eitaa logo
گنجینه های جنگ
103 دنبال‌کننده
651 عکس
67 ویدیو
14 فایل
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس استان همدان در این کانال کتاب های دفاع مقدس و زندگینامه شهدای کشور به شما معرفی می گردد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گنجینه های جنگ
گرا یعنی با دوربین دنیا ، شیطان های متجاوز را به تماشا بنشینی ، یک درجه پلک های غرورت را کم کنی تا چشم سرت ببندد ، چهارده درجه سیم قلبت را اضافه کنی تا به منبع عالم هستی متصل شود بعد آدرس چپ و راست مواضع دشمن را به توپخانه بدهی سهم ما از چشمان دیده بان ، لحظه ای مهربانی بود و عمری امنیت... 📢📢📢📢از این پس ان شاءالله هر شب با کتاب صوتی در خدمت اعضای بزرگوار هستیم. 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹 نگارش : حمید حسام🌹 قسمت : سی و نهم🌹 راوی : جلال یونسی🌹 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹 نگارش : حمید حسام🌹 قسمت : چهلم🌹 راوی : جلال یونسی🌹 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
گنجینه های جنگ: نورالدین پسر ایران: خاطرات سید نورالدین عافی مصاحبه گر : سید نورالدین عافی| معصومه سپهری| موسی غیور ناشر کتاب : سوره مهر 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang  
هدایت شده از گنجینه های جنگ
📣📣📣📣📣📣📣 داستان هفتاد و دو تن آوازه کوی و برزن می شود. لحظه لحظه این حادثه یادآور دلاوری و مردانگی عاشوراییان است. تاریخ تکرار و تکرار شد. در میدان نبرد ؛ هر کس زخمی بر تن و جانش نشست اما حکایت زخمی ترین پسر ایران بس شنیدنی است. او باز هم از امشب گوش جان می سپاریم به روایت های پر فراز و نشیب سید نورالدین عافی؛ اهل ایران, زاده تبریز 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjnehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 23 کنار تخته سنگی بودم که یک نفر به سویم آمد و پرسید: «آب داری یا نه؟» قمقمه ام را دادم، آب خورد و کنارم نشست. وقتی فهمیدم تبریزی و بچۀ خیابان پاستور است، یادِ دوستم «ابوالفضل بازارچی» افتادم که خانه شان در خیابان پاستور بود. پرسیدم: «شما اونجا بازارچی میشناسی؟» با تبسم گفت: «من برادرشم!» خوشحال شدم. در این فاصله کار پنچرگیری هم تمام شده بود. صدایمان کردند و به سرعت سوار ایفاها شدیم و راه افتادیم. در طول مسیر سرودهای انقلابی میخواندیم: داغدا داشدا گزَر ایسلام اردوسی ایسلام اردوسونون یوخدی گورخوسی منیم ائلیم آذر ائلی، آذر اوغلی قورخاق اولماز... دایانمارام گئدرم الیمیزده سلاح گئدیروخ جنگه تا صدام یزیدی گتیراخ چنگه... در حالی به مهاباد رسیدیم که حتی صدای یک تیر را هم نشنیده بودیم. در خود مهاباد هم خبری نبود و به نظر آرامتر از ارومیه بود. به ستاد سپاه در مهاباد که رسیدیم سروصدایمان به دعوا بلند شد: «اینجا که درگیری نیست! برای چی ما رو اینجا آوردین؟! ما میخوایم به جنوب بریم...» حسابی گله مند بودیم ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
💌 #نامه نوشتن از جبهه برای مخاطبان خاص و خـدا می داند ... همین صندوق کوچک زرد رنگ چه خاطره‌هایی در دلش جا داده ... 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان 🌹  👉 @ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 24 اما جواب آنها خاموشمان کرد: «درگیری اینجا از جنوب سختتره... مهاباد از شهرهای اصلی کردستانه. شما تا شب بمونید ببینید چی میشه!» با خودم گفتم: «شما که روز ما رو ترسوندید چیزی ندیدیم، ببینیم شب چی میشه؟» با تاریک شدن هوا درگیری شروع شد و تا صبح ادامه پیدا کرد. صبح، به حضور در سپاه مهاباد راضی شده بودم! پادگان سپاه که ما در آن مستقر بودیم حدود دویست متر با پادگان ارتش فاصله داشت و تقریباً در حاشیه شهر بود. همان شب اول متوجه شدیم کردها فقط با نیروهای سپاهی درگیر میشوند و کاری به پادگان ارتش ندارند. سپاه در شهر کوچکی چون مهاباد بیش از بیست پایگاه داشت و هر پایگاه فرمانده، معاون، بیسیمچی و چند نیروی ساده داشت. هر روز چند تا از این پایگاهها سقوط میکردند و بچه ها دوباره حمله کرده و آنها را از کومله ها پس میگرفتند. فرمانده عملیات سپاه مهاباد جوانی تهرانی و بیست و دو ساله به نام «صالح» بود که واقعاً زرنگ و جسور بود. آنجا از خیلی شهرها نیرو بود؛ تبریز، تهران، قزوین، آبعلی، کرمان و... روزهای اول به ما میگفتند شبها اصلاً نباید بخوابید. روزها هم با دقت همه جا را تحت نظر داشته باشید و ما به شوخی به همدیگر میگفتیم: «پس کی بخوابیم؟» اتفاقاً یکی دو شب اول واقعاً نخوابیدیم و روزها هم کاملاً آماده باش و بیدار بودیم. شاید یکی از اشتباهات آن روزها این بود که نیروهای اعزامی به کردستان را در بدو ورود میترساندند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinegayejang
4_6023776355164882129.mp3
12.2M
*بسم الله الرحمن الرحیم* (یه مادرشهیدمو دلم روپرپرمیکنم فقط بایاد پسرم زندگیمو سرمیکنم) (*مداح:کربلایی سیدرضانریمانی*) (طراحی شده درگروه فرهنگی شهیدابراهیم هادی) --------
🌷 رد 🍃🌹 گفت: مهدی در دانشگاه شیراز، با رتبه ۴ پذیرفته شد اما به دلیل حضور در جبهه‌های حق علیه باطل حفظ ناموس و میهن خود را به تحصیل قرار داد. 🍃🌹بیست و هفتمین روز از دومین ماه پاییز سال ۱۳۶۳، ۲۵ ساله‌ای به رسید که اسمش مهدی و بود، او که لقب گرفته بود، با رفتنش قلب بچه‌های لشکر 17 را به آتش کشید. 🍃🌹شهید مهدی زین‌الدین فرماندهی بود که هم از و هم از علم اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه‌های جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود.» 🍃🌹در آبان سال 1363 شهید زین‌الدین به همراه برادرش (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علی‌بن ابیطالب(ع) بود) جهت منطقه عملیاتی از کرمانشاه به سمت سردشت حرکت می‌کنند. در آنجا به برادران می‌گوید: من چند ساعت پیش دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم! 🍃🌹موقعی که عازم منطقه می‌شوند، راننده‌شان را پیاده کرده و می‌گویند: خودمان می‌رویم. حتی در مقابل درخواست یکی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، برادر مهدی به او می‌گوید: تو اگر بشوی، جواب عمویت را نمی‌توانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم. 🍃🌹فرمانده محبوب، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شرکت در عملیات و صحنه‌های افتخارآفرین، در درگیری با شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاکی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش مأوی گزیند. 🌷 روحشان شاد با ذکر ❤️ @ganjinehayejang