eitaa logo
گنجینه های جنگ
102 دنبال‌کننده
637 عکس
60 ویدیو
14 فایل
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس استان همدان در این کانال کتاب های دفاع مقدس و زندگینامه شهدای کشور به شما معرفی می گردد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گنجینه های جنگ
گنجینه های جنگ: نورالدین پسر ایران: خاطرات سید نورالدین عافی مصاحبه گر : سید نورالدین عافی| معصومه سپهری| موسی غیور ناشر کتاب : سوره مهر 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang  
📣📣📣📣📣📣📣 داستان هفتاد و دو تن آوازه کوی و برزن می شود. لحظه لحظه این حادثه یادآور دلاوری و مردانگی عاشوراییان است. تاریخ تکرار و تکرار شد. در میدان نبرد ؛ هر کس زخمی بر تن و جانش نشست اما حکایت زخمی ترین پسر ایران بس شنیدنی است. او باز هم از امشب گوش جان می سپاریم به روایت های پر فراز و نشیب سید نورالدین عافی؛ اهل ایران, زاده تبریز 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjnehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 16 ـ شونزده سال! ـ برو پی کارت پسرجون، نمیشه! ـ مگه تو جبهه نیرو لازم نیس! ـ بله، اما نیرو! نه بچه پونزده شونزده ساله! برو بزرگتر که شدی بیا! دست خالی و دمق به خانه برگشتیم. این بار حاج خانم هم راضی شده بود تا برای اعزام من دست به دعا بردارد. آن روزها نزدیکترین کسی که جبهه را دیده بود و میتوانستم از زبان او راجع به جنگ چیزهای زیادی بشنوم، پسرداییام «ابراهیم نمکی» بود. او که از نبرد سوسنگرد بازگشته بود آماج سؤالات ریز و درشت من بود: «تو جبهه چی کار میکنید؟ چه جوری میجنگید؟ اسلحه چه جوریه؟...» جوابهای او به اشتیاق من دامن میزد: «اونجا روبه روی دشمن هستیم که باید اونو بزنیم. اونا هم ما رو میزنن. ماشینای بزرگی به اسم تانک هست که وزن گلوله هاش به ده کیلو میرسه و گاهی اونو مستقیم به آدم میزنن! و...» ـ حالا آگه من بخوام بیام جبهه باید چی کار کنم؟ ـ باید حسابی ورزیده بشی، باید بتونی خوب و سریع بدوی بدون اینکه کم بیاری! از آن روز به بعد تمریناتم شروع شد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @ganjinehayejang🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 17 ـ دور تنها میدان فوتبال ده مان میدویدم و سعی میکردم هر روز یک دور بیشتر از روز قبل بدوم! یک گونی پر از سنگ هم روی دوشم می انداختم و هر روز یک قلوه سنگ بیشتر بار آن می کردم مثلاً به جای کوله پشتی و مهمات سنگین! بچه های ده که با برنامه من آشنا شده بودند برای تماشا می آمدند و گاهی مجبور میشدم جواب پاپیچ شدن های آنها را هم بدهم. اما هنوز مشکل اصلی باز نشدن راه اعزام بود. آخرین باری که به شعبه ثبت نام بسیج در بازار تبریز رفتم پُررویی کردم و هر چه مرا رد کردند نرفتم. اشکم را درآوردند: «آخه نه بسیج اسمم رو مینویسه نه سپاه قبولم میکنه. پس من چه جوری برم؟!» ناگهان حرفی از دهانم بیرون آمد: «پس خودم میرم جنوب! اونجا بالاخره کسی پیدا میشه بپرسه برای چی اومدی؟!» کمی نرم شدند. گفتند: «خیلی خب! برو مادرتو بیار ببینیم چه میشه کرد.» صبح روز بعد حاج خانم و من در محل ثبت نام پایگاه بسیج بازار تبریز بودیم. در طول راه به او سپرده بودم هر چه از شما پرسیدند فقط بگو «بله» اگر مکث کنی یا «نه» بگویی مرا نمی فرستند و من هم اگر برگردم خانه که روز از نو... وقتی از مادرم پرسیدند: «حاج خانوم شما راضی هستی...» بلافاصله گفت: «بله» اما وقتی چرایش را پرسیدند، حاج خانم که گویی جایی برای درد و دل پیدا کرده بود گفت: «آخه این یه ماهه ما رو بیچاره کرده! نمیذاره من خونه بشینم. منو تا پاسگاه هم برده. اگه راضی نباشم که...» آن روز نه تنها برگه اعزام ندادند بلکه بعد از آن حتی نگذاشتند پایم را در محل اعزام پایگاه بازار بگذارم! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @ganjinehayejang🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : اینک شوکران - جلد سوم ایوب بلندی به روایت همسر شهید مولف : زینب عزیزمحمدی تحقیق و تنظیم کتاب : آذردخت داوری با همکاری : مریم برادران ناشر کتاب : روایت فتح کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣3⃣ نفس های ثانیه ای ایوب جزئی،از زندگیمان شده بود..... تا ان وقت از شیمیایی شدن فقط این را میدانستم ک روی پوست تاول های ریز و درشت میزند.... دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود....با اینکه دارو ها را میخورد ولی خارش،تاول ها بیشتر شده بود.... صورتش زخم میشد و از زخم ها خون می امد.... ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند.. وقتی از سلمانی ب خانه برگشته بود خیلی گرفته بود گفت"مردم چه ظاهر بین شده اند ......میگویند تو که خودت جانبازی ،،تو دیگر چرا؟؟ بستری شدن ایوب انقدر زیاد بود ک بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود..... از اتاق عمل که بیرون می اوردنش.... نیمه هوشیار شروع میکرد ب حرف زدن"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی،پزشکی تدریس،میشود،بگذار خوب بشوم،میرویم انجا و من بالاخره پزشکی میخوانم.... عاشق پزشکی بود.شاید از بس ک زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود ..... چند بار پیش امد که وقتی پیوند گوشت به دستش،نگرفت،خودش فهمید عمل خوب نبوده... یک بار بهش گفتم ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣3⃣ چند بار پیش امد که وقتی پیوند گوشت به دستش، نگرفت، خودش فهمید عمل خوب نبوده... یک بار بهش گفتم نگو ....چیزی از عملت نگذشته صبر کن.شاید گرفت... سرش را بالا انداخت.... مطمئن بود.... دکتر ک امد بالای سرش از اتاق امدم بیرون تا نماز بخوانم..... وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.... بدون اینکه ایوب را بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود..... وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون..... ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود ..... ایوب از حال رفته بود که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی امدند.... دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد .. ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه کتاب بود از هر موضوعی،کتاب میخواند یک کتاب دو هزار صفحه ای ب دستش رسیده بود ک از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت -مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی،کتاب بود _باید این را تا صبح تمام کنم صبح که بیدار شدم ،تمامش کرده بود با چوب کبریت پلک ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : بچه های ممد گره 🌹خاطرات دیده بانی گردان های ادوات و توپخانه لشکر 32 انصارالحسین🌹 مولف : حمید حسام نویسنده مقدمه کتاب : عباس نوریان ناشر کتاب : فاتحان سال نشر : 1395 شمارگان : 3000 تعداد صفحات : 528 #کتاب_بچه_های_ممد_گره 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang