eitaa logo
گاندو
34.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
9 فایل
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|• . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت به‌امید‌گوشه‌ی‌چشمی ۹۸.۴.۱۷ .
مشاهده در ایتا
دانلود
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۳۰ فصل هفتم : «کمیل - باکو» حالا نزدیک به چهل ساعت است که نتوانسته‌ا
. رمان امنیتی / قسمت ۳۱ دست‌هایم را به آرامی تا نزدیکی گوش‌هایم بالا می‌آورم و به ترکی صحبت می‌کنم: -شلیک نکن، شلیک نکن! مگه چه اتفاقی افتاده؟ لبخندی کمرنگ به روی لب‌هایش نقش می‌بندد. چند قدم نزدیکم می‌شود و سپس به فارسی جوابم را می‌دهد: -از کوله‌ات فاصله بگیر. تقریباً مطمئن شده‌ام که او فهمیده ایرانی هستم؛ اما سعی می‌کنم تا خودم را لو ندهم. آب دهانم را قورت می‌دهم: -چی... چی گفتی؟ عصبی پاسخم را می‌دهد: -مسخره بازی بسه، الان هیچ کدوم برای این کارها وقت نداریم. پس زودتر از کوله‌ات فاصله بگیر تا مجبور نشم روی خونه‌ی مردم خون و خونریزی راه بیاندازیم. سرم را به معنی درک حرف‌هایی که می‌زند تکان می‌دهم و یکی دو متر آن طرف از کوله‌ام به روی زمین می‌نشینم. دبورا طوری که به من بفهماند کاملا به اوضاع مسلط است، نزدیک می‌آید و با نوک پا کوله‌ام را به هوا پرتاب می‌کند و روی دوشش می‌اندازد. چاره‌ای ندارم، باید بتوانم کمی با او حرف بزنم تا ببینم چه چیزی در سرش می‌گذرد. الان برای من خیلی مهم است که بفهمم به قصد کشتنم به اینجا آمده یا از من چیزی می‌خواهد. پس همین مدل بلند کردن کوله از روی زمین را بهانه می‌کنم و با لحنی دوستانه می‌گویم: -معلومه که خیلی حرفه‌ای هستی! ابروهایش را بهم نزدیک می‌کند: -بخاطر کوله؟ سپس شانه‌ای بالا می‌اندازد و همانطور که اسلحه‌اش را به سمتم نشانه رفته، کمی خم می‌شود و می‌گوید: -شاید هم بخاطر این که اینطوری اومدم بالا سرت! تو اصلا می‌دونی من چطوری تونستم بیام بالا سرت؟ لعنتی! نمی‌توانم ذهنش را بخوانم؛ اما مطمئنم که او می‌خواهد بازی‌ام دهد... یک بازی خطرناک که ممکن است پایانش با شلیک یک گلوله بین ابروهایم باشد. به خودم تلنگر می‌زنم که ناامید نباش، من خیلی خوب می‌دانم که در چنین شرایطی باید با او وارد بازی شوم و زمان بخرم؛ حتی اگر پایانش هم قرار است به مرگ ختم شود. لب باز می‌کنم: -واقعا چطوری تونستی این همه پله رو تو این مدت زمان کم بیای؟ دبورا لبخند می‌زند و می‌گوید: -پرواز کردم. سپس یک قدم نزدیک‌تر می‌شود و در حالی که یک چشمش را می‌بندد و با چشم دیگر اسلحه‌اش را به روی پیشانی‌ام تنظیم می‌کند، می‌گوید: -می‌خوای تو هم پرواز کنی؟ سپس با لحنی فوق العاده متفاوت و وحشتناک دستور می‌دهد: -چشم‌هات رو ببند. نفس کوتاهی می‌کشم: -بزار با هم معامله کنیم. دبورا با همان جدیت می‌گوید: -من اهل معامله‌ام؛ اما نیروهای برون مرزی ایرانی خیلی بعیده تن به این کار بدن... پس به جای این سعی کنی ازم زمان بگیری چشم‌هات رو ببند. سعی می‌کنم بدون فوت وقت حرف بزنم تا خیال نکند که به دنبال سناریو سازی هستم: -اینطوری نیست. همه‌ی آدم‌ها که شبیه هم نیستند! من زندگی رو دوست دارم، حاضرم هر کاری بکنم که تهش تو یه کشور غریب و روی پشت بوم جون ندم. دبورا ابروهایش را بهم می‌چسباند: -غیر از من دیگه چه کسایی رو زیر نظر گرفتید؟ نا امیدش می‌کنم: -من که از همه چی سازمان با خبر نیستم، من فقط به دستوراتی که بهم می‌دن عمل می‌کنم و بس! سرش را کج می‌کند و می‌گوید: -من که گفتم از شما ایرانی‌ها چیزی به ما نمی‌رسه؛ فقط اصرار بیخود کردی که... دست‌هایم را بالا می‌آورم و می‌گویم: -اخه توی این شرایط چرا باید جلوی دهن کوفتیم رو نگه دارم... چی از جون آدم می‌تونه مهم‌تر باشه که... دبورا چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌گوید: -خیلی خب، تلفنت رو دربیار و بهشون زنگ بزن. طوری که بخواهم برای زنده ماندن نجات کنم، به کوله‌ام اشاره می‌کنم و می‌گویم: -گوشیم داخل کوله است، خودت بیار بیرون و نگاهش کن... باطری تموم کرده لعنتی! دبورا لب‌هایش را بهم می‌ساوود و همانطور که از من چشم برنمی‌دارد دستش را به درون کوله‌ام می‌برد و می‌چرخاند. سپس گوشی‌ام را بیرون می‌آورد و با زدن دکمه پاورش متوجه می‌شود که دروغ نگفته‌ام. آب دهانم را قورت می‌دهم و سعی می‌کنم تا از آخرین هربه‌ام برای نجات از این شرایط هولناک استفاده کنم: -من بهت دروغ نمی‌گم، اگه بهم اعتماد کنی به کارت میام. شاید اسم سوژه‌ها رو ندونم؛ اما با شبکه‌ای که توی باکو مستقر شده در ارتباطم و می‌تونم آمار همه‌شون رو بهت بدم. فقط ولم کن برم... زنده و مرده‌ی من که فرقی واسه‌ی تو‌ نداره، داره؟ دبورا که انگار با شنیدن حرف‌هایم کمی مردد شده می‌گوید: -یک جمله بهت فرصت می‌دم تا خودت رو اثبات کنی! چشم‌هایم برق می‌زند. انگار امید به یک باره در تمام اعضای بدنم ریشه دوانده است. لب‌هایم را با شادی کش می‌دهم و می‌گویم: -مثلا... مثلاً باید بهت بگم یکی از اعضای شبکه ما الان درست پشت سرت وایسته! دبورا بی‌آن که بخواهد توجهی به حرفم کند فریاد می‌زند: -چشم‌هات رو ببند احمق عوضی! فکر کردی منم مثل خودت... هنوز جمله‌اش را به طور کامل نگفته که عماد از پشت سرش با ضربه‌ای محکم او را از هوش می‌برد.
. رمان امنیتی / قسمت ۳۲ نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم: -تو چجوری تونستی پیدام کنی؟ عماد کاملا معمولی پاسخ می‌دهد: -معلومه چجوری! خودت بهم لوکیشن داده بودی... سپس اشاره‌ای به دبورا می‌کند و می‌گوید: -اینم پرواز نکرده بود. تو خونه دو تا دختر بودن که لباس یک شکل پوشیده بودن. همون موقع که تو خیال کردی دبورا از خونه درآمده در واقع بدلش بوده که خارج شده... خودش سر فرصت تو رو دور زد و رسید بالای سرت! هیجان زده از سر جایم بلند می‌شوم و با خوشحالی می‌گویم: -تو اینا رو از کجا فهمیدی عماد؟ خدا حفظت کنه... خدا حفظت کنه داداش. عماد لبخندی می‌زند و می‌گوید: -خیلی خب، قبل از اینکه آمار تموم سازمان رو بهش بدی بلند شو این رو تمیز کن و بیارش پایین، فقط حتما دست‌هاش رو از پشت ببند که وقتی به هوش بیاد دیگه به این راحتی نمی‌شه گیرش انداخت... تاییدش می‌کنم و مشغول بازرسی‌اش می‌شوم. عماد از داخل جیب کاپشن پاییزی‌اش یک سرنگ بیرون می‌آورد و محلولی به درون آن می‌ریزد و سپس تعارف می‌کند و می‌گوید: -این احتمالأ تا چند لحظه‌ی دیگه به هوش میاد، اگر هم خواست فیلم باز کنه آب داخل بطری رو خالی کن روی صورتش. پلکی می‌زنم تا بداند که متوجه اوضاع شده‌ام بعد هم او را روی کولم می‌اندازم و به ماشین عماد منتقلش می‌کنم و به سرعت از آن منطقه فاصله می‌گیریم. عماد پشت فرمان است و مدام از آیینه‌ی وسط به پشت سرش نگاه می‌کند. همانطور که به پشتی صندلی‌ام تکیه داده‌ام، می‌گویم: -تو فکری! عماد با تاخیر لب باز می‌کند: -راستش ذهنم خیلی درگیره. جاسوس حزب الله رو گرفتیم؛ اما هنوز درست و حسابی دهن باز نکرده و از دبورا هم خیلی بعیده که تو بازه‌ی زمانی کوتاه مدت به جایی برسیم... فقط می‌مونه علیهان که الان روی تخت بیمارستانه و هیچ خبری ازش نداریم. نگاهش می‌کنم و می‌گویم: -ولی اصل کاری اون پیرمرده است، تونستید ردی ازش بزنید؟ عماد دستی به لای موهایش می‌برد و شبیه همیشه که وقتی فشار پرونده‌ها به روی شانه اش سنگینی می‌کند شروع به جویدن لبش می‌کند‌. دستی به بازویش می‌کشم: -دوباره شروع کردیا... چی می‌خوای از جون لبت بابا، بیخیال شو تا دوباره خون نیومده. عماد لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: -فرصت نداریم، علیهان یه حرف‌هایی داره که می‌تونه خیلی به ما کمک کنه... باید هر طور شده به هوش بیاد! آه سردی می‌کشم و چیزی نمی‌گویم. عماد حدود نیم ساعت رانندگی می‌کند و سپس وارد در یک پارکینگ طبقاتی می‌شود تا ماشین را عوض کنیم. بعد از یک ربع چرخیدن در خیابان‌های اطراف پارکینگ وارد خانه امن سازمان در باکو می‌شویم. یکی از همکاران خانم که اصالتا اهل باکوست با هماهنگی عماد در خانه امن حضور پیدا کرده و دبورا را به داخل اتاق بازجویی می‌برد. کنار عماد می‌ایستم و می‌گویم: -بالاخره نگفتی علیهان اون لحظه‌های آخر بهت چی گفت! عماد در حالی که با شنیدن سوالم حسابی به فکر فرو می‌رود، می‌گوید: -نمی‌دونم، خیلی آروم حرف می‌زد... گفت پیج! پیج... گفتم در مورد اینستاگرام حرف می‌زنی؟ خودش رو یه جورایی کرد که انگار کلا از مرحله پرتم، شاید هم داشت درد می‌کشید و من اشتباه از صورتش این برداشت رو کردم. پیج... آخه غیر از صفحه اینستاگرام چی می‌تونه داشته باشه این پیج گفتن‌های آخر علیهان! ناخواسته خمیازه می‌کشم و می‌گویم: -نمی‌دونم! باید روش فکر کنم. به نظرم با شیوه‌ی خودت عمل کن، پرونده رو یه بار دیگه از اول بخون و ببین این کلید واژه‌ای که علیهان بهت داده به کجا می‌خوره. عماد با حرکت سر حرفم را تایید می‌کند و من که بعد از دو روز بیداری در حالت بیهوشی به سر می‌برم، می‌گویم: -من دیگه چشم‌هام باز نمی‌شه، اگه الان کاری باهام نداری برم که یه کم استراحت... گوشی تلفنش زنگ می‌خورد، نگاهی به صفحه موبایلش می‌اندازد و زیر لب زمزمه می‌کند: -از تهرانه! سپس فورا انگشتش را روی دکمه‌ی گوشی ساده‌ی تلفنش فشار می‌دهد و می‌گوید: -سلام و ارادت، خوش خبر باشی مهندس. به صورت عماد خیره شده‌ام تا دلیل تلفنی که به او شده را بفهمم. چهره‌اش همانطور خشک و بی حالت است، آب دهانش را با صدا قورت می‌دهد و در واکنشی ناخواسته لبش را بین دندانش می‌گذارد و فشار می‌دهد. یا حسین... نیازی به توضیح بیشتر نیست، به قدری عماد را می‌شناسم که با دیدن این عکس العمل به تلفن یک باره‌ای که از تهران شده بتوانم حدس بزنم اوضاع از چه قرار است. همانطور که عماد گوشی‌اش را به صورتش چسبانده، خون به آرامی از روی لبش شره می‌کند. چشم‌هایش را می‌بندد و لب باز می‌کند: -خیلی خب، ممنون که گفتی... خداحافظ! حیران به صورتش نگاه می‌کنم و می‌گویم: -علیهان... تموم کرد؟ سرش را به نشان تایید چیزی که گفته‌ام تکان می‌دهد و می‌گوید: -تموم کرد! نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده مجاز نیست
. رمان امنیتی / قسمت ۳۴ فصل نهم/ «عماد - خانه امن سازمان، باکو» برگه‌هایی که زیر دستم قرار گرفته را برای چهارمین بار مرور می‌کنم و همه چیز را یک‌بار دیگر می‌خوانم. پیشنهاد کمیل کاملا منطقی و عقلانی است و پیدا کردن کلیدواژه‌ای که علیهان سعی می‌کرد تا در موردش با من حرف می‌زند، می‌تواند با مطالعه‌ی چند باره‌ی این پرونده به دست بیاید. نمی‌توانم متمرکز شوم، خودم درون یک اتاق دوازده متری نشسته‌ام و فکرم به هزار سمت می‌رود. تلفنم را برمی‌دارم و به ابوعلی جواد زنگ می‌زنم. بعد از چند بار بوق خوردن تلفنش را جواب می‌دهد: -سلام برادر، مشکلی پیش اومده؟ از صدایش مشخص است که از خواب بیدارش کردم. نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازم و تازه متوجه می‌شوم که عقربه های ساعت روی دو و چهل دقیقه صبح متوقف شده‌اند. در چنین لحظاتی رشته‌ی کلام را از دست می‌دهم تا چگونه از او بابت تماس بی‌موقعم عذرخواهی کنم. نفس کوتاهی می‌کشم تا حرف بزنم که ابوعلی خودش پیش قدم می‌شود: -صدام میاد آقا عماد؟ چیزی شده؟ زور می‌زنم تا بتوانم لب باز کنم و کلمات درهمی که در سر دارم را به جمله تبدیل کنم: -ببخشید که بد موقع بهت زنگ زدم بزرگوار، راستش... نگران سلامتی سیدم. فکری به حال وضعیتش کردید؟ ابوعلی طوری که خیالش راحت شده باشد جواب می‌دهد: -بله الحمدلله، نگران نباشید برادر. تا زمانی که من زنده باشیم مطمئن باشید که حال سید هم خوبه. لب‌هایم از شنیدن اطمینانی که به من می‌دهد کش می‌آید: -خدا بهت طول عمر با عزت بده بزرگوار. ابوعلی بابت دعای خیرم تشکر می‌کند تا بتوانم سوال بعدی‌ام را بپرسم: -از محمد هیثم چیزی در نیومد؟ مردد جواب می‌دهد: -راستش چی بگم. فعلا که نتونستیم حرفی از بگیریم که کارگشا باشه. اولش انکار می‌کرد، بعد که دید اطلاعات دقیقی از ارتباطش با اون تبعه‌ی آذربایجان... علیهان داریم قبول کرد که اخبار رو بهش می‌فروخته؛ اما گفت فکر نمی‌کرده یارو با موساد کار کنه. هر چند که ما مطمئنیم دروغ میگه. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم و می‌گویم: -راستش ما به یک کلید واژه‌ای از زبون علیهان رسیدیم... وقتی لحظات آخرش بود زیر گوشم چند بار گفت پیج! نمی‌دونم این پیج گفتن‌های علیهان به صفحات مجازی مربوط می‌شه یا نه؛ اما... نمی‌دونم گفتم شاید شما بتونید ازش سر دربیارید یا اگه حرفی از محمد هیثم شنیدید به ما هم بگید. ابوعلی تاکید می‌کند که اگر هر اتفاق جدیدی رخ بدهد ما را در جریان خواهد گذاشت و با ماموران بازجویی صحبت می‌کند تا روی این کلیدواژه متمرکز باشند. از او تشکر و تلفنم را قطع می‌کنم. سپس برگه‌های زیر دستم را یک بار دیگر ورق می‌زنم تا شاید اینطور بتوانم کلید حل این معمای پیچیده را باز کنم. هنوز درگیر صفحاتی که زیر دستم قرار است هستم که ناگهان دستگیره‌ی درب اتاقم تکان کوچکی می‌خورد. نگران به سمت درب نگاه می‌کنم و فورا به سراغ اسلحه‌ام می‌روم. درب خیلی آرام باز می‌شود و در حالی که نوک اسلحه‌ام را به سمت چهار چوب درب نشانه رفته‌ام کمیل را می‌بینم که وارد اتاق می‌شود. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و اسلحه‌ام را پایین می‌آورم و می‌گویم: -مرد حسابی خب چرا اینطوری وارد اتاق می‌شی؟ کمیل لبخندی می‌زند و می‌گوید: -فکر کردم خوابی، گفتم بیدارت نکنم... از مدل ورودش به داخل اتاق خنده ام می‌گیرد و می‌گویم: -حالا چی کارم داری این وقت شب؟ کمیل مکث کوتاهی می‌کند و می‌گوید: -روی اون کلید واژه‌ای که گفتی خیلی فکر کردم و سعی کردم «پیج» گفتن‌های علیهان رو با اطلاعاتی که از پرونده دارم تطبیق بدم. ناامیدانه نگاهش می‌کنم: -خب خسته نباشی، منم دارم همین کار رو انجام می‌دم! کمیل گردنش را کج می‌کند و می‌گوید: -می‌دونم؛ ولی... چجوری بگم من یه چیزی به ذهنم رسید! متعجب نگاهش می‌کنم و می‌گویم: -خب جون به لبم کردی که... زبون باز کن ببینم چی تو فکرت می‌گذره؟ کمیل نامطمئن می‌گوید: -به نظرت چقدر ممکنه علیهان تو لحظات آخرش در مورد پیجرهای حزب الله صحبت کرده باشه؟ مات و مبهوت نگاهش می‌کنم و می‌گویم: -چی گفتی؟ کمیل بدون اعتماد به نفس جواب می‌دهد: -می‌دونم چرت و پرت گفتم، واسه خاطر بی‌خوابیه احتمالا! شبیه فنر از سر جایم می‌پرم و رو به رویش می‌ایستم و در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجم، می‌گویم: -گفتی ممکنه علیهان می‌خواسته در مورد پیجرها صحبت کنه اره؟ سپس همانطور که نمی‌توانم خوشحالی‌ام را از شنیدن این نکته‌ی طلایی پنهان کنم با صدای بلندتر فریاد می‌زنم: -آره؟ همینه... همینه کمیل، دمت گرم، بابا دمت گرم که واقعا ترکوندی. نویسنده:‌علیرضاسکاکی @RomanAmniyati ‌ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۳۴ فصل نهم/ «عماد - خانه امن سازمان، باکو» برگه‌هایی که زیر دستم قرار
. رمان امنیتی / قسمت ۳۵ حالا شرایط به گونه‌ای پیش رفته که نمی‌توانم حتی لحظه‌ای را از دست بدهم. رسیدن آن همه اطلاعات مهم به دست موساد یعنی هر لحظه باید منتظر شنیدن یک خبر هولناک باشیم. تلفنم را برمی‌دارم و شماره مهندس را می‌گیرم. سه چهار بار که بوق می‌خورد جوابم را می‌دهد: -سلام آقا عماد، جانم آقا در خدمتم. برخلاف لحن خواب آلود و صدای گرفته‌ای که مهندس دارد من با انرژی بالا و روحیه‌ای فوق العاده خوب صحبت می‌کنم: -بزرگوار بلندشو یه آب به دست و صورتت بزن که کلی کار داریم، امشب یه نکته‌ی طلایی به ذهن کمیل رسید که به نظرم می‌تونه همون حلقه‌ی گمشده‌ای باشه که دنبالش هستم. مهندس با همان گیجی و خواب آلودگی سوال می‌کند: -دنبال چی هستیم آقا؟ می‌خندم: -دنبال کامل کردن کلمه‌ای که علیهان موقع از حال رفتن می‌گفت... پیجر! کمیل می‌گه با توجه به اطلاعاتی که از پیجرها توی اون هارد بوده ممکنه منظور علیهان هم همین بوده باشه و موساد روی این موضوع برنامه ریزی کرده باشه. مهندس که گویا با شنیدن صحبت‌هایم خواب از سرش می‌پرد با هیجان می‌گوید: -درسته! راست می‌گید آقا عماد، اونوقت من الان سه روزه دارم تمام پیج‌های مجازی این بنده خدا رو زیر و رو می‌کنم. طرح لبخند را به روی لب‌هایم امتداد می‌بخشم و همانطور که با خوشحالی به بازوی کمیل می‌کوبم، ادامه می‌دهم: -مهندس یه زحمتی بکش و یدونه از پیجرها رو تهیه کن. من شماره‌ی یکی از برادرامون تو حزب الله رو بهت می‌دم، همین الان بهش زنگ بزن و بگو از طرف منی... بهش بگو یدونه از پیجرها باید تا فردا صبح بهت برسه! مهندس متعجب می‌گوید: -فردا صبح آقا؟ ولی الان ساعت نزدیک سه شده که... لحنم جدی‌تر از قبل می‌شود: -من دارم از ثانیه‌ها حرف می‌زنم اونوقت شما ساعت رو یه ربع جلو می‌اندازی. پسر خوب گوش کن ببین چی دارم بهت می‌گم، فرق این پرونده با بقیه‌ی پرونده‌ها اینه که اگه فقط یه ثانیه تاخیر کنیم، باید بشینیم و حسرت از دست دادن افرادی رو بخوریم که شاید سال‌ها زمان نیاز باشه که بتونیم جایگزین مناسبی واسشون پیدا کنیم. مهندس یک چشم می‌گوید و من بلافاصله شماره‌ی یکی از دوستان در حزب الله را برایش ارسال می‌کنم تا نمونه‌ای از پیجرهای لبنانی را برای آزمایش و بررسی به تهران بفرستد. سپس بوسه‌ای به پیشانی کمیل می‌زنم و از او بابت کشف این موضوع مهم تشکر می‌کنم. تلفنم می‌لرزد، نگاهی به صفحه‌اش می‌اندازم و نام ایوب را می‌بینم که روی گوشی همراهم نقش بسته است. همان نیروی جوان و عملیاتی اصفهانی که از پرونده کشف و خنثی سازی عوامل بهائیت با او آشنا شدم و از او خواستم تا به همراه یک تیم دو نفره مسئولیت تعقیب و مراقبت از آن مرد جوان و مسن که همراه با دبورا بودند را عهده دار شود. جوابش را می‌دهم: -جانم ایوب؟ بعد از سلام و یک احوال پرسی کوتاه به سراغ اصل موضوع می‌رود: -آقا اینا انگار می‌خوان جا به جا بشن. یه سری تحرک دارم از پشت پنجره می‌بینم، دستور چیه؟ بدون معطلی جوابش را می‌دهم: -خیلی باهات فاصله نداریم، دارم میام پیشت... فقط به صورت آنی باهام در ارتباط باش. ایوب کد تایید می‌دهد و من همانطور که به کمیل نگاه می‌کنم، می‌گویم: -برو حاضر شو، زود باش که باید بریم. کمیل متعجب نگاهم می‌کند: -من الان بعد از دو و نیم روز بی‌خوابی تونستیم چشم رو هم بزارم، تو از این موضوع خبر داری؟ سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: -من خیلی خوب می‌دونم تو چند ساعت خوابیدی و چند ساعت نخوابیدی؛ زود باش حاضر شو تا دیر نشده... باید بریم سر وقت اون دوتای دیگه، همون‌هایی که مأمور وصل علیهان به موساد بودند. کمیل لباس هایش را می‌پوشاند و بدون آن که بخواهد فرصت را از دست بدهد، حاضر می‌شود. یکی از ماشین‌های سفید سازمان را برمی‌داریم و به سمت محل سکونت سوژه حرکت می‌کنیم. نباید فرصت را از دست بدهیم، بعد از دستگیری دبورا این احتمال را متصور بودیم که باکو را نیز شبیه سایر اقصی نقاط جهان برای خود ناامن ببینند؛ اما اینکه به این سرعت قصد جا به جایی کرده باشند برای ما نیز جای تعجب داشت. وقتی سوار ماشین می‌شویم از کمیل می‌خواهم رانندگی کند تا اینگونه خواب از سرش بپرد، خودم نیز در حالی که تقریباً تمام ذهنم درگیر پرونده پیجر هاست، سعی می‌کنم برای یکی دو ساعت هم که شده با فکری آزاد به حرکت بعدی آن دو مامور موساد فکر کنم و خصوصاً آن مرد مسنی که اصلا احساس خوبی به او ندارم. یک خیابان تا رسیدن به محل سکونت سوژه‌ها بیشتر نمانده که ایوب دوباره زنگ می‌زند. با اشاره‌ی دست از کمیل می‌خواهم تا سریع‌تر حرکت کند و سپس تلفنم را جواب می‌دهم. بی‌مقدمه می‌گوید: -آقا فقط اونی که جوون‌تره با یه کوله‌ی نسبتا سنگین از خونه زد بیرون، دستور چیه؟ نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، مورد رضایت صاحب اثر نیست
. رمان امنیتی / قسمت ۳۶ در حالی که از شنیدن این خبر به طور کلی بهم می‌ریزم، می‌گویم: -من و کمیل داریم میام تو موقعیت، شما برید دنبالش... ما هم می‌ریم بالا! می‌خواهم قطع کنم که ناگهان نکته‌ای بخاطرم می‌آید و تاکید می‌کنم: -فقط ایوب... این یارو خیلی خیلی واسه پرونده ما مهمه‌ها، نشه بگی از دستم پریدها! چهار چشمی باهاش رو و اگه دیدی داره از دسترست خارج میشه نگهش دار، این دو نفر تنها سرنخ‌های باقی مونده از کلاف بی و سر ته هستن که هر طور شده نباید از دستشون بدیم. ایوب یک چشم می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند؛ اما کمیل با چشمانی از حدقه بیرون زده حرفم را تکرار می‌کند: -بگیردش؟ ما هم بریم بالا؟ داداش حواست که هست اینجا تهران نیست... حتی سوریه و عراق و لبنان هم نیست که بگیم بالاخره می‌شه یه کاریش کرد، همینطوری هم ما اینجا سه تا جرم داریم با خودمون... هم ایرانی هستیم، هم شیعه هستیم و هم غیر بومی! اگه یه خرده سر به هوا باشی یدونه از این جرم‌ها همراهت باشه کافیه تا دستگاه امنیتی الهام علی‌اف چنان پرونده‌ای برات درست کنند که اون سرش نا پیدا... حالا شما می‌خوای تو این شرایط با دزد و پلیس بازی دستگاه امنیتی باکو رو هشیار کنی؟ کمیل نیم نگاهی به سمتم می‌کند و وقتی واکنش خاصی نمی‌بیند، ادامه می‌دهد: -من گفتم و شما هم نشنو... خودت بهتر می‌دونی داداش من! نفس کوتاهی می‌کشم و طوری که انگار اصلا حرف‌های کمیل را نشنیده‌ام، اسلحه‌ام را از بند کمرم بیرون می‌آورم و صداخفه کنش را چفت می‌کنم. سپس انگشت کوچکم را درون گوشم می‌چرخانم و می‌گویم: -گفتی طبقه‌ی چندم بودن؟ کمیل آهی از سر تأسف و نارضایتی می‌کشد و می‌گوید: -طبقه دوم. لبخندی می‌زنم و ادامه می‌دهم: -خوبه، پس زود باش تا از پیرمرده درب و داغون یه دستی نخوردیم. کمیل بی‌آنکه حرفی بزند راهش را ادامه می‌دهد و چند لحظه‌ی بعد درست جلوی درب ساختمان سوژه پارک می‌کند. از داخل ماشین نگاهی به پرده‌های بی‌حرکت ساختمان می‌اندازم و با سرعت به سمت درب ورودی می‌روم و قبل از پیاده شدن کمیل با سنجاقی که بین انگشتان دستم می‌چرخانم، درب را باز می‌کنم. کمیل با فاصله‌ی دو متری در پشت سرم حرکت می‌کند تا در صورت وقوع مشکلی پیش بینی نشده حمایتم کند. پله‌ها را با عجله و دوتا یکی بالا می‌روم. مدام به این فکر می‌کنم که اگر دستگیری این پیرمرد به همین سادگی بود، پس آن احساس بدی که از همان لحظات اول نسبت او یقه‌ام را چسبیده و ته دلم را چنگ می‌زند از جانم چه می‌خواهد؟ به پشت درب واحدش می‌رسم، سنجاق‌ها درون قفل می‌کنم و خودم را به درب می‌چسبانم. کمیل نیز با فاصله و درحالی که اسلحه‌اش را به سمت واحد پیرمرد نشانه گرفته نگاهم می‌کند. درب همانطور که انتظارش را داشتم باز می‌شود و در حالی که سعی می‌کنم تا تمام جوانب احتیاط را رعایت کنم، وارد ساختمان می‌شوم. هوای داخل خانه گرم است و این گرما به محض ورود به داخل واحد به صورتم می‌تازد. جز یک صدای پچ پچ هیچ صدای دیگری به گوشم نمی‌رسد. با احتیاط و فوق العاده آرام قدم برمی‌دارم و وارد هال می‌شوم. منبع صدای گفت و گو را پیدا می‌کنم، تلویزیون روشن و صدایش کم است. با چشم‌هایم همه جا را جارو می‌زنم، نباید چیزی را از دست بدهم. اصلا دوست ندارم از یک پیرمرد صهیونیست رو دست بخورم. به سمت چپم نگاه می‌کنم که یک پنجره خانه را به بالکن کوچکی که در آن وجود دارد متصل می‌کند. با حرکت چشم از کمیل می‌خواهم تا نگاهی به بالکن بیاندازد. سپس خودم به سمت آشپزخانه می‌روم... یک کتری روی اجاق در حال جوشیدن است که خودش می‌تواند نشانه‌ی خوبی باشد. فرصت را از دست نمی‌دهم و بدون معطلی به سمت اتاق خواب می‌روم و همانطور که با نوک دست چپ درب را باز می‌کنم، با دست دیگر اسلحه‌ام را آماده به شلیک نگه می‌دارم. بعد از باز شدن درب اتاق خواب بدون سر و صدا چند قدمی به داخل می‌روم و نگاهی به دور و اطرافش می‌اندازم که ناگهان صدای سیفون دست‌شویی در فضای واحد پخش می‌شود. همین صدا کافی است تا نگاه من و کمیل به یکدیگر گره بخورد. فورا با فاصله از دست‌شویی می‌ایستم و کمیل نیز خودش را پشت پرده اتاق پنهان می‌کند تا درب باز شود و سوژه به پا به داخل اتاق بگذارد. با چشم‌های خسته ام به دستگیره‌ی درب زل زده‌ام و منتظر کوچک‌ترین حرکتی هستم تا واکنش نشان دهم. دستگیره به آرامی به سمت پایین فشرده و درب باز می‌شود؛ اما در کمال تعجب با صحنه‌ای رو به رو می‌شوم که اصلا انتظارش را نداشتم... یک جوان بیست و دو ساله از داخل دست‌شویی بیرون می‌آید و در حالی که کاملا خونسرد آب دستانش را با حوله‌ای که در دست دارد خشک می‌کند، به سمت آشپزخانه قدم برمی‌دارد... نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۳۶ در حالی که از شنیدن این خبر به طور کلی بهم می‌ریزم، می‌گویم: -من و
. رمان امنیتی / قسمت ۳۷ یک لحظه قفل می‌کنم و درست و غلط را از یاد می‌برم. به آرامی از پشت سرش حرکت می‌کنم و با اشاره از کمیل می‌خواهم خودش را نشانش دهد. کمیل پرده را کنار می‌زند و پسر جوان با دیدن کمیل و اسلحه‌ای که در دست دارد سر جایش میخکوب می‌شود. به آرامی از پشت سر به او نزدیک می‌شوم و زیر گوشش به عبری زمزمه می‌کنم: -از سر جات تکون نخور! دست و پایش شروع به لرزیدن می‌کند و به ترکی جواب می‌دهد: -نمی‌فهمم که چی می‌گی... ترکی حرف بزن! کمیل لب باز می‌کند و ترکی صحبت می‌کند : -چند وقته که اینجایی؟ پسر جوانی که وحشت زده و تسلیم به نظر می‌رسد می‌گوید: -کمتر نیم ساعت! ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم و می‌گویم: -دقیق بگو! با چشم‌هایش روی دیوار به دنبال ساعت می‌گردد و سپس می‌گوید: -دقیق بیست و پنج دقیق پیش! گند زده‌ایم. تا نود درصد مطمئن می‌شوم که او کاره‌ای نیست؛ اما نمی‌توانم به امان خدا رهایش کنم... کاش یک نفر را پایین درب می گذاشتم تا منتظر ما بماند! لعنت به من... لعنت! کمیل از پسر جوانی که بین ما گیر افتاده سوال می‌کند: -اینجا خونه کیه؟ اصلا چطوری اومدی اینجا؟ به گریه می‌افتد: -اجاره کردم، غلط کردم! توی اینترنت دنبال یه خونه می‌گشتم که بتونم ساعتی اجاره کنم و دست دوست دخترم رو... صدای گریه‌اش تمام واحد را برمی‌دارد. کمیل اسلحه‌اش را درون کمرش می‌گذارد و جلو می‌آید: -گوشیت رو ببینم. پسر جوان با اشاره به آشپزخانه می‌گوید: -همون‌جاست... توی برنامه خونه یابی اینجا رو پیدا کردم، به خدا من هنوز کاری نکردم، غلط کردم! کمیل با اشاره از جوان می‌خواهد که رمز گوشی را بگوید و او نیز بدون مقاومت لب باز می‌کند: -چهل و سه، سیزده! کمیل وارد تماس‌ها می‌شود و صفحه‌ی گوشی را نشانم می‌دهد. در صدر لیست تماس‌های پسر جوان یک قلب قرمز است.کمیل را نگاه می‌کنم: -برو توی پیام‌هاش ببین راست می‌گه! صدای گریه پسر جوان بلندتر می‌شود. کمیل سه چهار پیام آخر را که می‌خواند نگاهی یک وری به پسر می‌اندازد که صورتش را در بین دست‌هایش پنهان کرده و رو به من می‌گوید: -راست می‌گه. در حالی که خودم را شکست خورده می‌بینم ناگهان فکری به ذهنم می‌رسد: -شماره‌ای از اونی که اینجا رو ازش گرفتی داری؟ پسر در حالی که انگار راهی برای اثبات بی‌گناهی خودش پیدا کرده باشد به سرعت جواب می‌دهد: -بله آقا، یه شماره پایین‌تر واسه همون پیرمردیه که اینجا رو ازش گرفتم. چشم‌هایم با شنیدن حرفش ریز می‌شود: -فقط همون پیرمرد اینجا بود وقتی اومدی داخل؟ تنها؟ پسر جوان قاطعانه صحبت می‌کند: -بله آقا، تنها بود. پیرمرد سرحالی بود؛ اما موهای کم پشتش کاملا سفید بود و روی سرش هم یه کلاه گرد بدون لبه داشت! مکث کوتاهی می‌کنم و می‌گویم: -بهش زنگ بزن بگو پشیمون شدی، بجنب! راستش رو بهش بگو... بگو یه قراری داشتی و کنسل شده و حالا حاضری پول پشیمونی معامله رو هم بدی! زود باش دیگه. کمیل گوشی پسر را تحویلش می‌دهد و او نیز بدون معطلی شماره‌ی پیرمرد را می‌گیرد؛ اما با صدایی مواجه می‌شویم که دیوار آرزوهایمان را خراب می‌کند: -مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد. با عصبانیت دستم را به روی پایم می‌کوبم و رو به کمیل می‌گویم: -شماره‌اش رو برای مهندس بفرست ببین چیکار می‌تونه بکنه! کمیل نیز بلافاصله گوشی‌اش را بیرون می‌آورد و شماره پیرمرد را برای مهندس می‌فرستد. پسر جوان در حالی که هنوز هم جرئت نکرده به پشت سرش نگاه کند، می‌گوید: -آقا تکلیف من چیه؟ باور کنید من هیچ کار خطایی نکردم... اصلا غلط کردم که دنبال این خونه‌های اجاره‌ای... هنوز حرفش تمام نشده که صدای زنگ درب در خانه پخش می‌شود. امید بار دیگر در رگ‌های ما جریان پیدا می‌کند، دستم را از پشت به یقه‌ی پسر بند می‌کنم و می‌گویم: -جواب بده، فقط یادت باشه اگه غیر طبیعی رفتار کنی جنازت رو وسط همین اتاق چال می‌کنم. پسر جوان با دستانی لرزان آیفون را برمی‌دارد و می‌گوید: -سلام عزیزم، بیا بالا... من در رو برات باز می‌کنم. با حرص دستم را از پشت پیراهنش برمی‌دارم. دوستش است! نگاهی به کمیل می‌اندازم و می‌گویم: -بیا بریم. کمیل پسر جوان را به سمت خودش می‌گیرد و می‌گوید: -دیدی که مثل روح از دیوار رد می‌شیم و می‌تونیم هر جایی ظاهر بشیم. اگه چیزهایی که امشب دیدی و شنیدی بین خودمون موند که دیگه هیچ وقت ما رو نمی‌بینی؛ اما اگه حماقت کنی... پسر جوان حرف کمیل را قطع می‌کند: -به هفت جد و آبادم می‌خندم اگه دهن باز کنم، دمتون گرم... خیلی مردی کردید، خیال کردم مثل فیلما قراره همینجا بمیرم... دمتون گرم! از واحد بیرون می‌رویم و همانطور که دختر جوانی را می‌بینم که وارد خانه می‌شود از ساختمان خارج می‌شویم. نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati ‌ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۳۷ یک لحظه قفل می‌کنم و درست و غلط را از یاد می‌برم. به آرامی از پشت سر
. رمان امنیتی / قسمت ۳۸ آسمان رعد می‌زند و ابرهای بهم پیوسته‌ی غول پیکری که آسمان شهر باکو را در واپسین ساعات تاریکی شب خاکستری کردند به ما یادآوری می‌کنند که شاید حالا غمگین‌ترین انسان‌های جهان باشیم. بدون اینکه هیچ کلمه‌ای بین من و کمیل رد و بدل شود وارد ماشین می‌شویم. کمیل ماشین را روشن می‌کند و چند لحظه‌ای مکث می‌کند تا مقصد بعدی‌ام را اعلام کند؛ اما چیزی نمی‌گویم. راستش خودم هم نمی‌دانم که دقیقاً باید به کجا برویم! همراه ایوب و تیمی که به دنبال مرد جوان فرستادیم برویم یا به خانه امن برگردیم. اصلا اگر آن پیرمرد با تجربه مرد جوان را طعمه کرده باشد تا حالا آدرسی دقیق و مشخصات کامل از نیروهای امنیتی سازمان در باکو به دست بیاورد چه؟ هزار نکته را در ذهنم مرور می‌کنم و هزار مسیر را تا انتهای می‌روم و برمی‌گردم؛ اما هنوز هم جلوی درب ساختمان سوژه و درون ماشین هستم. نگاهی به کمیل می‌اندازم که گوش به دهان داده است. به ناچار لب باز می‌کنم: -فعلا راه بیفت بریم! نمی‌پرسد کجا، او به قدری به من نزدیک است که خیلی خوب می‌داند اگر مقصد خاصی را مدنظر داشتم به او می‌گفتم. کمیل دستش را روی دنده می‌گذارد و حرکت می‌کند و همزمان آسمان غرش می‌کند و قطرات باران یکی پس از دیگری به روی شیشه ماشین سقوط می‌کنند. سقوط... عجب کلمه‌ی آشنایی است برای حال و هوایی که در این وقت از شب به ما دست داده است. ما پیروزی را در یک قدمی خود می‌دیدیم و اکنون حال قماربازی را داریم که در دست آخر بازی تمام دار و ندارش را به طور یکجا از دست داده است. کمیل هر چند ثانیه یک بار نگاهم می‌کند و هر بار منتظر می‌شوم تا زبان باز کند و چیزی بگوید که آرام شوم؛ اما خودش هم حال و روزی بهتر از من ندارد. سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه می‌دهم و به این فکر می‌کنم که احتمالا مهندس تا دقایقی دیگر زنگ خواهد زد و آدرسی از آخرین محل آنتن دهی موبایل پیرمرد به ما خواهد داد... بدون حرکت، بدون تلاطم و بدون هیچ نشانه‌ای از او... می‌توانم حدس بزنم که گوشی همراه او حالا باید درون یکی از سطل زباله‌های اطراف ساختمان میزبان قطرات بارانی باشد که به یکباره خیال باریدن به سر گرفته است. شاید هم تلفن همراه پیرمرد در گوشه و کنار یکی از همین خیابان‌های سوت و کور باکو تا دقایقی دیگر به دست رفتگران و خیابان گرد‌ها خواهد افتاد. رشته‌ی سیاه و سفید افکارم را کمیل پاره می‌کند در حالی که دستمالی از زیر دستش بیرون می‌آورد و تعارفم می‌کند: -بگیرش، داره خون میاد. لبم را می‌گوید، دستمال را می‌گیرم و گوشه‌ی لبم را فشار می‌دهم. سپس شیشه‌ی ماشین را پایین می‌آورم و دستم را به بیرون می‌گیرم. کمیل سعی می‌کند تا سکوت مرگ بار حاکم بر فضای ماشین را بکشند: -هنوز همه چی تموم نشده عماد، زوده واسه قبول شکست... از تیم سه نفره‌ای که تشکیل دادند دو تاشون رو داریم. به نظرم به جای غصه خوردن باید دستور دستگیری مامور جوان رو بدیم. شاید از طریق اون بتونیم به پیرمرده هم برسیم. برای جواب دادن به فرضیات کمیل فکر نمی‌کنم، همین چند لحظه‌ی پیش این مسیر را هم شبیه بقیه‌ی راه‌هایی که می‌توانست من را به سوژه‌ام برساند طی کرده و به داخل ماشین برگشته بودم: -خود مامور جوان هم از مقصد پیرمرد خبر نداره. کمیل می‌خواهد با مخالفت کردن روزنه‌ی امیدی ایجاد کند: -از کجا آنقدر مطمئنی؟ شاید با هم قرار ملاقات داشته باشند! لبخندی تلخ می‌زنم: -محاله! شاه مهره همون پیرمرده بود که اول از شر مامور جوان خلاص شد. بعد از ناپدید شدن دبورا اون احتمال این موضوع رو می‌داد که بچه‌ها جلوی خونش باشند و خواست با هدیه‌ای که به ما می‌ده خودش رو نجات بده. کمیل چیزی نمی‌گوید. به جلو نگاه می‌کند و چهار راه بعدی را نیز شبیه تمام تقاطع‌هایی که پشت سر گذاشتیم بی‌هدف به راست می‌پیچد... راست، چپ، راست، چپ... خودمان هم نمی‌دانیم که مقصد کجاست؛ اما چاره‌ای نیست باید به سمت ایوب برویم تا لااقل خیالمان از به دست آوردن مامور جوان راحت شود. دستم را حرکت می‌دهم و می‌گویم: -برو سمت لوکیشن ایوب. سپس تلفنم را از درون جیبم بیرون می‌آورم و شماره ایوب را می‌گیرم. خیلی زود جواب می‌دهد: -آقا سوژه داره وارد یکی از محله‌های قدیمی می‌شه، دوستی که به محیط اینجا آشنایی داره می‌گه اونجا راه برای غیب شدن زیاده، دستور چیه؟ نفسم را به بیرون می‌دهم و می‌گویم: -فعلا باهاش ادامه بدید تا ما بهتون برسیم. ایوب کد تایید می‌دهد و کمیل سرعتش را بیشتر می‌کند تا زودتر به مامور جوان برسیم. همزمان با بیشتر شدن سرعت ماشین قطرات باران با شدت بیشتری به شیشه کوبیده می‌شوند و برف پاک کن تلاش بیشتری برای کنار زدن آن‌ها می‌کند. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati ‌ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۳۸ آسمان رعد می‌زند و ابرهای بهم پیوسته‌ی غول پیکری که آسمان شهر باکو
. رمان امنیتی / قسمت ۳۹ من نیز در حالی که زیر لب صلوات می‌فرستم، از خدا می‌خواهم تا به برکت این بارش نعمت الهی ما را در این پرونده سخت و حساس یاری کند. تلفنم زنگ می‌خورد، بلافاصله جواب می‌دهم: -جانم ایوب؟ نفس زنان جواب می‌دهد: -آقا سوژه وارد کوچه‌های تنگ و تاریک شده و احتمال این که بخواد ضد سنگین بزنه زیاده، دستور چیه؟ چند ثانیه مکث می‌کنم و سپس می‌گویم: -امکان دستگیری بی سر و صدا هست؟ ایوب فورا جواب می‌دهد: -تو شعاع صد متری‌ش یه ایستگاه پلیس هست، اگه موقع دستگیری بخواد داد و فریاد کنه احتمالش زیاده که پلیس وارد عمل بشه. از دقت نظر و تحلیل موشکافانه‌اش لذت می‌برم و خودم را بابت انتخاب او برای حضور در این عملیات برون مرزی مهم تحسین می‌کنم، سپس می‌گویم: -خیلی خب، پس بهتره ریسک نکنید که شلوغ کاری نشه. فقط اگه فاصله‌اش با پایگاه پلیس کم شد شما دیگه دنبالش نرید. ممکنه با مامورهای انتظامی باکو هماهنگ باشند و واستون تور پهن کرده باشند. ایوب چشمی می‌گوید و تلفنش را قطع می‌کند. از کمیل می‌خواهم تا سرعتش را بیشتر کند، سپس نگاهی به نقشه‌ای که در صفحه‌ی تبلتم باز شده می‌اندازم و سعی می‌کنم مسیر سوژه را حدس بزنم. یکی از حسنات رانندگی در این وقت از شب خیابان‌های خلوتی که است که اثری از ترافیک و معطلی در پشت چراغ قرمز در آن به چشم نمی‌آید و همین موضوع هم باعث می‌شود تا خیلی زود به حدود دویست متری سوژه برسیم. کمیل مطابق لوکیشنی که به برنامه داده‌ایم می‌خواهد به راست بپیچد؛ اما من مخالفش می‌شود: -مستقیم برو! همانطور که به فرمان ماشین چنگ می‌اندازد، نیم نگاهی به سمتم می‌کند: -ولی گفت باید بریم سمت راست! از حرفی که زده‌ام دفاع می‌کنم: -خودم هم شنیدم بزرگوار. مستقیم برو! کمیل بی حرف اضافه مسیر مستقیم را در پیش می‌گیرد، سپس با حرکت دست من وارد یکی از فرعی‌هایی می‌شود که کوچه‌ای کم عرض است. مسیر جدید را برایش می‌خوانم: -بپیچ سمت چپ، این رو مستقیم برو، حالا برو سمت راست... انگشتان دستم را روی صفحه تبلتم می‌کشم تا نقشه را کمی از بالاتر ببینم. قاطعانه کمیل را خطاب قرار می‌دهم: -همین‌جا نگه دار... پشت اون ماشینه، فقط ماشینت رو خاموش کن! گوشی را برمی‌دارم و شماره ایوب را می‌گیرم، بدون معطلی جواب می‌دهد: -جانم آقا؟ نگاهی به کوچه و پس کوچه‌های اطراف می‌اندازم و می‌گویم: -موقعیت دقیق سوژه رو اعلام کن. ایوب طوری سریع جواب می‌دهد که گویا از قبل سوالم را می‌دانسته است: -داره به انتهای کوچه چهاردهم می‌رسه. لبخند می‌زنم و می‌گویم: -انتهای کوچه رو ببند، فقط یادت نره که مهم‌تر از دستگیری سوژه اینه که عملیات امشب بدون هیچ سر و صدایی انجام بشه. اگه روی ما حساس بشن باید در کمتر نیم ساعت بساطمون رو جمع کنیم و بریم. ایوب شبیه همیشه چشم می‌گوید. تلفن را قطع می‌کنم و در حالی به کمیل خیره شده‌ام، می‌گویم: -بیا پایین. می‌خواهم خودم بشینم پشت فرمان! کمیل با نگرانی نگاهم می‌کند و می‌گوید: -چی تو سرته عماد؟ مطمئن جواب می‌دهم: -سریع باش، بیا پایین و برو سر کوچه که از دستش ندیم. کمیل بی هیچ حرف اضافه‌ای از ماشین پیاده می‌شود و من در حالی که بارش قطرات باران به روی سر و صورتم را احساس می‌کنم، چرخی در حوالی ماشین می‌زنم و پشت فرمان می‌نشینم. سپس دستم را روی کلید استارت نگه می‌دارم و می‌چرخانم تا ماشین روشن شود. به نقشه‌ای که برای دستگیری مامور جوان در سر دارم انتقادات زیادی وارد است؛ اما نمی‌توانم به شیوه‌ای بهتر برای دستگیری او فکر کنم. ماشین را سر و ته می‌کنم و بلافاصله خاموش می‌کنم. از ماشین پیاده می‌شوم و بی‌تفاوت به باران شدیدی که کاملا خیسم می‌کند نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم تا فردا از حضور یک دوربین مداربسته و یا فردی در پشت شیشه‌ی خانه غافلگیر نشوم. باید همین حالا تمامش کنم، نمی‌توانم به او وقت بیشتری بدهم، همه چیز باید همین حالا تمام شود. حال شکارچی گرسنه‌ای را دارم که شکارش در حال رسیدن به داخل طعمه است. این پرونده اگر هر نکته‌ی گنگ و مبهمی برای من داشته باشد، از این جهت مطمئن هستم که مأمور جوان و همکارش دبورا تنها افرادی هستند که می‌توانند من را به آن پیرمرد مرموز برسانند. از امن بودن اطراف که مطمئن می‌شوم به درون ماشین برمی‌گردم و صندلی‌ام را کاملا می‌خوابانم و همانطور که شماره‌ی ایوب را می‌گیرم، گوشی تلفنم را به سینه‌ام می‌چسبانم تا نور صفحه‌اش در این شب بارانی جلب توجه نکند. من حالا تمام تلاشم را به کار گرفته‌ام تا خودم را از دید سوژه پنهان نگه دارم. ایوب فورا جواب می‌دهد: -جانم آقا؟ رسیدید به ما؟ نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۳۹ من نیز در حالی که زیر لب صلوات می‌فرستم، از خدا می‌خواهم تا به برکت
. رمان امنیتی / قسمت ۴۰ دستم را روی کلید استارت نگه می‌دارم و می‌گویم: -موقعیت سوژه رو به صورت لحظه‌ای رصد کن. ایوب شروع به صحبت می‌کند: -الان تقریباً صد و پنجاه متری هست که وارد کوچه شده. جلوتر سه تا ماشین پارکه و احتمال داره که اومدنش به اینجا واسه سوار شدن به ماشین قرار باشه. از کنار ماشین اولی گذشت. مدام زیر لب صلوات می‌فرستم و تمام اعضای بدنم را گوش می‌کنم تا بتوانم گزارش لحظه‌ای ایوب را تصور کنم: -حدود ده متر از ماشین اول عبور کرد. شش متری ماشین دومه و بدون توجه به چپ و راستش داره یه مسیر صاف رو پیش می‌ره. مضطرب انگشتان دستم را به روی لبه‌ی فرمان می‌کوبم و همانطور که گوشم به دهان ایوب است منتظر می‌شوم تا سوژه فاصله‌ی قابل قبولی از ماشین من بگیرد. ایوب زبان باز می‌کند: -حدود بیست متر از ماشین دوم رد شد. صندلی‌ام را به حالت اول برمی‌گردانم و سپس به حرکات سوژه نگاه می‌کنم. بعید است به دنبال گمشده‌ای باشد، هر چند که دیگر خیلی هم فرقی به حال ما نمی‌کند. دستم را روی کلید استارت می‌چرخانم و ماشین را روشن می‌کنم... به محض پخش شدن صدای ماشین در فضای ساکت کوچه سوژه برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. هنوز چراغ‌های ماشین خاموش است، نفس کوتاهی می‌کشم و از اعماق قلبم از خدا می‌خواهم تا همه چیز همانطور که فکرش را می‌کنم پیش برود. سپس زیر لب ذکر شریف بسم الله الرحمن الرحیم را می‌گویم و پایم را روی کلاج فشار می‌دهم و دستم را روی دنده می‌چرخانم و در یک حرکت سریع ماشین را به سمتش حرکت می‌دهم. چراغ‌های ماشین خاموش است؛ اما از پشت همین شیشه‌ای که قطرات پر تعداد باران به روی بدنه‌اش لانه ساخته‌اند و با سرعت گرفتن ماشین به چپ و راست متمایل می‌شود، چهره‌ی سوژه‌ام را می‌بینم که وحشت زده و ترسیده است‌. بدون هیچ حرکت اضافه‌ای در میان کوچه قفل می‌کند و با چشمانی از حدقه بیرون زده به سمتم نگاه می‌کند و در حالی که با حرکت دست می‌خواهد من را متوجه خودش کند، به سمت دیگر کوچه خیز می‌بردارد. ماشین من به فاصله سه چهار متری‌اش رسیده است و این تغییر مسیر او آخرین فرصتی است که می‌تواند برای فرار از دستم انتخاب کند. تمام توان وزن بدنم را روی فرمان ماشین می‌اندازم و در یک حرکت سریع به سمت چپ می‌پیچم. نمی‌توانم این فرصت خوب را برای دستگیری بی سر و صدای سوژه‌ام از دست بدهم، پس با اعتماد به نفس و طوری که به انجام کارم مطمئن باشم دو دستی فرمان ماشین را می‌چسبم و پای راستم را روی پدال گاز فشار می‌دهم و بدون آن که بخواهم رد ترمزی از خودم به جای بگذارم ماشین را سوژه می‌کوبم. همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق می‌افتد و سوژه‌ای که به ماشین برخورد کرده به هوا پرتاب می‌شود و با کمر به روی شیشه‌ی ماشین فرود می‌آید و سپس چرخی می‌زند و پخش زمین می‌شود. چشمانم باز است، موقعیت به قدری حساس و مهم است که حتی اجازه‌ی پلک زدن به خودم نمی‌دهم. از پشت شیشه‌های خرد شده‌ی ماشین به سوژه نگاه می‌کنم که روی زمین دراز کشیده است. کمیل دوان دوان خودش را به صحنه می‌رساند؛ اما من کاملا خونسرد درب ماشینم را باز می‌کنم و قدم زنان به سمت سوژه می‌روم. نگاه دوباره‌ای به دور و اطراف می‌اندازم و چراغ خاموش خانه‌هایی که اهالی‌اش در خوابی عمیق به سر می‌برند را از نظر می‌گذرانم. سپس کنار سوژه می‌نشینم و انگشتم را روی نبضش فشار می‌دهم، سپس سری تکان می‌دهم و آه کوتاهی می‌کشم تا اینگونه استرسم را خالی کنم. نگاهی به دور و اطرافش می‌اندازم و درب گوشی همراهی که به روی زمین افتاده را می‌بینم. سپس دستی به دور و اطراف سوژه می‌کشم، بعد هم خودم چهار دست و پا اطرافم را می‌پایم و چشم‌هایم را تیز می‌کنم تا اینکه موفق می‌شوم تا باطری و کمی آن طرف‌تر خود گوشی‌اش را پیدا کنم. طوری که خیالم به طور کامل راحت شده باشد دستبند فلزی‌ام را از بند کمرم خارج می‌کنم و دست‌هایش را از پشت می‌بندم و با نگاهی به کمیل می‌گویم: -کمک کن ببریمش داخل ماشین! کمیل که انگار تازه از شوک خارج شده زیر لب غر می‌زند: -چیکار کردی عماد... تو چیکار کردی! پشت سر هم زمزمه می‌کنم: -خوبه، اوضاع خوبه. نگران نباش، خوبه... مرد جوانی که حالا خون از روی پیشانی‌اش جاری شده را روی صندلی عقب ماشین می‌خوابانم و بدون آن که بخواهم لحظه‌ای مکث کنم به سمت خانه امن می‌روم. به سمت جایی که شاید همین امشب بتواند ما را به گمشده‌ای که داریم برساند. کمیل من را پس می‌زند تا خودش پشت فرمان بنشیند. مخالفتی نمی‌کنم، همانطور که قطرات باران از بین موهایم شره می‌کند و روی صورتم می‌نشیند خودم را درون ماشین پرتاب می‌کنم و ناخواسته به شیشه‌ی شکسته خیره می‌شوم. کمیل چراغ‌های ماشین را روشن می‌کند و شروع به حرکت می‌کند. نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati ‌ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، مورد رضایت صاحب اثر نیست
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۴۰ دستم را روی کلید استارت نگه می‌دارم و می‌گویم: -موقعیت سوژه رو به ص
. رمان امنیتی / قسمت ۴۱ در طول مسیر حرفی نمی‌زنم. کمیل نیز طوری شوکه شده که ترجیح می‌دهد ساکت باشد. به حوالی خانه امن که می‌رسیم یک تک بوق می‌زند و وارد پارکینگ می‌شود. سپس از بچه‌ها می‌خواهد تا کمک کنند سوژه را به داخل منتقل کنیم. به داخل اتاق پرو می‌روم و لباس‌هایم را عوض می‌کنم، سپس روبه‌روی آیینه می‌ایستم و دستی به لای موهای کوتاهم می‌زنم و تکانی می‌دهم تا آب بینش را بچکانم. به خودم نگاه می‌کنم، به چشمان خسته و گود افتاده‌ای که در حسرت یک شب خواب آسوده و آرام در کنار خانواده‌اش به سر می‌برد. آرزویی که شاید برای تمام مردم دنیا طبیعی‌ترین حق ممکن باشد؛ اما من راه متفاوتی را انتخاب کرده‌ام. ناخواسته صدای حاج قاسم سلیمانی در گوشم زمزمه می‌شود که به دخترش می‌فرمود: «عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی‌خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند.» ناخواسته قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمانم شره می‌کنم. چقدر دلتنگ حاج قاسم هستم و چقدر این دلتنگی حال و هوای این شب بارانی را عجیب کرده است. من کلمه به کلمه وصیت نامه سردار عزیز را از حفظ هستم و حال الان من درست مطابق آن بخشی است که می‌گفت: «دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر نمی خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر می کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمی توانم اینگونه زندگی بکنم.» صدای کوبیده شدن درب اتاق باعث می‌شود تا نگاهم را آیینه بردارم و فورا با پشت دست اشک‌های نشسته بر روی گونه‌ام را پاک کنم. کمیل که هنوز که نگرانی و تشویش در چهره‌اش نمایان است، با دیدن حال و روزم به داخل اتاق می‌آید و دست‌هایش را باز می‌کند تا من را در آغوش بکشد. سپس بوسه‌ای به پیشانی‌ام می‌زند و می‌گوید: -نگران نباش داداش، ان‌شاءالله اتفاقی واسه سیدحسن نمی‌افته! ما داریم تمام تلاشمون رو می‌کنیم و امیدمون هم به خداست... نفس کوتاهی می‌کشم و می‌پرسم: -به هوش اومد؟ کمیل سرش را تکان می‌دهد: -آره شکر خدا، حالش هم خوبه... دکتر می‌گه می‌تونه صحبت کنه‌. لب‌هایم را تکان می‌دهم: -خوبه، خدا رو شکر... بریم سر وقتش تا دیر نشده! فقط عکسش روی برای شناسایی به مهندس دادی؟ کمیل می‌گوید: -بله آقا، احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگه جواب استعلامش میاد. ناامیدانه به کمیل نگاه می‌کنم و می‌پرسم: -از خط خاموش پیرمرد هم چیزی گیرمون نیومد، نه؟ کمیل با تأسف سری تکان می‌دهد و همانطور که از اتاق خارج می‌شویم، می‌پرسد: -میگم... بهتر نیست با دبورا شروع کنیم؟ اون الان چند ساعته که تو اتاق نشسته و هیچ کاری هم نکرده! چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -یعنی چی هیچ کاری نکرده؟ کمیل شانه‌ای بالا می‌اندازد: -نه اعتراضی، نه بلند شدن از روی صندلی و نه حتی راه رفتن دور اتاقی... هیچیِ هیچی! سرم را تکان می‌دهم و در حالی که نزدیک اتاق بازجویی می‌شوم، می‌گویم: -خوبه، پس بزار همینطور بمونه تا وقتش برسه. سپس درب اتاق را باز می‌کنم و به متهمی نگاه می‌کنم که دست‌هایش را به صندلی بسته‌اند. چرخی در اتاق می‌زنم و به صورتش نگاه می‌کنم، سپس آستین پیراهن مردانه‌ام را بالا می‌زنم و ساعت و انگشترم را در می‌آورم و درون جیب شلوارم می‌گذارم و بدون مقدمه شروع می‌کنم به فارسی حرف زدن: -الان سه روزه که درست و حسابی نخوابیدم. درست از وقتی که علیهان وارد باکو شد و اون هارد رو بهتون رسوند که اگه از اطلاعات داخل هارد خبر داشتیم محال بود بزاریم این دیدار شکل بگیره. حالا هم یه جوری بدحال و گیجم که می‌خواستم تو همون کارت رو تموم کنم. راست و پوست کنده بهم بگو می‌خوای حرف بزنی یا نه؟ مرد جوان با موهایی آشفته و لباسی که آغشته به خون و گِل است، به سختی چشم پف کرده‌اش را باز می‌کند و به عبری می‌گوید: -من فارسی نمی‌فهمم! گردنم را کج می‌کنم و با چشمان خون افتاده ام به صورتش خیره می‌شوم و شبیه قبل فارسی حرف می‌زنم: -پس نمی‌خوای چیزی بگی، مشکلی نیست! ضربه‌ای به روی صفحه‌ی تبلتم می‌زنم و تصویر لحظه‌ای حرکات دبورا را نشانش می‌دهم: -همین اتاق بغل دوستت نشسته، اونم اول فارسی حرف نمی‌زد؛ اما الان که تکالیفش رو نوشته خیلی آروم نشسته و منتظره ببینه چی در انتظارشه. مرد جوان آب دهانش را قورت می‌دهد و به فارسی صحبت می‌کند:
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه/ قسمت ۴۱ در طول مسیر حرفی نمی‌زنم. کمیل نیز طوری شوکه شده که ترجیح می‌دهد ساکت
. رمان امنیتی / قسمت ۴۲ سوژه کمی فکر می‌کند و می‌گوید: -ولی این خلاف قوانین... حرفش را با صدایی بلند قطع می‌کنم: -قانون داخل این اتاق رو من مشخص می‌کنم. قانون اینه یا مثل بچه آدم دهن باز می‌کنی و حرف می‌زنی یا کار نیمه تموم داخل خیابون رو همین جا تموم می‌کنم. سوژه چیزی نمی‌گوید و نگاهم می‌کند. روی صندلی‌ام می‌نشینم و با لحنی آرام‌تر ادامه می‌دهم: -از اسمت شروع کن، عاقل باش و سعی کن کار درست رو انجام بدی تا بتونی امید مبادله شدن رو توی دلت زنده نگه داری. نفس کم جانی می‌کشد و می‌گوید: -بنیامین. پیامی که برای تبلتم می‌آید را باز می‌کند، سپس لبخندی می‌زنم و ادامه می‌دهم: -چند وقته جذب موساد شدی؟ کمی مکث می‌کند و خودش را در حال محاسبه دقیق نشان می‌دهد و می‌گوید: -حدود دو سال! ابرویی بالا می‌اندازم و از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم، سپس با بی‌حوصلگی می‌گویم: -یادمه یک بار بهت گفتم که اوضاع خوبی ندارم، مگه نه؟ مرد جوان در حالی که پیشانی‌اش را به کتف راستش می‌کشد تا جلوی شره کردن خون آبه‌ی روی صورتش را بگیرد، می‌گوید: -من که دارم به سوالای شما... فریاد می‌زنم و به طرفش می‌روم: -این جواب‌ها به کار من نمیاد، می‌دونی چرا؟ چون تو اینجا داری خیلی راحت نفس می‌کشی... نباید اینجوری باشه! دستم را روی گلویش می‌گذارم و در حالی که با چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ام به صورتش نگاه می‌کنم، می‌گویم: -حالا دوباره ازت می‌پرسم، اسم! معطل نمی‌کند: -فاران. فریاد می‌زنم: -چند وقته جذب موساد شدی؟ لب هایش را تکان می‌دهد و به سختی کلمات را ادا می‌کند: -حدود هشت سال! دستم را از روی گلویش برمی‌دارم و با لحنی هشدارگونه کلماتم را به صورتش می‌کوبم: -کافیه یه بار دیگه بخوای مسیر این بازجویی رو منحرف کنی، اونوقت کاری باهات می‌کنم که هر لحظه هزار بار آرزو کنی کاش کارت توی همون خیابون تموم شده بود، فهمیدی؟ سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد تا همانطور که خیره نگاهش می‌کنم به روی صندلی‌ام بنشینم: -چند وقته توی این پرونده وارد شدی؟ تند تند نفس می‌کشد تا کمبود اکسیژن دقایق قبلش را جبران کند: -هفت ماه و نیم... نگاهی به صفحه‌ی تبلتم می‌اندازم و می‌گویم: -قبلش توی کدوم واحد بودی؟ مکث نه چندان کوتاهی می‌کند و می‌گوید: -افسر یگان ۸۲۰۰ بودم. سوالاتم را بدون مکث می‌پرسم: -پس چی شد که سر از این پرونده درآوردی؟ فاران کمی سکوت می‌کند و در حالی که پایش را مضطرب به زمین می‌کوبد، جواب می‌دهد: -من متخصص سایبری هستم، احتمالا سیستم می‌خواست از توانایی‌هام توی این بخش استفاده کنه. دستی به لای موهایم می‌برم و می‌پرسم: -تیمی که برای این پرونده جمع کرده بودید چند نفر بود؟ فاران فورا می‌گوید: -سه نفر! دستانم را به میز تکیه می‌دهم و کمی به سوی فاران متمایل می‌شوم: -اسامی اعضای تیم رو بگو، سر تیم خودت بودی؟ فاران سرش را تکان می‌دهد: -من و دبورا و موسی! با هیجان اسم پیرمرد را تکرار می‌کنم: -موسی؟ سرش را به نشان تایید تکان می‌دهد. مهندس با استفاده از دیتا بیسی که در تهران از عوامل و نیروهای موساد داریم توانسته اطلاعات کمی از فاران برایم دست و پا کند؛ اما تا به حال هیچ دیتایی از آن پیرمرد نداشتیم و حالا فاران اسمش را به ما می‌گوید. لبخند می‌زنم: -موسی... همون پیرمردی که تو رو طعمه کرد تا فرار کنه؟ لب هایش را کج می‌کند و می‌گوید: -اون هیچ وقت این کار رو نمی‌کنه، تو شاید بتونی من رو تهدید کنی و ازم حرف بکشی؛ اما نمی‌تونی دیدگاهم رو نسبت به اعضای تیمم خراب کنی! ابرویم را بالا می‌برم و سرم را کج می‌کنم: -مطمئنی که این کار رو نمی‌کنه؟ پس ما چجوری بهت رسیدیم؟ چرا نتونستیم ردی از موسی پیدا کنیم؟ اصلا کی پیشنهاد داد تو اول از خونه خارج بشی؟ فاران با شنیدن سوالاتی که هر دو ما جوابش را به خوبی می‌دانیم، روی صندلی‌اش ولو می‌شود. این بهترین فرصت برای من است که سوالات بعدی‌ام را ردیف کنم: -می‌دونی چرا اون می‌خواست اول تو رو بفرسته تو خیابون؟ چون بعد از اینکه از دستگیری دبورا مطمئن شد، احتمال این رو می‌داد که خونه شما هم سوخت شده باشه... تو رو فرستاد پایین تا اگه خونه امن شما سوخته باشه بتونه حواس ما رو درگیر تعقیب کردن و دستگیری تو کنه و اینطوری برای خودش زمان بخره که بتونه فرار کنه. فاران بدون آن که بخواهد حرفی بزند یا مخالفتی کند با تمام وجود به حرف‌هایی که می‌زنم گوش می‌کند. ساکت می‌شوم تا بتواند فرضیه‌ای که پیش رویش گذاشته‌ام را هضم کند. سپس تیر آخر را شلیک می‌کنم: -خودش هم به زیاد احتمال از روی پشت بوم یا یه راه دیگه‌ای که هنوز نمی‌دونم چیه فرار کرده! به همین سادگی! نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۴۲ سوژه کمی فکر می‌کند و می‌گوید: -ولی این خلاف قوانین... حرفش را با صد
. رمان امنیتی /قسمت ۴۳/ پایان فاران نفس زنان به چشم‌هایم خیره می‌شود و نامطمئن کلمات را از بین لب‌هایش خارج می‌کند: -ولی اون خیلی روی سازمان تعصب داشت، محال بود که بخواد یکی از اعضای خودش رو اینطوری قربونی کنه. طوری با سرعت جوابش را می‌دهم که گویی پیش‌بینی پرسیدن این سوال را از قبل کرده‌ام: -منم باهات موافقم. اون روی سازمان تعصب داره؛ اما تو سازمان نیستی. اون ساده‌ترین راه رو انتخاب کرده و یقیناً هم خودش رو اینطوری توجیه کرده که رده‌ی پایین بسوزه تا رده‌ی بالا سالم بمونه... من توی این مکالمه‌ای که باهات داشتم تا بالای نود درصد مطمئن شدم که سرتیم شما همون پیرمرد بود... گفتی اسمش چی بود؟ موسی! فاران لب‌هایش را تکان می‌دهد: -آرسن... اسمش آرسنه و سر تیم ما بود. همین یک جمله کافی است تا از روی صندلی‌ام بلند شوم. فاران وحشت زده نگاهم می‌کند؛ اما من بدون آن که بخواهم به سمتش بروم درب اتاق را باز می‌کنم و از دکتر می‌خواهم تا کار درمان فاران را ادامه دهد. سپس از اتاق خارج می‌شوم و سراغ کمیل را می‌گیرم. یکی از بچه‌ها با اشاره به آن سوی اتاق کمیل را نشانم می‌دهد که در حال خواندن نماز صبح است. به سمت آشپزخانه می‌روم و وضو می‌گیرم تا من نیز نمازم را بخوانم. بعد از نماز، کمیل صدایم می‌کند: -کارم داشتی! چشم‌هایش سرخ و پف کرده است. نگران می‌شوم: -از خستگی زیاد دارم اشتباه می‌بینم یا واقعا گریه کردی؟ کمیل همانطور که کنار سجاده‌ام نشسته خودش را در آغوشم می‌اندازد و می‌گوید: -فواد شکر رو زدن عماد... زدنش! یاحسین... در میان تمام مشغله‌هایی که این عملیات برون مرزی با خودش دارد، حتی فکر چک کردن اخبار هم به ذهنم خطور نکرده بود که کمیل این چنین خبر ترور این فرمانده بزرگ را به گوشم رساند. -یاحسین... به جز این اسم چه چیز دیگری می‌توانم بگویم؟ کمیل را محکم‌تر در آغوش می‌گیرم و صورتم را روی شانه‌اش فشار می‌دهم تا کسی متوجه اشک‌هایی که بدون سر و صدا ریخته می‌شوند نشود. کمیل با صدایی گرفته می‌گوید: -عماد باید یه کاری بکنیم، نمی‌تونیم دست روی دست بگذاریم تا اطلاعاتی که به دست موساد رسیده کار دستمون بده. با اشاره‌ی سر به اتاق بازجویی می‌گویم: -فاران حرف زد... گفت اسم پیرمرده آرسنه. کمیل آهی می‌کشد و می‌گوید: -هیچ چیزی ازش نداریم. مهندس تمام اطلاعاتی که داشتیم را زیر و رو کرده و نتونسته چیزی پیدا کنه. دستی به روی چشم‌هایم می‌کشم و می‌گویم: -فعلا چیزی ازش نداریم، فاران متقاعد شده که باهامون همکاری کنه. من شک ندارم که یه سر این اتفاقات می‌رسه به آرسن... اون الان یه جایی خودش رو گم و گور کرده و داره برای حمله‌ی بعدی برنامه ریزی می‌کنه... حمله‌ای که ممکنه داغ بزرگی رو دلمون بزاره! کمیل پریشان نگاهم می‌کند و می‌گوید: -خب باید چیکار کنیم؟ راه حل چیه؟ گره کار که با حرف زدن با فاران و دبورا باز نمی‌شه. صورتم را به گوش کمیل نزدیک می‌کنم و می‌گویم: -یه سر طناب گره افتاده‌ای که ازش حرف می‌زنی می‌خوره به اون پیجرها... باید تا فردا صبر کنیم که مهندس یه آمار درست و درمون ازشون بهم بده. کمیل آهی عمیق می‌کشد و همانطور که به عکس فواد شکر نگاه می‌کند، می‌گوید: -صبر... صبر... صبر... کاش لااقل زنده بمونیم تا نتیجه‌ی این همه صبر رو ببینیم. دستم را دور بازویش حلقه می‌کنم و می‌گویم: -مگه توی این همه پرونده که پنجه به پنجه اسرائیل انداختیم ندیدیم؟ ناشکر نباش بزرگوار، ناامیدی گناه بزرگیه! به اتاق بازجویی نگاه می‌کنم که دکتر در حال بیرون آمدن است. فورا از سر جایم بلند می‌شوم و به سمت فاران می‌روم: -بهتری؟ سرش را تکان می‌دهد. لب باز می‌کنم: -تو از قضیه‌ی ترور فواد شکر خبر داری؟ طوری که برایش کاملا طبیعی باشد، می‌گوید: -آرسن برنامه ریزی کرده بود. بعد از اینکه شما به هارد علیهان رسیدید کار برای ما سخت شد. برنامه هامون بهم ریخت و حزب الله تونست یک روزه جاسوسی که اون همه براش سرمایه گذاری کرده بودیم رو حذف کنه و ما دوباره برگشتیم سر خونه‌ی اولمون... سیستم پاکسازی شده‌ی حزب الله گره تو کار ما انداخت وگرنه قرار بود تو مکانی که فواد شکر ترور شد، حسن نصرالله هم وجود داشته باشه... آرسن هم از همین عصبی بود و مدام با خودش می‌گفت هزینه‌ی زیادی رو متحمل شدیم! من از حرف‌هایی که می‌زد سر در نمی‌آوردم؛ اما اون کل دیشب دست‌هاش رو از پشت به کمرش بند کرده بود و توی اتاق راه می‌رفت و اینجوری می‌گفت... شنیدن حرف‌های فاران به مشابه آب سردی که به یک باره روی سرم خالی شده باشد من را میخکوب می‌کند. چند نفس کوتاه می‌کشم تا بتوانم حرف هایش را تحلیل کنم. یعنی امروز قرار بود سیدحسن را ترور کنند؟ یعنی طرح ترور سید در دستور کار رژیم قرار گرفته و تصویب شده است؟ یا حسین... یاحسین... نویسنده:علیرضا_سکاکی @RomanAmniyati ‌ پایان رمان امنیتی ضاحیه/ .