eitaa logo
گنجینه های جنگ
102 دنبال‌کننده
637 عکس
60 ویدیو
14 فایل
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس استان همدان در این کانال کتاب های دفاع مقدس و زندگینامه شهدای کشور به شما معرفی می گردد
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣2⃣ نامه اش ازانگلیس رسید "خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.... همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم .... تو خوب میدانی ک نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم....خیلی نگران حالت هستم....من را از خودت بی خبر نگذار... امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد.... بعد از دو ماه ایوب برگشت.... از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود ،تعریف میکرد... میگفت"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی ،همیشه کنارم باشی....توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم" با لبخند نگاهش کردم..... تکیه داد ب پشتی -شهلا......؟ این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست ،هست؟؟؟؟؟؟ چشم هایم را ریز کردم -چشمم روشن!!......کدام خانم ها؟ -خانم های اینجا و انجا که بودم..... خنده ام گرفت..... -نخیر مال خودشان نیست،رنگشان میکنند.... -خب،تو چرا نمیکنی؟ -چون خرج داره حاج اقا...... فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣2⃣ را رنگ کردم..... خیلی خوشش امد گفت"قشنگ شدی،ولی نمی،ارزد..شهلا..." آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم...... چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود جبهه.... -کجا ب سلامتی؟ -میروم منطقه... -بااین حال و روزت؟اخه تو چه ب درده جبهه میخوری؟با این دست های بسته...... -سر برانکارد رو که میتونم بگیرم..... از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که ب چیز با ارزشی تری دل بسته است... و اگر راهی پیدا کند تا ب ان برسد نباید مانعش بشوم... موقع ب دنیا امدن محمد حسین ،اقاجون و مامان،من را بردند بیمارستان.... محمد حسین که ب دنیا امد پایش کمی انحراف داشت ...دکتر گچ گرفت و خوب شد... دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم ،برای قلب ایوب برویم خارج....ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود...خرج عمل قلب خیلی زیادبود... انقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم،باز هم کم می اوردیم..... اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا میکرد،بنیاد خرج سفر را تقبل میکرد،ایوب قبول نکرد.. گفت وقتی میخواستم جبهه بروم،امضا ندادم.... برای نماز جمعه هایی ک رفتم هم همینطور .....وقتی توی هویزه و ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣2⃣ برای نماز جمعه های ک رفتم هم همینطور وقتی توی هویزه خرمشهر هم محاصره بودید ،هیچ کداممان تعهد نداده بودیم ک مقاومت کنیم......"با اراده خودمان ایستادیم...فرم را نگاه کردم،از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا تعهد میگرفت..... خانه و زندگی را فروختیم....این بار برای عمل دستش،من و محمد حسین هم همراهش رفتیم... توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت"این ها خواهر برادرند" ب زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند...به هم سلام کردیم... -بنده های خدا زبان بلد نیستند....خواهرش ناراحتی قلبی دارد...خلاصه تا انگلیس همسفریم.... ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود.... برایش فرقی،نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب همین ک از پله های هواپیما پایین امدیم گفت"شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی.....خودت را کنترل کن...." لبخند زد -من که گیج میشوم ،وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟جلویم خانم های انچنانی....و پایین پایم ،مجله های انچنانی..... روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم.... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣2⃣ با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم وبینش یک پرده چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم ،با پولی که داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند ناگهان در زدند..... ایوب پشت در بود..... با سر و صورت کبود و خونی.... جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟" اوردمش داخل خانه.... "هیچی،کتک خوردم...." هول کردم "از کی؟کجا؟" -توی راه منافق ها جمع شده بودند،پلاکارد گرفته بودند دستشان ک مارا توی ایران شکنجه میکنند.....من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم..... استینش را بالا زدم -فقط همین؟ پلک هایش را از درد به هم فشار میداد -خ قیافه م هم تابلو است ک بسیجی ام"....و خندید...... دستش کبود شده بود گفتم"باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی..... ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد خدا رو شکر عمل موفقیت امیز بود چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد دوربین عکاسیش را برداشت.... من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم...توی راه بستنی خریدیم؛تنها خوراکی بود که میشد با خیال راحت خورد و نگران ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣3⃣ وقتی برگشتیم ایران ،ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود جبهه... دوباره عملش کردند... از اتاق عمل که امد صورتش باد کرده بود....دور سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند... گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را میگرفت -حالا کجاست -فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در اورده باشد... رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش،از طبقه پایین می امد تا رسیدم گفت؛خانم بیا بچه ات را بگیر نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد -زحمت کشیدید اقا اشک هایش را پاک کردم -بابا ایوب خیلی سلام رساند ....بالا مریض های دیگر هم بودند ک خوابیده بودند...اگر می امدی انها را بیدار میکردی صدای ایوب از پشت سرم امد -سلام بابا برگشتم ...ایوب ب نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می امد... صدای نگهبان بلند شد... -اقا کجا؟؟ محمد حسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب ک جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از ان معلوم نبود ... محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد... ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد -بابایی،من ب ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣3⃣ اینکه تو را ببینم این همه پله را امدم پایین ،انوقت تو از من میترسی؟ محمد حسین بلند بلندگریه میکرد.... نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود ... رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود از اموزش و پرورش برای ایوب نامه امده بود که باید برگردی سر شغلت یا بابت اینکه این مدت نیامده ای،پنجاه هزار تومان خسارت بدهی پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود گفتم بالاخره چه کار میکنی؟ -برمیگردم سر همان معلمی ...اما نه توی شهر...میرویم روستا اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن..روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.... ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه.... یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی صحبت می کردیم چند روزی بود از او خبری نداشتیم ..... تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر میکرد ،هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم... از صدای مارشی،ک تلویزیون پخش،میکردم معلوم بود عملیات شده شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم مشهد" شَستم خبر دار شد دوباره مجروح شده محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣3⃣ هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال،عیال"گفتن ایوب به خودم امدم.... تمام بدنش باندپیچی بود... حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند... -چی شده ایوب؟کجایت زخمی شده؟ -میدانستم هول میکنی،داشتند مرا میبردند بیمارستان مشهد گفتم خبرش ب تو برسدنگران میشوی،از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم....پیش تو شیمیایی شده بود...با گاز خردل... مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت .... توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا نابینا شده بود..... پوستش تاول داشت....و سخت نفس میکشید .... گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید..... برای ایوب فرقی نمیکرد.... او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او میگرفت ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣3⃣ نفس های ثانیه ای ایوب جزئی،از زندگیمان شده بود..... تا ان وقت از شیمیایی شدن فقط این را میدانستم ک روی پوست تاول های ریز و درشت میزند.... دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود....با اینکه دارو ها را میخورد ولی خارش،تاول ها بیشتر شده بود.... صورتش زخم میشد و از زخم ها خون می امد.... ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند.. وقتی از سلمانی ب خانه برگشته بود خیلی گرفته بود گفت"مردم چه ظاهر بین شده اند ......میگویند تو که خودت جانبازی ،،تو دیگر چرا؟؟ بستری شدن ایوب انقدر زیاد بود ک بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود..... از اتاق عمل که بیرون می اوردنش.... نیمه هوشیار شروع میکرد ب حرف زدن"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی،پزشکی تدریس،میشود،بگذار خوب بشوم،میرویم انجا و من بالاخره پزشکی میخوانم.... عاشق پزشکی بود.شاید از بس ک زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود ..... چند بار پیش امد که وقتی پیوند گوشت به دستش،نگرفت،خودش فهمید عمل خوب نبوده... یک بار بهش گفتم ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣3⃣ چند بار پیش امد که وقتی پیوند گوشت به دستش، نگرفت، خودش فهمید عمل خوب نبوده... یک بار بهش گفتم نگو ....چیزی از عملت نگذشته صبر کن.شاید گرفت... سرش را بالا انداخت.... مطمئن بود.... دکتر ک امد بالای سرش از اتاق امدم بیرون تا نماز بخوانم..... وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.... بدون اینکه ایوب را بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود..... وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون..... ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود ..... ایوب از حال رفته بود که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی امدند.... دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد .. ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه کتاب بود از هر موضوعی،کتاب میخواند یک کتاب دو هزار صفحه ای ب دستش رسیده بود ک از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت -مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی،کتاب بود _باید این را تا صبح تمام کنم صبح که بیدار شدم ،تمامش کرده بود با چوب کبریت پلک ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣3⃣ پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.. تا دو ساعت بعد هنوز جای دو تا فرو رفتگی روی چشمهایش بود با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد... آن روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی میخواند... گفتم -تو استعدادش را داری که دانشگاه دولتی قبول شوی ایوب دوباره کنکور داد کارنامه قبولیش که امد برای زهرا پستش کردم او برای ایوب انتخاب رشته کرد ایوب زنگ زد تهران -چه خبر از انتخاب رشته م؟ -تو کاری نداشته باش داداش ایوب ،طوری زده ام که تهران قبول شی قبول شد... مدیریت دولتی دانشگاه تهران .... بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز تمام شد... برای درس ایوب امدیم تهران ایوب مهمان خیلی دوست داشت در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند ایوب با هیجان از خاطراتش میگفت مهمانها به او نگاه میکردند و او مثل همیشه فقط به من.... قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند.... چند بار جابه جا شدم،فایده نداشت.... اخر سر با چشم و ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣3⃣ به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم... حال تک تک مارا میپرسید... هرجا که بود ،سر ظهر و برای نهار خودش رامیرساند خانه.... صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ شده و حضوری امده حالمان را بپرسد، وقتی از پله ها بالا می امد اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت... ب بالا که میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم.. دم در می ایستاد و لیوان ابی میخورد و میرفت میگفتم"تو ک نمیتوانی یک ساعت دل بکنی ،اصلا نرو سر کار" شب ها که بر میگشت،کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد... میگذشت،لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت که چای و اب میخواهم ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣3⃣ دلم پر بود ... چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود...... سرخود دردش که زیاد میشد ،تعداد قرص هارا کم و زیاد میکرد ... بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها مقاومت میکرد و بدنش به دارو ها جواب نمیداد... از خانه رفتم بیرون... دوست نداشتم به قهر بروم خانه اقاجون... میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم...ارام میشوم... رفتم خانه عمه....در را که باز کردم ،اخم هایش را فوری توی هم کرد... "شماها چرا مثل لشکر شکست خورده ،جدا جدا می ایید؟ منظورش را نفهمیدم ... پشت سرش رفتم تو ... صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد... "ایوب و بچه ها اژانس گرفتند ،امدند اینجا..... بالای پله را نگاه کردم .... ایوب ایستاده بود.... -توی خانه عمه من چه کار میکنی؟ با قیافه حق به جانب گفت "اولا عمه ی تو نیست و .....ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟تو که رفته بودی قهر؟ نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.... یا کاری میکرد که یادم برود یا اینکه با هدیه ای پیش قدم اشتی میشد.... ب هر مناسبتی برایم هدیه می خرید ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣3⃣ حتی از یک ماه جلوتر ...ان را جایی پنهان میکرد...گاهی هم طاقت نمی اورد و زودتر از موعد هدیه م را میداد .... اگر از هم دور بودیم،میدانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.... ولی من از،بین تمام هدیه هایش،نامه هارا بیشتر دوست داشتم.... با نوشتن راحت تر ابراز علاقه میکرد... قند توی دلم اب،میشد وقتی میخواندم "بعد از خدا،تو عشق منی و این عشق،اسمانی و پاک است.....من فکر میکنم ما یک وجودیم در دو قالب..ان شا الله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم..." برای روزنامه مقاله مینوشت.... با اینکه سوادش از من بیشتر بود ،گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم.... روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم،ایوب هم به جمعشان اضافه شد... با وجود بچه ها ایوب نمیتوانست برای،چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط،اتاق پهن کند.... دورش جمع میشدند و روی کتابهایش نقاشی میکشیدند....بارهاشده بود ک جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش.....در راهم پشت سرش ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣3⃣ دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها میگذاشتم ... سفارش هدی و محمد حسن را به حسین کردمو غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم...... وقتی برگشتم همه قایم شده بودند... صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند.... با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.... محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد "بابا ایوب عصبانی میشود؟" روی سرش دست کشیدم "این چه حرفی است!؟تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم ببینم که فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ مواظب همه چیز باش،دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند ک نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید.... سرش را تکان داد "چشم" فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می امد... در را باز کردم هر سه امدند جلو ،بوسیدمشان مو و لباسشان مرتب بود گفتم "کسی،اینجا بوده؟ محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد -نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود،عوضش کردم... هدی را هم ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣4⃣ حمام بردم.. ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.... در قابلمه را باز کردم بخار غذا خورد توی صورتم بوی خوبی داشت محمد حسین پشت سر هم حرف میزد"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم میچسبند؟چون روغن کم میریزی... سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم.... اشک توی چشم هایم جمع شد... قدش به زحمت به گازمیرسید... پسر کوچولوی هفت ساله ی من....مردی شده بود..... ایوب وقتی برگشت و قاب را دید،محمد حسین را توی بغلش فشار داد "هیچ چیز انقدر ارزش ندارد که ادم ب خاطرش از بچه اش برنجد.... توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان ،دختر شوهر نداده اند ... انگار خودشان شوهر کرده اند،بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را میکردند.... اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق ریکاوری نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند... تاکسی اقاجون میشد اتاق ریکاوری،لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه.... گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده میشد.... اقاجون میدوید دنبالش ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣4⃣ مامان با اینکه وسواس داشت ،اما به ایوب فشار نمی اورد.... یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش،گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان ... ظرف های چینی را شکسته بود .... دستش بریده بود و کمد خونی شده بود .... مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.... حالا ایوب خودش را به اب و اتش میزد تا محبتشان را جبران کند... تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد... بیست سال از عمر یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود... بدون انکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمیکند ... تمام تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید... ایوب به همه محبت میکرد.... ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به هدی میکند با پسر ها فرق دارد... بس که قربان صدقه ی هدی میرفت.... هدی که مینشست روی پایش ایوب انقدر میبوسیدش ک کلافه میشد ،بعدخودش را لوس می کرد و میپرسید -بابا ایوب ،چند ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣4⃣ تا بچه داری؟ جوابش را خودش میدانست....دوست داشت از زبان ایوب بشنود -من یک دختر دارم و دوتا پسـر..... هدی از مدرسه امده بود... سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ... ایوب دست هایش را از هم باز کرد"سلام دختر بانمکم ،بدو بیا یه بوس بده " هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد" -نخیر ،من این طوری دوست دارم ،بدو بیا.... و هدی را گرفت توی بغلش... مقنعه را از سرش برداشت.... چند تار موی افتاد روی صورت هدی ... ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.... هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم" موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود.... ایوب خیلی دوستشان داشت ،به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.... با اخم گفت"من نمیگذارم ....اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟اصلا یک نامه مینویسم به مدرسه ...میگویم چون موهای دخترم مرتب است،اجازه نمیدهم کوتاه کند..... فردایش هدی با یک دسته برگه امد خانه .... گفت معلمش از دستخط ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود.... ایوب زیاد توی خانه نبود... اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد.... چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید همین ک اولین غلط املایشان را دید ،کتاب را بست و رفت.... مدرسه بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند..... روز جانباز را قبول نمیکرد...میگفت "من ک جانباز نیستم،این اسم را روی ما گذاشته اند ،وگرنه جانباز حضرت عباس است ک جانش را داد" از طرف بنیاد ،جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.... ایوب فوری اسم اقــاجون را داد.... وقتی برگشت گفت"باید بفرستمت بروی ببینی" گفتم"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی،برایم گاو بکشی.... بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش هدی بیشتر از من از آن استفاده میکرد،با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست... ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد "شهلا بیا این ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣4⃣ ایوب فقط می گفت چشمم روشن.... و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا شرط دارد" "اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند" از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست و شعر و اهنگ ترکی برگشت.... انها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت "بفرما،حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی" دوتا لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود... دو سه روز صدای اهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی،توی خانه بلند بود.... چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد و توی کمدش قایم کرد.... برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش .... بعد از وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی ... وقتی هم که توی کوچه میرفت ...ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را پاک کند... بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها.... توی خیابان ،ایوب خانم ها را ب هدی نشان میداد "از کدام بیشتر خوشت می اید؟" هدی به دختر های چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید.... برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم؛با شصت هفتاد مهمان که داشتیم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣4⃣ از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را میشناختند... با همه احوال پرسی میکرد پیگیرمشکلات مالی انها میشد بیشتر از این دلش میتپید برای سر و سامان دادن ب زندگی دانشجوها... واسطه اشنایی چند نفر از دختر پسر های دانشکده با هم شده بود .... خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها .... کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود... میگفت"من خانه را به شما اجاره دادم ،نه این همه ادم" بالاخره جوابمان کرد..... با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه بگردد... کار خودم بود.. چیزی هم به کنکور کارشناسی نمانده بود... شهیده و زهرا کتاب های درسی را ک یازده سال از انها دور بودم ،بخش بخش کرده بودند ... جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم ودر فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس میخواندم..... نتایج دانشگاه که اعلام شد ،ایوب بستری بود ... روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان.... زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه کاکائو بود حتی ایوب... خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند...کاکائو بیشتر دوست داشت... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣4⃣ روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند.... انگار باورش نمیشد ...هر دکتر و پرستاری ک بالای سرش می امد ،روزنامه را ب او نشان میداد.... با ایوب هم دانشگاهی شدم.... او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم.... روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت"خانم غیاثوند؟درست است؟" چشم هایم گرد شد"مگر روی پیشانیم نوشته اند؟" -نه خانم،بس که اقای بلندی همه جا از شما حرف میزنند .... مینشیند، میگوید شهلا....بلند میشود، میگوید،شهلا من هم کنجکاو شدم ... اسمتان را که توی لیست دیدم ،با عکس پرونده تطبیق دادم .... خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که اقای بلندی این طور از او تعریف میکند... کلاس ک تمام شد ایوب را دم در دیدم ...منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد اخم کردم گفتم باز هم امده ای از وضع درسیم بپرسی؟مگر من بچه دبستانی،ام؟ک هر روز می ایی،در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟ خندید"حالا بیا و خوبی کن ....کدام مردی،انقدر به فکر عیالش است که من هستم؟خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟ ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند،اتاق مراقبت های ویژه،از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند... از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم.... چند بار راهرو را رفتم و امدم و هر بار از پنجره نگاه کردم.... دکتر ها هنوز توی ای سی،یو بودند پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد "خانم این را ببرید ازمایشگاه" اشکم را پاک کردم... لوله را گرفتم و دویدم سمت ازمایشگاه خانم پشت میز گوشی،را گذاشت... لوله را ب طرفش دراز کردم "گفتند این را ازمایش کنید" همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت،گفت """مریض شما فوت شد""" عصبانی شدم "چی داری میگویی؟همین الان پرستارش گفت این را بدهم به شما" سرش را از روی برگه بلند کرد "همین الان هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده" لوله ی ازمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا... از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث میکرد ،شنیدم..... "حواست بود با کی حرف میزدی؟این چه طرز خبر دادن است؟زنش بود!" در اتاق را با فشار تنم باز کردم ... دور تخت ایوب خلوت ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣4⃣ چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب میکوبید.... نگاهش کردم .... اشک میریخت و به ایوب ماساژ قلبی میداد..... سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت..... دکتر میگفت "مظلومیت شما ایوب را نجات داد" امدم توی راهرو نشستم... انگار کتک مفصلی خورده باشم... دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم.... بی توجه به ادم های توی راهرو که رفت و امد میکردند ،روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم.... فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد میکرد .... فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد... دنبال هر چیزی چندین بار میگشتم....نگران شدم برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم.... گفت ان کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است که ان شب به من وارد شده... ایوب داشت به خرده کارهای خانه میرسید.... تعمیر پریز برق و شیر اب را خودش انجام میداد و این کارها را دوست داشت..... گفتم"حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار" -مثلا چه جور کاری؟ -مهم نیست،هر جور کاری باشد.... سرش را بالا انداخت بالا و محکم ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣4⃣ چقدر ناز ادم های مختلف را سر بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود..... هر مسئولی را گیر میاوردم برایش توضیح میدادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است.... مراقبت های خاص خودش را میخواهد....ب روان درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد،نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود..... این تنها کاری بود ک مدد کار ها میکردند.... وقتی اعتراض میکردم ،میگفتند"به ما همین قدر حقوق میدهند" اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره بستری میشد.... اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمیکرد هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمیکشیدیم... وضعیت عصبی ایوب به هم ریخته بود... راضی نمیشد بامن به دکتر بیاید ... خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول میکند در بیمارستان بستریش کنم یا نه نوبت من شد...وارد اتاق دکتر شدم.. دکتر گفت پس مریض کجاست؟ گفتم"توضیح میدهم همسر من....." با صدای بلند وسط حرفم پرید"بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان.... گفتم "من هم برای خودم نیامدم...همسرم جانباز است...امده ام وضعیتش را برایتان....." از جایش بلند شد  و به در اشاره کرد و داد کشید "برو بیرون خانم با مریضت بیا..." با اشاره اش از جایم پریدم ... در را باز کردم... همه بیماران و همراهانشان نگاهم میکردند.... رو به دکتر گفتم "فکر میکنم همسر من به دکتر نیازی ندارد ....شما انگار بیشتر نیاز دارید.... در را محکم بستم و بغضم ترکید... با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣5⃣ مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم ک مخصوص جانبازان نبود.... دو ساختمان مجزا  برای زن ها و مرد هایی داشت ک بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.... ایوب با کسی اشنا نبود... میفهمید با انها فرق دارد... میدید ک وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کار هایی میکند.... کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.... از صبح کنارش مینشستم تا عصر..... بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم.... بچه ها هم خانه تنها بودند .... میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با التماس میگوید  "من را اینجا تنها نگذار" طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.... نمیخواستم کسی را ک برایم بزرگ بود.... عقایدش را دوست داشتم ...... مرد زندگیم بود....... پدر بچه هایم بود ...... را در این حال ببینم... چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم... یک بار ب بهانه ی دستشویی رفتن.... یک بار ب بهانه ی پرستاری ک با ایوب کار داشت و صدایش میکرد... اما این بار شش دانگ حواسش ب من بود..... با هر قدم او هم دنبالم می امد... تمام حرکاتم را زیر نظر داشت .... نگهبان در را نگاه کردم... جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند.... چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در ... صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد ... او هم داشت میدوید.... "شهلا .......شهلا........تو را ب خدا......." بغضم ترکید.... اشک نمیگذاشت جلویم را  درست ببینم ک چطور از بیماران عبور میکنم..... نگهبان در را باز کرد.... ایوب هنوز میدوید... با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او ب من ،از در بیرون بروم..... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣5⃣ ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک میکرد.... ایوب میله ها را گرفت.... گردنش را کج کرد.... و با گریه گفت.... "شهلا......تورا ب خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود..... نمیدانستم چه کار کنم.... اگر او را با خود میبردم حتما ب خودش صدمه میزد.... قرص هایش را انقدر کم و زیاد کرده بود ک دیگر یک ساعت هم  ارام و قرار نداشت .... اگر هم میگذاشتمش انجا....... با صدای ترمز ماشین ب خودم امدم..... وسط خیابان بود راننده پیاده شد و داد کشید"های چته خانم ?کوری؟ماشین ب این بزرگی را نمیبینی؟ توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه... انقدر ب این و ان التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم... وقتی پرسید "چه میخواهید؟" محکم گفتم"میخواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک اسایشگاه خوش اب و هوا بستری شودک مخصوص جانبازان باشد" دلم برای زن های شهرستانی میسوخت ک ب اندازه ی من سمج نبودند ... ب همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت میدادند....  مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت....ایوب را فرستادند ب اسایشگاهی در شمال.... بچه ها دو سه ماهی بود ک ایوب را ندیده بودند... با اقاجون رفتیم دیدنش ...زمستان بود وجاده یخبندان ...توی جاده گیر کردیم... نصف شب ک رسیدیم،ایوب ازنگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود.... اسایشگاه خالی بود... هوای شمال توی ان فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود... ایوب بود و یکی دو نفر دیگر سپرده بودم کاری هم از او بخواهند...انجا هم کار های فرهنگی  میکرد.... هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمیکشید... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣5⃣ مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم ،ولی همه کار و زندگیمان تهران بود ... برای عمل های ایوب تهران میماندیم... ایوب را برای بستری ک میبردند من را راه نمیدادند... میگفتند"برو ،همراه مرد بفرست" کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود ...هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود.... کم کم ب بودنم در بخش عادت کردند... پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم.... یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم.... پرستار ها عصبانی میشدند "بدن های شما استریل نیست....نباید اینقدر ب تخت بیمار نزدیک شوید" اما ایوب کار خودش را میکرد... کشیک میداد ک کسی نیاید.... انوقت ب من میگفت روی تختش دراز بکشم... شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم  .... رد شدن سوسک هارا میدیدم.... از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید.... وقتی  پرز های تی میخورد توی صورتم ،میفهمیدم ک صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند... بوی الکل و مواد شوینده  و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا میرفت.... درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد.... گاهی قرص هم افاقه نمیکرد.... تلویزیون را روشن میکرد  و مینشست روبرویش .... سرش را تکیه میداد ب پشتی و چشم ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣5⃣ ایوب صبح ب صبح بچه ها را نوازش میکرد .... انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز صبح بیدار شوند..... بعضی،شب ها محمد حسین بیدار میماند  تا صبح با هم حرف میزدند.... ایوب از خاطراتش میگفت.... از اینکه بالاخره رفتنی است.... محمد حسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند ..... داد میکشید"بابا اگر  از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها" ایوب میخدید"همه ما رفتنی هستیم،یکی دیر یکی زود.....من دیگر خیالم از تو راحت شده ،قول میدهم برایت زن هم بگیرم،اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.... محمد حسین مرد شده بود..... وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید... فکر میکرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند ،شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.... حالا توی چشم ب هم زدنی ایوب را میانداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین میبرد  و کمکم میکرد  برای ایوب لگن بگذارم.... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣5⃣ اب و غذای ایوب نصف شده بود....گفتم ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا اشک توی چشم هایش جمع شد.....سرش را بالا برد "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد،زنم برایم لگن بگذارد" با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم،ولی ملحفه را کشید روی سرش ...... شانه هایش ک تکان خورد،فهمیدم گریه میکند..... مرد من گریه میکرد.....تکیه گاه من...... وقتی بچه ها توی اتاق امدند،خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند .... ولی ایوب ک درد میکشید .....دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.... ایوب آه کشید و آرام گفت....... "خدا صدام را لعنت کند" بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت ......انقدر لاغرشده بود ک حتی میترسیدم حمامش کنم...... توی حمام با اینکه ب من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید،،،،من هم میلرزیدم...... دستم را زیر اب میگرفتم تا از فشارش کم شود...... اگر قطره ها با فشار ب سرش میخوردند......برایش دردناک بود....... انقدر حساس بود ک اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد...... حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها.... دیگر نه زور من ب او میرسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.... چاره اش این بود ک بنیاد  چند سرباز با امبولانس بفرستد..... تلفنی جواب درست نمیدادند.....رفتم بنیاد گفتند "اگر سرباز میخواهید ،از کلانتری محل بگیرید" فریاد زدم...... "کلانتری؟" صدایم در راهرو پیچید..... _"شوهر من جنایتکار است؟دزدی کرده؟ب ناموس مردم بد نگاه کرده ؟قاچاقچی است؟برای این مملکت جنگیده.....ٱنوقت من از کلانتری سرباز ببرد؟من ک نمیخواهم دستگیرش کنند......میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود .......چون زورم نمیرسد.....چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میدهد....چون کسی به فکر درمان او نیست" بغض گلویم را گرفته بود...... چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد  و ایوب را در بیمارستان بستری کرد.... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣5⃣ ایوب ک مرخص شد،برایم هدیه خریده بود..... وقتی ب حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود ک قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.... لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد.....حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی....امثال من فقط دردسر هستیم....هیچ چیزی از ما ب تو نمیرسد.....نه پولی داریم.....نه خانه ای....هیچی...." کمی فکر کرد و خندید..... "من میگویم زن یک  حاجی بازاری  پولدار شو....." خیره شدم توی چشم هایش ک داشت از اشک پر میشد.... شوخی تلخی کرده بود ..... هیچ کس را نمیتوانستم  ب اندازه ی ایوب دوست داشته باشم..... فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم...... با اخم گفتم"برای چی این حرف ها را میزنی؟" خندید....... "خب چون روز های اخرم هست شهلا ......بیمه نامه م توی کمد است.... چند بار جایش را نشانت دادم .....دم دست بگذارش.....لازمت میشود بعد من...." -بس کن دیگر ایوب -بعد از من مخارجتان سنگین است ....کمک حالت میشود.... -تو الان هجده سال است داری ب من قول میدهی  ،امروز میروم ،فردا میروم،قبول کن دیگر ایوب........" عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود،جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت..... توی راه کلیسای جلفا بودیم.... ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند ان بالا برد .... بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی.... ایوب گفت"حالا ک  اول بهار است،باید اردیبهشت بیایید ،بببنید اینجا چه بهشتی میشود" در ماشین را باز کردیم ک عکس بگیریم..... باد پیچید توی ماشین.....ب زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.... ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان...... بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی ک ایوب استاد درست کردنشان بود....... ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند....رفتیم سمت کلیسای جلفا... هرچه به مرز نزدیک تر میشدیم،تعداد سرباز های بالای برجک ها  و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد... ایوب از توی ایینه بچه ها را نگاه کرد،کنار هم ،روی صندلی عقب خوابشان برده بود.... گفت"شهلا فکرش را بکن.....یک روز محمد حسین  و محمد حسن هم سرباز میشوند،میایند همچین جایی ......بعد من و تو باید مدام ب انها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang