″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️
به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️
💐💐💐💐💐
رمان سربازان بی نشون
پارت چهل و سوم
محمد:
راس ساعت ۱۰ و نیم به دستور آقای عبدی، اعلام آغاز عملیات کردم. دو نفر از بچه ها از دیوار بالا رفتن و تو نستن اون دوتا نگهبان مسلح رو با دوتا تیر از پا دربیارن و در رو برای ما باز کردن.
اولین نفر اشکان جلومون حاضر شد و مستقیم سمت من شلیک کردن. جا خالی دادم😅
یهو با صدای تیر ۱۰ . ۱۲ نفر از توی اون خونه ریختن بیرون.
♡♤♡♤♡♤♡♤♡
با بدبختی تونستیم همشون رو بزنیم و خداروشکر کسی هم از ما طوریش نشد. اشکان رو هم در صورتی که یه تیر خورد به پاش تونستیم بگیریمش😏😅
بعد از دستگیری همشون، همه رو از خونه بیرون آوردیم و منتقل شدن برای بازجویی.
بچه هارو توی خونه تقسیم و متفرق کردم که بررسی کنن و ببینن چیزی میتونن پیدا کنن یا نه...
توی اون حیاط ۵ تا اتاق جدا از خونه داشت. اونم به چه بزرگی... البته از اون خونه به اون بزرگی بعید هم نبود.
دم ماشینا اون ور خیابون وایساده بودیم. گفتم:
_فرشید و داوود و امیر بمونن برای بررسی و بقیه هم باید برگردیم خونه پشت سیطتم کلی کار داریم. مخصوصا استاد رسول😅
رسول: یا علی خدا به خیر بگذرونه😂✋
داوود و امیر رفتن داخل ساختمون که یهو صدای یه انفجار اومد...
ادامه دارد...
هدایت شده از خبرگزاری فارس
بنیصدر درگذشت
🔹وبگاه شخصی ابوالحسن بنیصدر اولین رئیسجمهور ایران از مرگ وی در بیمارستان سالپتریه پاریس خبر داد.
🔸بنیصدر پس از رأی مجلس به عدم کفایتش و خلع از ریاستجمهوری بههمراه مسعود رجوی سرکرده سازمان منافقین به فرانسه گریخت و در طول ۴۰ سال گذشته به فعالیت علیه ایران مشغول بود.
@Farsna
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️
به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️
💐💐💐💐💐
رمان سربازان بی نشون
پارت چهل و چهارم
رسول:
با محمد داشتیم سوار ماشین میشدیم که امیر محمد رو از دم در صدا کرد و یهو همون موقع یه صدای انفجار اومد...
یه دود سیاه با سرعت از توی حیاط بلند شد. محمد و بچه ها دوییدن سمت حیاط. داوود توی اون حیاط بود. داوود اونجا بود. نمیدونم چقد بود که فقط زل زده بودن به خونه و دودی که از حیاط میوند. هیچی نمیتونستم بگم. هیچ کس رو نمیدیدم. هیچی نمیتونستم بگم. خشکم زده بود. همش چهره داوود جلو چشمم بود. بعد از چند دقیقه فقط حس کردم چند نفر دورمن و باهام حرف میزنن ولی هیچی نمیفهمیدم.
اول یه بار با خودم زمزمه کردم: داوود
بعدش از عمق وجودم یکدفعه فریاد زدم:
_داوود. داوود.
میخواستم بدوئم برم اون ور خیابون توی خونههه که انگار یه دستی مانع شد. خیلی میخواستم و تقلا میکردم که از بین اون دستا بیام بیرون اما نمیشد و انگار زورش چند برابر شده بود. چند نفر دور و برم یه چیزایی بهم میگفتن اما من هیچی نمیفهمیدم.
فقط فریاد میزدم: داوود. داوود
بعدش فقط خنکای اسپری تنفسم رو توی گلوم احساس کردم و همه جا برام سیاه شد و چیزی نفهمیدم.
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
چشمام میسوخت. به زور آروم چشامو باز کردم. چندین بار پلک زدم تا کمی واضح بشه دور و برم توی یه اتاق کوچیک سفید بودم که پراز وسایل پزشکی و اینا بود. روی دهنم یه ماسک اکسیژن بود.
سرم رو کمی جابهجا کردم. کسی کنارم بود که سرش رو گذاشته بود روی دستاش و کمی خم شده بود. از تکونی که خوردم فهمید بههوش اومدم. سرش رو بلند کرد. با چهره رنگ پر ه و چشمای قرمز سعید روبهرو شدنم.
سعید منو که دید چشماش برق زد.
لبخندی زد و نیم خیز شد سمتم.
سعید: رسول. رسول به هوش اومدی؟ خوبی؟ تو مارو کشتی. چی شدی یهو؟
اولش همچی برام گنگ و نا مفهوم بود ولی بعد کمکم همه چی واضح شد و همه چی یهو یادم اومد. داوود..انفجار.. خونه...
واییییی...
با یه صدای خیلی آروم که خودمم به زور شنیدم گفتم:
من: دا..داوود..
سعید: داوود چی؟
من: کجاست؟
سعید یه لبخندی زد و گفت: وایسا الان میگم بیاد پیشت...
همینطور موندم.
من: داوود... زندس؟
سعید با لبخند گفت: قرار بود نباشه؟ نگران نباش فقط یه ترکش کوچیک به دستش خورد. وایسا الان میام.
اینو گفت و از آمبولانس بیرون رفت.
منم به سختی و با سرعت از جام بلند شدم و ماسک رو درآوردم و سرمم رو به طور خشنی از دستم کندم، طوری که حس کردم پوست دستمم باش کنده شد ولی اهمیت ندادم و از آمبولانس بیرون پریدم.
با کسی که جلوم دیدم خشکم زد. جدی جدی انگار داداش خودم بود. خودم رو پرت کردم توی بغلش و سفت گرفتمش. اونم منو سفت بغل کرد. اصلا باورم نمیشد. یع چند دقیقه ای توی بغل هم بودیم ازش جدا شدم و یه نگاهی به دست پانسمان شدن انداختم. صدامو کمی بلند کردم و با یه حالت تشر مانند و صدای لرزون گفتم:
چرا هواست رو جمع نمیکنی؟
با یه لبخندی گفت: اروم باش. من اصلا توی اون اتاق نبودم. وقتی منفجر شد من چند متریش بودم و برای همین فقط یه ترکش خورد توی دستم
با ناباوری نگاش کردم که محمد اومد سمتمون.
محمد: رسول. رسول دستت چی شده؟
یه نگاه به دستم انداختم. اصلا نفهمیدم که جای جای سوزن سرم روی دستم خون اومده. اونم اونقدر زیاد که داشت خون چکه میکرد. حتی لباس داوود هم خونی شد از دست من. تازه درد جای سوزن سرم رو روی دستم داشتم احساس میکردم. فرشید چندتا دستمال برام آورد و گذاشت روی جای سوزن.
ادامه دارد....
هدایت شده از مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
آرامش وجود خدا در کنار من
خدای من دنیای من است ♥️🙂
میخوای با خدا ارامش داشته باشی پس سریع بیا اینجا که دیر کردی😉
.
.
#یا_امام_حسین
@emamhosein113❤️
#بنر_کانال_خدا
لینک ناشناس مون نظری انتقادی❤
لینک ناشناس برای ارتباط با ما ؛
https://harfeto.timefriend.net/16314139181103
#گاندو
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
2.7kبازدید داشته
ولی ۱۷۰ ۱۸۰ نفر عضون 😕🤨
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
«بنیصدر» درگذشت 🔹«ابوالحسن بنیصدر» اولین رئیسجمهور ایران که پس از عزل از فرماندهی کلقوا و ریاست
خدا بیامرزدش ادم خوبی بود چون با مرگش هممون خوشحالیم و پایکوبی میکنیم🤣🤣🤣🤣