#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت چهل و هفتم
به همه چیز دقیق بود،حتی توي شوخی کردن.
به چیزهایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم.
گردش که می خواستیم برویم اولین چیزي که بر می داشت کیسه ي زباله بود.مبادا جایی که می رویم سطل نباشد یا چیزي که می خوریم آشغالش آب داشته باشد.
همه چیزش قدر او اندازه داشت.حتی حرف زدنش.
اما من پر حرفی می کردم.می ترسیدم در سکوت به چیزي فکر کند که من وحشت داشتم.
نمی گذاشتم وصیت بنویسد.
می گفتم: « تو با زندگی و رفتارت وصیت هات را کرده اي.از مال دنیا هم که چیزي نداري.»
به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم.
همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان.
از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند.
منوچهر هم گفت.
دو سه ماه خبري از پخش برنامه نشد.می گفتند (کارمان تمام نشده).
یک شب منوچهر صدام زد.
تلویزیون برنامه اي از شهید مدنی نشان می داد.از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد.او هم جانباز شیمیایی بود.
منوچهر گفت: « حالا فهمیدم.اینها منتظرند کار من تمام شود».
چشمهاش پر اشک شد.
دستش را آورد بالا با تاکید رو به من گفت « اگر این بار زنگ زدند بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد .تا ازش سوژه درست کند.هیچ وقت بخشیدنی نیست ».
فرشته هم نمی توانست ببخشد.هر چیزي را که منوچهر را می آزرد،اورا بیشتر آزار می داد.
انگار همه غریبه شده بودند.
چه قدر بهش گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوي دوربین بگوید.
هیچ نگفت.
اما فرشته توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست.
چه قدر منتظر مانده بود.همه جا را جارو کشیده بود.پله ها را شسته بود.دستمال کشیده بود.
میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود،فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده.
نمی خواست بشنود «کاش ما همه رفته بودیم ».
نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاري از دستش بر نمی آید،که زیادي است.
نمی خواست بشنود ما را بیندازید «توي دریاچه ي نمک،نمک شویم.اقلا به یک دردي بخوریم ».
همه ي ناراحتیش می شد یک حلقه اشک توي چشمش و سکوت می کرد.
من اما وظیفه ي خودم می دانستم که حرف بزنم،اعتراض کنم،داد بزنم توي بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید اولویت با جانبازان است اما نوبت ما را می دهید به کس دیگر و به ما می گویید فردا بیایید.
چرا باید منوچهر آن قدر وسط راهرو بیمارستان بقیۀ الله بماند براي نوبت اسکن که ریه هایش عفونت کند و چهار ماه به خاطرش بستري شود.
منوچهر سال هفتاد و سه رادیو تراپی شد،تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت: « بوي گوشت سوخته را از دلم حس می کنم ».
«این دردها را می کشید اما توقع نداشت از یک دوست بشنود اگر جاي تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشوم».
منوچهر دوست نداشت ناله کند،راضی می شد به مرفین زدن.
و من دلم می گرفت این حرف ها را کسی می زد که نمی دانست جبهه کجاست و جنگ یعنی چه.
دلم می خواست با ماشین بزنم پاش را خرد کنم ببیند می تواند مسکن نخورد و دردش را تحمل کند؟
ما دو سال در خانه هاي سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم.از طرف نیروي زمینی یک طبقه را بهمان دادند.
ماشین را فروختیم ، یک وام از بنیاد گرفتیم و آن جا را خریدیم.
دور و برمان پر از تپه و بیابان بود.
هواي تمیزي داشت.منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد.
بعد از ظهر ها با هم می رفتیم توي تپه ها پیاده روي.
یک گاز سفري و یک اجاق کوچک و ماهیتابه اي که به اندازه ي دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم.با یک کتري و قوري کوچک و یک قمقمه.
دوتایی می رفتیم پارك قیطریه.
مثل دوران نامزدي.بعضی شب ها چهار تایی می رفتیم پارك قیطریه.براي علی و هدي دوچرخه خریده بود.
پشت دوچرخه ي هدي را می گرفت و آهسته می برد و هدي پا می زد تا دوچرخه سواري یاد گرفت.اگر حالش بد می شد می ماندیم چی کار کنیم..
زمستان هاي سردي داشت.
آن قدر گازوییل یخ می زد.سختمان بود.
پدرم خانه اي داشت که روبه راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش نشستیم.
فریبا و جمشید طبقه ي دوم و ما طبقه ي سوم آن خانه.
منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد.زیاد می رفت آن بالا.
دست هایش را دور دست منوچهر که دوربین را جلوي چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد،حلقه کرد..
گفت:من از این پشت بام متنفرم.ما را از هم جدا می کند.بیا برویم پایین.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت چهل و هشتم
نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد.
منوچهر گفت : « دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم.»
فرشته شانه هایش را بالا انداخت « همچین دوربینی وجود ندارد.»
منوچهر گفت : « چرا هست ،باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است .»
فرشته دستش را کشید و مثل بچه هاي بهانه گیر گفت: « من این حرف ها سرم نمی شود.فقط می بینم این جا تو را از من دور می کند همین.بیا برویم پایین.»
منوچهر دوربین را از جلوي چشمش برداشت و دستش را روي گره دست فرشته گذاشت و گفت : « هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا این جا.من آن بالا هستم.»
دلم که می گیرد،می روم روي پشت بام.
از وقتی منوچهر رفت تا یک سال آرامش نشستن نداشتم.مدام راه می رفتم.به محض این که می رفتم بالا کمی که راه می رفتم،می نشستم روي سکو و آرام می شدم،همان که منوچهر رویش می نشست.
روبروي قفس کبوترها می نشست،پاهایش را دراز می کرد ودانه می ریخت و کبوترها می آمدند روي پایش می نشستند و دانه بر می
چیدند.
کبوتر ها سفید سفید بودند یا یک طوق گردنشان داشتند.
از کبوتر هاي سیاه و قهوه اي خوشش نمی آمد.
می گفتم:تو از چی این پرنده ها خوشت میاد؟ می گفت:از پروازشان.چیزي که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند.
دوست نداشت توي خواب بمیرد.
دوستش ساعد که شهید شد تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابد.
شهید ساعد جانباز بود.توي خواب نفسش گرفت و تا برسد بیمارستان شهید شد.
چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند.بی خواب است.بدش می آمد هوشیار نباشد و برود.
شب ها بیدار می ماندم تا صبح که او بخوابد.برایم سخت نبود.با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم،کسل نمی شدم.
شب اول منوچهر بیدار ماند.دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم.تمام که می شد از اول می خواندیم،تا صبح.
شب هاي دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد.
مدتی هوایی شده بود.یاد دوکوهه و بچه هاي جبهه افتاده بود به سرش.
کلافه بود.
یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت.
یکی از فرماندهان با شنیدن اسم رمز فریاد زد «حمله کنید ، بکشیدشان ، نابودشان کنید.
یک هو صداي منوچهر رفت بالا که خاك بر سرتان با فیلم ساختنتان!کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟مگر ....؟ کشور گشایی بود؟چرا همه چیز را ضایع می کنید.»
چشم هاش را بسته بود و بد و بیراه می گفت.
تا صبح بیدار بود.فردا صبح زود رفت بیرون.
باغ فیض نزدیک خانه مان بود.دوتا امام زاده دارد.می رفت آن جا.وقتی برگشت چشم هاش پف کرده
بود.
نان بربري خریده بود.حالش را پرسیدم.
گفت:خوبم،خسته ام.دلم می خواهد بمیرم.
به شوخی گفتم :آدمی که می خواهد بمیرد نان نمی خرد.
خنده اش گرفت.گفت:یک بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیري.
اما آن روز هر کاري کردم سر حال نشد.
خواب بچه ها را دیده بود.نگفت چه خوابی.
گاهی از نمازش می فهمید دلتنگ است.
دلتنگ که می شد،نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی.
دوست داشت مثل او باشد،مثل او فکر کند،مثل او ببیند،مثل او فقط خوبی ها را ببیند.
اما چه طوري؟
منوچهر می گفت: «اگر دلت با خدا صاف باشد،خوردنت،خوابیدنت،خنده ها و گریه هات براي خدا باشد، اگر حتی براي او عاشق شوي،آن وقت بدي نمی بینی،بدي هم نمی کنی،همه چیز زیبا می شود».
و او همه ي زیبایی ها را در منوچهر می دید.
با او می خندید و با او گریه می کرد.
با او تکرار می کرد
«نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست».
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت چهل و نهم
چرا این را می خواند؟او که با کسی کاري نداشت.پستی نداشت.پرسید.
گفت: براي نفسم می خوانم .
اما من نفسانیات نمی دیدم.اصلا خودش را نمی دید.
یادم هست یک بار وصیت کرد ، وقتی من را گذاشتید توي قبر،یک مشت خاك بپاش به صورتم ؟
پرسیدم چرا ؟
گفت: براي این که به خودم بیایم.ببینم دنیاییی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین.
گفتم:؟مگر تو چه قدر گناه کرده ای؟
گفت: خدا دوست ندارد بنده هاش را رسوا کند.خودم می دانم چه کاره ام.
حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد.با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند.
دي ماه حال خوشی نداشت.نفس هاش
به خس خس افتاده بود.گفتم ولش کن امسال براي علی جشن تولد نمی گیریم.
راضی نشد. گفت : ما که براي بچه ها کاري نمی کنیم.نه مهمانی رفتنشان معلوم است نه گردش و تفریحشان.بیش ترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من.
خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود.چند نفر را هم دعوت کردیم.
خوشبخت بود و خوشحال.خوشبخت بود چون منوچهر را داشت،خوشحال بود چون علی و هدي پدر را دیدندو حس کردند.
و خوشحال تر می شد وقتی می دید دوستش دارند.
منوچهر براي عید یک قانون گذاشته بود،خرید از کوچک به بزرگ.
اول هدي بعد علی بعد فرشته و بعد خودش.ولی نا خودآگاه سه تایی می ایستادند براي انتخاب لباس مردانه...
منوچهر اعتراض می کرد اما آنها کوتاه نمی آمدند.
روز مادر علی و هدي براي منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند.براي فرشته یک اسپري گرفته بودند و براي منوچهر شال گردن،دستکش،پیراهن و یک دست گرمکن.این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود.
به بچه ها می گویم شما خوشبختید که پدر را دیدید و حرفهایش را شنیدید و باهاش درددل کردید.فرصت داشتید سؤال هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید.به سختی هاش می ارزید.
دو روز مانده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدي گرفت.از آن روزهایی که فکر می کردم تمام می کند.
آن قدر درد داشت که می گفت :پنجره را باز کن خودم را پرت کنم پایین.
درد می پیچید توي شکم و پاها و قفسه ي سینه اش.
سه ساعتی را که روز آخر دیدم،آن روز هم دیدم.لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم.همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل داغ عزیزش را نبیند.دوست نداشتم خاطره ي بد توي ذهن بچه ها بماند.
تنها بودم بالاي سرش.کاري نمی توانستم بکنم.
یک روز و نیم درد کشید ومن شاهد بودم.می خواستم علی و هدي را خبر کنم بیایند بیمارستان،سال تحویل را چهارتایی کنار هم باشیم.که مرخصش کردند.دلم می خواست ساعتها سجده کنم.
می دانستم مهمان چند روزه است.براي همان چند روز دعا کردم.بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم.
منوچهر می گفت: بگو بین خوب وخوبتر،و تو خوب را انتخاب می کنی.هنوز نتوانسته اي خوبتر را بپذیري.سر من را کلاه می گذاري .
سال هفتاد و نه انگار آگاه بود سال آخر است.به دل ما هم برات شده بود.
هر سه دلتنگ بودیم.هدي روي میز کنار تخت منوچهر،سفره ي هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روي تختش نماز می خواند.
لحظه هاي آخر هر سال سر نماز بود و سال تحویل می شد.سجده ي آخرش بود.سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود.از این فکر که ممکن بود نباشد،اشکمان می ریخت.و او سر نماز انگار می خندید.پر از آرامش بود و اشتیاق.و ما پر از تلاطم...
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پنجاهم
نمازش که تمام شد دستش را حلقه کرد دور سه تایی مان.
گفت: شما به فکر چیزي هستید که می ترسید اتفاق بیفتد اما من نگران عید سال بعد شما هستم.
این طوري که می بینمتان،می مانم چه جوري شما را بگذارم و بروم .
علی گفت :بابا، این چه حرفیه اول سال می زنی؟
گفت: نه باباجان،سالی که نکوست از بهارش پیداست.من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد.دیگر نمی توانم ادامه بدهم.
تا من آرام می شدم ، علی با صدا گریه می کرد.علی ساکت می شد هدي گریه می کرد.
منوچهر نوازشمان می کرد.
زمزمه کرد سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دلداریتان بدهم؟
بلند شد رفت روبه رویمان ایستاد.
گفت: باور کنید خسته ام.
سه تایی بغلش کردیم.گفت هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن.هستم پیشتان.فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید.همین طوري نوازشتان می کنم.اگر روحمان به هم نزدیک باشد شما هم من را حس می کنید.سخت تر از این را هم می بیند.
منوچهر گفت: هنوز روزهاي سخت مانده...
مگر او چه قدر توان داشت؟یک آدم معمولی که همه چیز را به پاي عشق تحمل می کرد.خواست دلش را نرم کند.
گفت: اگر قرار باشد تو نباشی،من هم صبر ندارم.عربده می زنم.کولی بازي در می آورم.به خدا شکایت می کنم.
منوچهر خندید و گفت :صبر میکنی...
چرا این قدر سنگدل شده بود؟نمی توانست جمع کند بین اینکه آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.
می گفت : من دوستت دارم،ولی هر چیز حد مجاز دارد.نباید وابسته شد.
بعد از عید دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد.
ریه اش،دست و پایش،بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود.آن قدر
ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد.با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود.
دکتر ها آخرین راه را برایش تجویز
کردند.براي اینکه مقاومت بدنش زیاد شود،باید آمپول هایی می زد که 900 هزار تومان قیمت داشتند.
دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم.
زنگ زدم بنیاد جانبازان،به مسؤل بهداشت و درمانشان.
گفت :شما دارو را بگیرید.نسخه ي مهر شده را بیاورید،ما پولش را می دهیم.
من 900 هزار تومان از کجا می آوردم؟گفت مگر من وکیل وصی شما هستم و گوشی را قطع کرد .
وسایل خانه را هم می فروختم،پولش جور نمی شد.براي خانه و ماشین هم چند روز طول می کشید تا مشتري پیدا شود.
دوباره زنگ زدم بنیاد.
گفتم : نمی توانم پول جور کنم.یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد و بگیرد.همین امروز وقت دارم.
گفت : ما همچین وظیفه اي نداریم...
گفتم : شما من را وادار می کنید کاري کنم که دلم نمی خواهد.اگر آن دنیا جلوي من را گرفتند می گویم شما مقصر هستید به نادر گفتم هر جور شده پول را جور کند.
حتی اگر نزول باشد.
نگذاشتیم منوچهر بفهمد،وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توي تنش.
اما این دارو ها هم جواب نداد.
آمدیم خانه.
بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند.
برایم غیر منتظره بود.
پرونده هاي منوچهر را خواندند و گفتند می خواهیم شما را بفرستیم لندن اصرار کردند که بروید خوب می شوید و به سلامت بر می گردید.
منوچهر گفت : من جهنم هم که بخواهم بروم،همسرم را باید با خودم ببرم، قبول کردند.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پنجاه و یکم
نمی توانستم حرف بزنم چه برسد به این که شوخی کنم.
همه قطع امید کرده بودند.چند روز بیشتر فرصت نداشتیم.
لباس هاش را عوض کردم که در زدند.
فریبا گفت آقایی آمده با منوچهر کار دارد.
چادرم را سرم کردم و در باز کردم.مردي یا الله گفت و آمد تو.
علی را صدا زدم بیاید ببیند کیست.دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته ،یک دستش را گذاشته روي سینه ي منوچهر و یک دستش را روي سرش و دعا می خواند.
من و علی بهت زده نگاه می کردیم.
آمد طرف ما پرسید؟شما خانم ایشان هستید .
گفتم بله
گفت: ببین چه می گویم.این کار ها را مو به مو انجام می دهی.
چهل شب عاشورا بخوان.{دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد}با صد لعن و صد سلام.اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن.بین دعا هم اصلا حرف نزن زانو هام حس نداشت.
توي دلم فقط امام زمان را صدا می زدم.آمد برود که دویدم دنبالش.
گفتم: کجا می روید اصلا از کجا آمده اید؟
گفت: از جایی که دل آقاي مدق آنجاست.
می لرزیدم.
گفتم شما من را کلافه کردید.بگویید کی هستید.
لبخند زد و گفت : به دلت رجوع کن
و رفت.
با علی از پشت پنجره توي کوچه را نگاه کردیم.از خانه که بیرون رفت،یک خانوم
همراهش بود.
منوچهر توي خانه هم او را دیده بود.
ما ندیده بودیم.
منوچهر دراز کشید روي تخت،پشتش را به ما کرد و روي صورتش را کشید.زار می زد.تا شب نه آب خورد،نه غذا.فقط نماز می خواند.به من اصرار می کرد بخوابم.
گفت حالش خوب است تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد.
می گفت : من شفا می خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟اگر بدانم شفاعتم را می کنید،نمی خواهم یک ثانیه ي دیگر بمانم.تا حالا که ندیده بودمتان دلم به فرشته و بچه ها بود،اما حالا دیگر نمی خواهم بمانم
این را تا صبح تکرار می کرد.
به هق هق افتاده بودم.گفتم خیلی بی معرفتی منوچهر.شرایطی به وجود اومده که اگر شفایت را بخواهی،راحت می شوي.
ما که زندگی نکردیم.تا بود،جنگ بود.بعد هم یک راست رفتی بیمارستان.حالا می شود چند سال با هم راحت زندگی کنیم.
گفت : اگر چیزي را که من امروز دیدم می دیدي،تو هم نمی خواستی بمانی.
چهل شب با هم عاشورا خواندیم.گاهی می رفتیم بالاي پشت بام می خواندیم.
دراز می کشید و سرش را می گذاشت روي پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم.
انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد.
همه ي حواسم به منوچهر بود.
نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را.
همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند.
او توي دنیاي خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر.
برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند،همین موقع هاست.
کناره گیر شده بود و کم حرف.کارهاي سفر را کرده بودیم.بلیت رزرو شده بود.منتظر ویزا بودیم.دلش می خواست قبل از رفتن،دوستانش را ببیند و خداحافظی کند.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پنجاه و دوم
گفتم : معلوم نیست کی می رویم.
گفت: فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد.هر چه هست توي همین ماه است.
بچه هاي لجستیک و ذوالفقار و نیروي زمینی را دعوت کردیم.زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند.بعد از دعا،همه دور منوچهر جمع شدند.
منوچهر هی می بوسیدشان.
نمی توانستند خداحافظی کنند.می رفتند دوباره بر می گشتند،دورش را می گرفتند.
گفت : با عجله کفش نپوشید.
صندلی را آوردم.همین که می خواست بنشیند،حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید.
بچه ها برگشتند.گفتند :بالاخره سر خانم مدق هوو آمد.
گفتم : خداوکیلی منوچهر،من را بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟
گفت : همه تان را به یک اندازه دوست دارم.
سه بار پرسیدم و همین را گفت.نسبت به بچه هاي جنگ همین طور بود.هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد مگر وقتی آنها رامی دید.
با تمام وجود بوسشان می کرد و می بوسیدشان.تا وقتی از در رفتند بیرون،توي راهرو ماند که ببیندشان.
روزهاي آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم.
می گفت همه ي زندگیم مثل پرده ي سینما جلوي چشمم آمده.
گوشه ي آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم.می نشست آنجا.من کار می کردم و او حرف می زد.خاطراتش را از چهار سالگی تعریف می کرد.
منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود.سالها غذاش پوره بود.حتی قورمه سبزي را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد.
اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد.
فرشته جگر ها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر.لپش را می کشید و قربان صدقه ي هم می رفتند.
دایی آمده بود بهشان سر بزند.نشست کنار منوچهر.گفت این هارا ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند.
از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم،اینکه منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم.از کسی هم خجالت نمی کشیدم.
منوچهر به دایی گفت یک حسی دارم اما بلد نیستم بگویم.دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیدم اما نمی توانم.
دایی شاعر است.به دایی گفت من به شما می گویم.شما شعر کنید.سه چهار روز دیگر که من نیستم،براي فرشته از زبان من بخوانید.
دایی قبول کرد.گفت: می آورم خودت براي فرشته بخوان.
منوچهر خندید و چیزي نگفت.بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر.
اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین می آمد که می رفتم زیر سرم.من که خوب می شدم،منوچهر فشارش می آمد پایین.ظاهرا حالش خوب بود.
حتی سرفه هم نمی کرد.فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا را بالا می آورد.من دلهره و اضطراب داشتم.انگار از دلم چیزي کنده می شد.اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پنجاه و سوم
ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرد آب بالا آورد.به دکتر شفاییان زنگ زدم.گفت زود بیاوریدش بیمارستان
عقب ماشین نشستیم.به راننده گفت یک لحظه صبر کنید
سرش روي پام بود.گفت: سرم را بگیر بال
ا
خانه را نگاه کرد.گفت دو سه روز دیگر تو بر می گردي
نشنیده گرفتم.
چشم هاش را بست.
چند دقیقه نگذشته بود که پرسید؟ رسیدیم؟
گفتم : نه،چیزي نرفته ایم
گفت : چه قدر راه طولانی شده.بگو تند تر برود از بیمارستان نفرت داشت.
گاهی به زور می بردیمش دکتر.به دکتر گفتم چیزي نیست.فقط غذا توي دلش بند نمی شود.یک سرم بزنید برویم خانه
منوچهر گفت : من را بستري کنید
بخش سه بستري شد،اتاق سیصد و یازده.توي اتاق چشمش که به تخت افتاد ،نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است.
تا خواباندیمش رو تخت سیاه شد.
من جا خوردم.
منوچهر تمام راه و توي خانه خودش را نگه داشته بود.باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد.انگار خیالش راحت شد تنها نیستم.شب آرام تر شد.گفت خوابم می آید ولی چیز تیزي فرو می رود.
توي قلبم صندلی را کشیدم جلو.
دستم را بالاي سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.
هیچ خاطره ي خوشی به ذهنش نمی آمد.هر چه با خودش کلنجار می رفت،تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه،با هم مچ می انداختند،با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند،تفال دایی می آمد در دهانش منوچهر خندیده بود ،گفته یود سه چهار روز دیگر صبر کنید
نباید به این چیز ها فکر می کرد.خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه .
از خواب که بیدار شد،روي لبهاش خنده بود.ولی چشمهاش رمق نداشت.گفت فرشته،وقت وداع است
گفتم : حرفش را نزن
گفت : بگذار خوابم را بگویم،خودت بگو،اگر جاي من بودي می ماندي توي دنیا
روي تخت نشستم.دستش را گرفتم.گفت خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است.
رضا،محمد،بهروز،حسن،عباس،همه ي شهدا دور سفره نشسته بودند.بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام.حاج عبادیان بود.
گفت : بابا کجایی؟ببین چه قدر مهمان را منتظر گذاشته اي بغلش کردم و گفتم :من هم خسته ام
حاجی دست گذاشت روي سینه ام.گفت با فرشته وداع کن.بگو دل بکند.آن وقت می آیی پیش ما.ولی به زور نه
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پنجاه و چهارم
اما من آمادگی اش را نداشتم.گفت: اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.
گفتم :قرار ما این نبود.
گفت: یک جاهایی دست ما نیست.من هم نمی توانم دور از تو باشم.
گفت : حالا می خواهم حرف هاي آخر را بزنم.شاید دیگر وقت نکنم.چیزي هست روي دلم سنگینی می کند.باید بگوید.تو هم باید صادقانه جواب بدهی.
پشتش را کرد .
گفتم :می خواهی دوباره خواستگاري کنی؟
گفت: نه،این طوري هم من راحت ترم هم تو
دستم را گرفت.گفت: دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.
کسی جاي منوچهر را بگیرد؟محال بود.
گفتم: به نظر تو،درست است آدم با کسی زندگی کند،اما روحش با کس دیگر باشد؟
گفت :نه.
گفتم :پس براي من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد.او هم قول داد صبر کند.گفت: از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد،اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید.الان می بینم علی براي خودش مردي شده.خیالم از بابت تو و هدي راحت است.
نفس هاش کوتاه شده بود.کمی راهش بردم.دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم.
توي آینه نگاه کرد و به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توك سیاه بودند دست کشید.چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. تکیه داد به تخت و چشمهاش را بست.غذا را آوردند.
میز را کشیدم جلو.
گفت: نه آن غذا را بیاور.
با دست اشاره می کرد به پنجره.من چیزي نمی دیدم.
دستم را گذاشتم روي شانه اش.
گفتم: غذا اینجاست.کجا را نشان می دهی؟
چشمهاش را باز کرد.گفت: آن غذا را می گویم.چه طور نمی بینی ؟
چیزهایی می دید که نمی دیدم و حرف هاش را نمی فهمیدم.به غذا لب نزد.
دکتر شفاییان را صدا زدم.
گفت: نمی دانم چه طور بگویم،ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد.
ریه ي سمت چپش ازکار افتاده.قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توي قلبش دیگر نمی توانستم تظاهر کنم.از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد.
منوچهر هم دیگر آرام نشد.از تخت کنده می شد.
سرش را می گذاشت روي شانه ام و باز می خوابید.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پنجاه و پنجم
از زور درد نه می توانست بخوابد،نه بنشیند.همه آمده بودند.هدي دست انداخت گردن منوچهر و همدیگر را بوسیدند.نتوانست بماند.گفت نمی توانم این چیزها را ببینم.ببریدم خانه.
فریبا هدي را برد. یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم دیدم پر از خون است.
آنژیوکت از دستش در آمده بود و خونش می ریخت.پرستار داشت
دستش را می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان.
منوچهر حالت احترام گرفت.دستش را زد توي خون ها که رويتشک ریخته بود و کشید به صورتش.
پرسیدم منوچهر جان،چی کار می کنی ؟
گفت : روي خون شهید وضو می گیرم
دو رکعت نماز خوابیده خواند.دستش را انداخت دور گردنم.گفت :من را ببر غسل شهادت کنم.مستاصل ماندم.
گفت : نمی خواهم اذیت شوي
یک لیوان آب خواست.تا جمشید یک لیوان آب بیاورد،پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم.لیوان
آب را گرفت.نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روي سرش.جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد.تا نوك انگشتان پاش آب می چکید.
سرم را گذاشتم روي دستش.گفت دعا بخوان
آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم.حمد و سه تا قل هو الله و انا انزلنا می خواندم.
خندید.گفت انگار تو عاشق تري.من باید شرم حضور داشته باشم.چرا قاطی کرده اي؟
همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم.
گفت :تو را به خدا،تو را به جان عزیز زهرا دل بکن
من خودخواه شده بودم.منوچهر را براي خودم نگه داشته بودم.حاضر شده بودم بدترین درد ها را بکشد ،ولی بماند.
دستم را بالا آوردم و گفتم خدایا،من راضیم به رضایت.دلم نمی خواهدمنوچهر بیشتر ازاین عذاب بکشد
منوچهر لبخند زد و تشکر کرد. دهانش خشک شده بود.آب ریختم دهانش.نتوانست قورت بدهد.آب از گوشه ي لبش ریخت بیرون.اما "یا حسین " قشنگی گفت.
به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین.می خواستند منوچهر راببرند سی سی یو.از سر تا نوك انگشتان پاش را بوسیدم.
برانکار آوردند.با محسن دست بردیم زیر کمرش،علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید.
منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روي تخت بیمارستان نباشد.او را بردند.
از در که وارد شد،منوچهر را دید.چشمهاش رابست.گفت تو را همه جوره دیده ام.همه را طاقت داشتم.چون عاشق روحت بودم،ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم.
صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد.سر تا پاش را بوسید.با گوشه ي روسري صورت منوچهر را پاك کرد وآمد بیرون.
دلش بوي خاك می خواست.دراز کشید توي پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ي کنار جوي آب.
علی زیر بغلش راگرفت،بلندش کرد و رفتند خانه.تنها بر می گشت.چه قدر راه طولانی بود.احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است.اما نبود.
هدي آمد بیرون.گفت بابا رفت ؟
و سه تایی هم را بغل کردند و گریه کردند .
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
@ganjinehayejang
قسمت آخر
دلم می خواست منوچهر زودتر به خاك برسد.فکر خستگی تنش را می کردم.دلم نمی خواست توي آن کشوهاي سرد خانه بماند.منوچهر از سرما بدش می آمد.
روز تشییع چه قدر چشم انتظاري کشیدم تا آمد.یک روز و نیم ندیده بودمش.،اما همین که تابوتش را دیدم،نتوانستم بروم طرفش.او را هر طرف می بردند،می رفتم طرف دیگر،دورترین جایی که می شد.
از غسال خانه گذاشتندش توي آمبولانس.دلم پر می زد.اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم.
با علی و هدي و دوسه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم.سالها آرزو داشتم سرم را بگذارم روي سینه اش،روي قبرش که آرامش بگیرم،ولی ترکش ها مانع بود.
آن روز هم نگذاشتند،چون کالبد شکافی شده بود.صورتش را باز کردم.روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند.
گفتم این که رسمش نشد.بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده اي؟من دلم می خواهد چشم هات را ببینم
مهر ها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد.
هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم.علی و هدي هم حرف می زدند.
گفتم راحت شدي.حالا آرام بخواب
چشم هاش را بستم و بوسیدم.مهر ها را گذاشتم و کفن را بستم.
دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم.سفارش کردم توي قبر را ببینند،زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد.
بعد ازمراسم،خلوت که شد رفتم جلو.گل ها را زدم کنار و خوابیدم روي قبرش.
همان آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت.بعداز چند روز بی خوابی،دو ساعت همان جا خوابم برد.
تا چهلم،هر روز می رفتم سر خاك.سنگ قبر را که انداختند،دیگر فاصله را حس کردم.
رفت کنار پنجره.عکس منوچهر را روي حجله دید.تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود.
زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزي بود اما حالا نه.
گفت: یادت باشد تنها رفتی.ویزا آماده شده.امروز باید باهم می رفتیم....
گریه امانش نداد.دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند.این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توي گلوش.دوید بالاي
پشت بام.نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد، آنقدر که سبک شد .
تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده.انگار توي خلأ بودم.نه کسی را می دیدم،نه چیزي می شنیدم.روزهاي سخت تر بعد ازآن بود.
نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم می دهد.یک شب بالاي پشت بام نشستم و هر چه حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم.دیدم یک کبوتر سفید آمد وکنارم نشست.عصبانی شدم.داد زدم
منوچهر خان،من دارم با تو حرف می زنم،آنوقت این کبوتر را می فرستی؟
آمدم پایین.تا چند روز نمی توانستم بالا بروم.کبوتر گوشه ي قفس مانده بود و نمی رفت.علی آوردش پایین.هر کاري کردم نتوانستم نوازشش کنم.
می آید پیشمان.گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود.بوي تنش می پپیچد توي خانه.
بچه ها هم حس می کنند.
سلام می کند و می شنویم.می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند.او آنجا تنهاست و من این جا.تا منوچهر بود،ته غم راندیده بودم.حالا شادي را نمی فهمم.این همه چیز توي دنیا اختراع شده،اما هیچ اکسیري براي دلتنگی نیست.
پایان
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang