوغی، کار سختی داشت که حواسش به جلو پایش باشد و مراقبت کند نیفتد وزیر دست و پا نماند و همچنان نگاهش به آن چهره ی ملکوتی باشد! با خود می‌گفت این همان است که اگر اشاره کند، مس وجودت به طلا تبدیل می‌شود! این کسی است که در مدینه بود و از دل ابراهیم در دمشق خبر داشت و رفت و او را به آن سفر رؤیایی برد. آیا حالا از وضعیت ابراهیم در سیاهچال خبر ندارد؟ آیا از دل من بی‌خبر است؟ وقار و آرامش امام و رخسار گندمگون و پر ابهتش او را گرفته بود. اشکش نمی‌ایستاد. می‌خواست جمعیت را کنار بزند و پیش برود و زانوی امام را ببوسد، اما می‌دانست که در محضر امام چنین کارهایی لازم نبود تا به چشم بیاید. می‌دانست که امام می‌داند که او آن جاست. با آن که علاقمندان به امام، شور و شعف زیادی از خود نشان می‌دادند، آن حضرت تنها به سر تکان دادنی آرام یا لبخندی ملایم بسنده می‌کرد. یکی دو بار به مأموران اشاره کرد که خشونت به خرج ندهند. ابن خالد در فاصله ی اندک میان خیل همراهان کاروان و تماشاگران کنار خیابان در حرکت بود و از دو طرف تنه می‌خورد. در انتظار فرصتی بود که نزدیک‌تر شود و سلام کند و سلام ابراهیم را به امام برساند. این فرصت را پیدا نمی‌کرد. تعجب کرده بود که هرچه به آن رخسار نگاه می‌کرد، سیر نمی‌شد. در آن چهره ی زیبا و نمکین، جذبه‌ای بود لذت بخش و درک ناشدنی. می‌خواست فریاد برآورد یا آواز بخواند و در مدح آن محبوب، شعر بگوید! به جای همه ی این‌ها اشک می‌ریخت و نفس‌های صدادارش در سر می‌پیچید. در میان استقبال کنندگان فراوان بودند کسانی که مانند ابن خالد چهره‌شان را پوشانده بودند تا شناخته نشوند. پیش از آن که دروازه ی کرخ و دیواره‌های بلندش کاروان چند نفره را از دیده‌ها پنهان کند، ابن خالد حس کرد که نگاه مهربان امام لحظه‌ای روی چهره‌اش متوقف ماند. بر خود لرزید، اما نتوانست حتی دستی تکان دهد. در دل گفت: «کاش حکومت در دست شما اهل بیت بود تا آفتاب مهرتان همه عالم را فرامی‌گرفت!» ادامه دارد ... ................................. 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🍀🌺🍀 جوری باهاش رفتار کنید که انگار هنوز دارید تلاش می‌کنید به دستش بیارید، این باعث می‌شه هیچ ‌وقت از دستش ندید. / خانوادگی مشاور ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 🌿 درس شرافت 🎞 با لهجه ی زیبای شیرازی 🌃 / اجتماعی ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff