هدایت شده از گاندو
18.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇵🇸
🔹محمد ضیف کیست!؟
استاد بلامنازع اطلاعات و حفاظت اطلاعات؛
فرماندهی مرموزی که خواب را از اسرائیل گرفته است.
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
گاندو
🔻حزبالله لبنان زوج خارجی را به ظن جاسوسی دستگیر کرد 🔹روزنامه الاخبار لبنان از دستگیری یک مرد الجزا
📲💭
🔹روزنامه الاخبار لبنان نوشت: واحدهای امنیتی حزب الله به خنثی کردن عملیات جاسوسی و دستگیری مظنونان در حومه جنوبی بیروت ادامه میدهند.
🔹این روزنامه افزود: الاخبار مطلع شد که بعدازظهر پنجشنبه یک مرد الجزایری و همسر ایتالیاییاش در تلاش برای انجام یک اقدام جاسوسی در نزدیکی «مجتمع سید الشهدا(ع)» در محله الرویس توسط نیروهای حزب الله دستگیر شدند.
🔹منابع امنیتی به روزنامه الاخبار گفتند که دستگیرشدگان «بلقاسم بن عروس» متولد سال ۱۹۹۳ در شهر الاغوط و «استر آرگوتو» متولد سال ۱۹۸۹ در رم هستند و پس از عکس گرفتن مخفیانه از داخل یک تاکسی در محل دستگیر شدند.
🔹این منابع افزودند که از آنها یک دوربین از نوع «GO PRO» مجهز به سیستم «جی پی اس» که میتواند از طریق بلوتوث و اینترنت به دستگاهها و تلفنهای هوشمند متصل شود، کشف و ضبط شد.
🔹به گفته این منابع، این دوربین را همچنین میتوان از راه دور از طریق یک برنامه کنترل کرد. دستگیر شدگان سپس به امنیت عمومی تحویل داده شدند تا تحقیقات درباره آنها تکمیل و مدارک آنها بررسی شود.
🔹به نوشته الاخبار، حزب الله لبنان دوشنبه شب گذشته نیز دو فرانسوی را پس از مظنون شدن به گرفتن عکس در منطقه «حاره حریک» دستگیر کرده بود.
#جاسوسی
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
🔻 ۱۳ نفر از اعضای فرقه ضاله بهائیت در اصفهان بازداشت شدند
🔹 سربازان گمنام امام زمان(عج) در اصفهان، ۱۳ نفر از اعضای فرقه ضاله بهائیت را بازداشت کردند.
🔹این افراد بهصورت غیرقانونی و با سوءاستفاده از کودکان و نوجوانان بهصورت غیر مستقیم اقدام به ترویج انحراف اعتقادی خود میکردند.
#سازمان_اطلاعات_سپاه
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
11.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۳۷ یک لحظه قفل میکنم و درست و غلط را از یاد میبرم. به آرامی از پشت سر
.
رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۳۸
آسمان رعد میزند و ابرهای بهم پیوستهی غول پیکری که آسمان شهر باکو را در واپسین ساعات تاریکی شب خاکستری کردند به ما یادآوری میکنند که شاید حالا غمگینترین انسانهای جهان باشیم. بدون اینکه هیچ کلمهای بین من و کمیل رد و بدل شود وارد ماشین میشویم.
کمیل ماشین را روشن میکند و چند لحظهای مکث میکند تا مقصد بعدیام را اعلام کند؛ اما چیزی نمیگویم. راستش خودم هم نمیدانم که دقیقاً باید به کجا برویم! همراه ایوب و تیمی که به دنبال مرد جوان فرستادیم برویم یا به خانه امن برگردیم.
اصلا اگر آن پیرمرد با تجربه مرد جوان را طعمه کرده باشد تا حالا آدرسی دقیق و مشخصات کامل از نیروهای امنیتی سازمان در باکو به دست بیاورد چه؟ هزار نکته را در ذهنم مرور میکنم و هزار مسیر را تا انتهای میروم و برمیگردم؛ اما هنوز هم جلوی درب ساختمان سوژه و درون ماشین هستم. نگاهی به کمیل میاندازم که گوش به دهان داده است. به ناچار لب باز میکنم:
-فعلا راه بیفت بریم!
نمیپرسد کجا، او به قدری به من نزدیک است که خیلی خوب میداند اگر مقصد خاصی را مدنظر داشتم به او میگفتم. کمیل دستش را روی دنده میگذارد و حرکت میکند و همزمان آسمان غرش میکند و قطرات باران یکی پس از دیگری به روی شیشه ماشین سقوط میکنند. سقوط... عجب کلمهی آشنایی است برای حال و هوایی که در این وقت از شب به ما دست داده است.
ما پیروزی را در یک قدمی خود میدیدیم و اکنون حال قماربازی را داریم که در دست آخر بازی تمام دار و ندارش را به طور یکجا از دست داده است. کمیل هر چند ثانیه یک بار نگاهم میکند و هر بار منتظر میشوم تا زبان باز کند و چیزی بگوید که آرام شوم؛ اما خودش هم حال و روزی بهتر از من ندارد. سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه میدهم و به این فکر میکنم که احتمالا مهندس تا دقایقی دیگر زنگ خواهد زد و آدرسی از آخرین محل آنتن دهی موبایل پیرمرد به ما خواهد داد...
بدون حرکت، بدون تلاطم و بدون هیچ نشانهای از او... میتوانم حدس بزنم که گوشی همراه او حالا باید درون یکی از سطل زبالههای اطراف ساختمان میزبان قطرات بارانی باشد که به یکباره خیال باریدن به سر گرفته است.
شاید هم تلفن همراه پیرمرد در گوشه و کنار یکی از همین خیابانهای سوت و کور باکو تا دقایقی دیگر به دست رفتگران و خیابان گردها خواهد افتاد. رشتهی سیاه و سفید افکارم را کمیل پاره میکند در حالی که دستمالی از زیر دستش بیرون میآورد و تعارفم میکند:
-بگیرش، داره خون میاد.
لبم را میگوید، دستمال را میگیرم و گوشهی لبم را فشار میدهم. سپس شیشهی ماشین را پایین میآورم و دستم را به بیرون میگیرم. کمیل سعی میکند تا سکوت مرگ بار حاکم بر فضای ماشین را بکشند:
-هنوز همه چی تموم نشده عماد، زوده واسه قبول شکست... از تیم سه نفرهای که تشکیل دادند دو تاشون رو داریم. به نظرم به جای غصه خوردن باید دستور دستگیری مامور جوان رو بدیم. شاید از طریق اون بتونیم به پیرمرده هم برسیم.
برای جواب دادن به فرضیات کمیل فکر نمیکنم، همین چند لحظهی پیش این مسیر را هم شبیه بقیهی راههایی که میتوانست من را به سوژهام برساند طی کرده و به داخل ماشین برگشته بودم:
-خود مامور جوان هم از مقصد پیرمرد خبر نداره.
کمیل میخواهد با مخالفت کردن روزنهی امیدی ایجاد کند:
-از کجا آنقدر مطمئنی؟ شاید با هم قرار ملاقات داشته باشند!
لبخندی تلخ میزنم:
-محاله! شاه مهره همون پیرمرده بود که اول از شر مامور جوان خلاص شد. بعد از ناپدید شدن دبورا اون احتمال این موضوع رو میداد که بچهها جلوی خونش باشند و خواست با هدیهای که به ما میده خودش رو نجات بده.
کمیل چیزی نمیگوید. به جلو نگاه میکند و چهار راه بعدی را نیز شبیه تمام تقاطعهایی که پشت سر گذاشتیم بیهدف به راست میپیچد... راست، چپ، راست، چپ... خودمان هم نمیدانیم که مقصد کجاست؛ اما چارهای نیست باید به سمت ایوب برویم تا لااقل خیالمان از به دست آوردن مامور جوان راحت شود. دستم را حرکت میدهم و میگویم:
-برو سمت لوکیشن ایوب.
سپس تلفنم را از درون جیبم بیرون میآورم و شماره ایوب را میگیرم. خیلی زود جواب میدهد:
-آقا سوژه داره وارد یکی از محلههای قدیمی میشه، دوستی که به محیط اینجا آشنایی داره میگه اونجا راه برای غیب شدن زیاده، دستور چیه؟
نفسم را به بیرون میدهم و میگویم:
-فعلا باهاش ادامه بدید تا ما بهتون برسیم.
ایوب کد تایید میدهد و کمیل سرعتش را بیشتر میکند تا زودتر به مامور جوان برسیم. همزمان با بیشتر شدن سرعت ماشین قطرات باران با شدت بیشتری به شیشه کوبیده میشوند و برف پاک کن تلاش بیشتری برای کنار زدن آنها میکند.
نویسنده: علیرضاسکاکی
@RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
35.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا