eitaa logo
گاندو
34.3هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
9 فایل
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|• . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت به‌امید‌گوشه‌ی‌چشمی ۹۸.۴.۱۷ .
مشاهده در ایتا
دانلود
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۱۸ من نیز درست پشت سرش در حال حرکت هستم، به پشت درب اتاق که می‌رسم نگاه
. رمان امنیتی / قسمت ۱۹ هنوز جمله‌ام را به طور کامل نگفته‌ام که صدای شلیک گلوله در فضای حیاط پخش می‌شود. مامور جوان علیهان را با سرعتی قابل قبول به پشت کارتن‌هایی که درون بالکن چیده شده می‌برد و من نیز بدون معطلی اسلحه‌ام را بند کمرم بیرون می‌آورم و سعی می‌کنم تا با تغییرهای ناگهان خودم را معرض شلیک آن‌ها قرار ندهم. نفر دومی که درون حیاط است بدون مکث اسلحه‌اش را بیرون می‌آورد و به سمت سوژه‌ها شلیک می‌کند؛ اما یکی دوتا از تیرهایش خطا می‌رود. هنوز یک چشمم به پنجره به چشم دیگرم به سوژه است که به یک باره صدای فریاد مامور دوم از داخل حیاط به گوشم می‌رسد. دست راستش را گرفته و روی زمین افتاده است. نباید تمرکزم را از روی مهاجمین از دست بدهم، بلافاصله سعی می‌کنم تا خودم را به انتهای بالکن برسانم و سپس به سمت یکی از تیراندازها که ناشیانه‌تر خودش را در معرض دید قرار داده شلیک می‌کنم؛ اما موفق نمی‌شوم که او را هدف قرار دهم. نفر دوم سرش را به سمتم می‌چرخاند و بلافاصله سعی می‌کنم تا پله‌ها را دو تا یکی پایین بروم و خودم را از دایره‌ی دیدش خارج کنم که اتفاق بدتری رخ می‌دهد. علیهان فریاد می‌کشد و کیسه‌ی مشکی رنگ مخصوص انتقال را از روی سرش درمی‌آورد و همانطور که با مامور جوان دست به یقه شده سعی می‌کند تا به سمت پله‌ها فرار کند. از آن‌ها رو برمی‌گردانم و به سمت پنجره نگاه می‌کنم، حالا هر دو تیرانداز روی یک سوژه متمرکز شدند و علیهان را هدف گرفته‌اند. زیر لب ذکر شریف یا زهرا را زمزمه می‌کنم و سپس به سمت یکی از آن‌ها که تا کمر خودش را به بیرون پنجره آورده شلیک می‌کنم، گلوله‌ام مستقیم به پیشانی‌اش اصابت می‌کند و فرد مهاجم از طبقه‌ی سوم ساختمان به پایین سقوط می‌کند و همزمان صدای جیغ و فریاد اهالی بلند می‌شود. علیهان نیز موفق می‌شود خودش را به پله‌های خانه‌ی امن سازمان برساند؛ اما گلوله‌ی فرد مهاجم به پای راستش اصابت می‌کند. چند گلوله‌ی بی‌دقت به سمتش شلیک می‌کنم و سعی می‌کنم توجه نفر دوم را به سمت خودم جلب کنم؛ اما بی‌فایده است. او متمرکز به سمت علیهان شلیک می‌کند و یکی دوتا از گلوله‌هایش نیز به شکم و کتف علیهان اصابت می‌کند‌. دستم را قائم می‌کنم و سوژه هدف می‌گیرم و بلافاصله به سمتش شلیک می‌کنم. گلوله‌ام روی سینه اش جا خوش می‌کند و او را به داخل ساختمان پرتاب می‌کند. بدون معطلی فریاد می‌زنم: -معلوم نیست بهش خورده باشه یا نه... خیلی باید مراقب باشید. سپس از مامور جوان می‌خواهم به سراغ همکارش برود و خودم هم بالای سر علیهان می‌نشینم و انگشتم را روی گردنش می‌گذارم... نبضش ضعیف می‌زند. به چشم‌هایش خیره می‌شوم و با عصبانیت زمزمه می‌کنم: -چرا خودت رو به کشتن دادی... چرا... من که بهت گفته بودم جات پیش ما امنه و ما مثل اونا حیوون صفت نیستم، پس دیگه چرا... لب‌هایش را به آرامی باز و بسته می‌کند‌ و سعی می‌کند تا مطلبی را به من بگوید. گوشم را به دهانش نزدیک می‌کنم: -پیج... پیج... سعی می‌کنم جمله‌اش را کامل کنم: -پیج؟ کدوم پیج رو منظورته؟ توی اینستاگرام با منبعت ارتباط داشتی؟ پلک‌هایش را به هم فشار می‌دهد تا حالی‌ام کند که به طور کلی مسیر را اشتباه رفته‌ام. دستم را زیر سرش می‌گیرم و گوشم را دهانش می‌چسبانم تا شاید بفهمم از چه چیزی حرف می‌زند: -پیج... مراقب... تله... می‌خواهد جمله‌اش را کامل کند که ناگهان صدای وحشتناک شلیک گلوله‌ای دیگر در فضای حیاط پخش می‌شود. فورا به سمت پنجره نگاه می‌کنم و فرد دوم را می‌بینم که می‌خواست به سمت ما شلیک کند؛ اما زودتر هدف مهندس قرار گرفته است. مهندس در حالی که دود از نوک اسلحه‌ی کمری‌اش بلند می‌شود، کنارم زانو می‌زند: -آقا زنده است؟ علیهان چشم‌هایش را می‌بندد و از حال می‌رود. بار دیگر نبضش را چک می‌کنم: -آره؛ ولی خون زیادی ازش رفته... باید فورا برسونیمش بیمارستان... زود باشید... مهندس و من زیر بغل‌هایش را می‌گیریم تا سوژه را سوار ماشین انتقال کنیم. سپس به سمت مامور دوم می‌روم که از ناحیه‌ی کتف مجروح شده و خونریزی‌اش نیز نگران کننده است و کمک می‌کنم تا سوار ماشین و راهی بیمارستان شود. خودم نیز به همراه مهندس به داخل خانه برمی‌گردیم و من مستقیم به سراغ هارد می‌روم و آن را درون کوله می‌گذارم. صدای بیسیمی که کنار سیستم مهندس قد علم کرده در فضای اتاق پخش می‌شود: -دو تا تیم دیگه به محل اعزام شدند. لطفا هماهنگی‌های لازم رو انجام بدید تا وارد خونه بشن. خیالم از شنیدن این پیغام راحت می‌شود و سپس با اشاره به مهندس از او می‌خواهم تا بلافاصله خانه را سفید و راهی تهران شود. خودم نیز همانطور که از خانه خارج می‌شوم، شماره حاج صادق را می‌گیرم تا از او برای ادامه‌ی این ماموریت پر افت و خیز کسب تکلیف کنم. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati
. رمان امنیتی / قسمت ۲۰ حاج صادق خیلی زود تلفن را جواب می‌دهد و بدون اتلاف وقت به سراغ اصل موضوع می‌رود: -متهم رو منتقل کردید؟ آهی سینه سوز می‌کشم: -شرمنده‌م آقا. واحد روبه‌رویی خونه امن سرخ بود؛ اما دیر فهمیدم. حاج صادق فریاد می‌زند: -متهم چی شد؟ وضعیت خودتون الان چطوره؟ هارد... هاردی که گرفتی چی شد؟ همانطور که از خانه امن خارج می‌شوم و در مقابل دیدگان وحشت زده اهالی و ماشین‌های پر تعداد پلیس و بچه‌های سازمان از آن جا فاصله می‌گیرم، جواب می‌دهم: -هارد رو سپردم به مهندس، براتون میاره تهران... خودمون هم خوبیم؛ ولی... علیهان خودش همکاری نکرد، همین که صدای شلیک گلوله رو شنید کوبید تو صورت مامور انتقالش و خواست فرار کنه که اونا هم زدنش. حاج صادق با لحنی خشک و بدون احساس سوالش را می‌پرسد: -زنده است؟ نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -زنده است؛ اما حالش اصلأ خوب نیست. سه تا تیر خورده و خون زیادی از دست داده، امیدوارم بتونن زود برسوننش بیمارستان. شدت عصبانیت حاج صادق در لحن کلماتی که به کار می‌برد قابل احساس است: -پس تو اونجا چه غلطی می‌کنی عماد؟ اصلا حواست هست که تو چه شرایطی هستیم؟ می‌خواهم لب باز کنم و توضیح دهم که من تمام هشدارهای لازم را به مامور جوانی که سازمان برای انتقال متهم فرستاده بود دادم؛ اما زبانم بند می‌آید. حاج صادق ادامه می‌دهد: -امیدوارم توجیه درست و درمونی داشته باشی که چرا سوژه‌ات رو ول کردی و حالا داری با من حرف می‌زنی. یعنی آنقدر تجربه نداری که بفهمی ممکنه دوباره به جونش سوقصد کنند؟ اینا رو هم من باید وسط عملیات بهت یادآوری کنم؟ چشم‌هایم را برای چند ثانیه می‌بندم و سپس طوری که سعی کنم تا حاج صادق را کمی آرام کنم، جواب می‌دهم: -می‌دونم آقا؛ اما نمی‌تونیم دنبال متهم راه بیفتم و زمان رو از دست بدم. توی بد شرایطی گیر افتادیم، کمیل اوضاعش خوب نیست و می‌گه موساد داره همه چیز رو تموم می‌کنه تا به احتمال فراوون آماده انجام عملیات بشه، اون سمت توی لبنان هم وضعیت بهتری حاکم نیست! این یارو توی اعترافاتش از یکی اسم برده که توی حلقه‌ی اولیه حفاظت سیدحسن کار می‌کنه. من با ابوعلی جواد... فرمانده تیم حفاظت سید صحبت کردم که ببینمش و الان منتظرم شما دستور بدید که باید چیکار کنم... برگردم باکو یا برم لبنان یا همراه متهم بیام تهران... حاج صادق کمی مکث می‌کند. انگار که متوجه شرایط سختی که در آن گیر افتاده‌ام شده است، سپس با لحنی آرام‌تر از قبل می‌گوید: -برو لبنان. سلامت سیدحسن توی این شرایط مهم‌تر از گیر انداختن این حرومی‌های صهیونیسته. از طرفی هم کمیل کارش رو بلده و اگه ایوب بهش اضافه بشه بدون شک کار رو درمیارن... برو لبنان؛ اما خیلی مراقب باش عماد. تو واسه سیستم امنیتی کشور مهره‌ی فوق‌العاده ارزشمندی هستی، با احتیاط و شبیه سایه برو و برگرد. دستم را روی چشمم می‌گذارم و یک چشم به حاج صادق می‌گویم. بدون آن که بخواهم حتی یک ثانیه از فرصتی که دارم را از دست بدهم یک ماشین می‌گیرم و به سمت مرکز استان حرکت می‌کنم. در طول مسیر مدام به حرف‌های لحظات آخر علیهان فکر می‌کنم که سعی می‌کرد چه مطلب مهمی را به گوشم برساند. پیج؟ کدام پیج می‌توانست منظورش باشد؟ چرا وقتی از اینستاگرام اسم آوردم چهره‌اش را درهم کرد؟ می‌خواست به من بفهماند که به طور کل منظورش را متوجه نشده‌ام یا درد به یک باره به سمتش حمله‌ور شد؟ گیج شده‌ام. گوشی‌ام را برمی‌دارم و شماره مهندس را می‌گیرم، خیلی زود جواب می‌دهد: -آقا عماد در خدمتم، دستور بدید. همانطور که از آیینه به چهره‌ی راننده نگاه می‌کنم، می‌گویم: -سلام و ارادت، خوبی بزرگوار؟ می‌گم از رفیقمون خبری نشد؟ مهندس جواب می‌دهد: -اتفاقا همین چند لحظه پیش با تیم حفاظتی که تو بیمارستان براش گذاشتیم صحبت کردم. می‌گفت حالش اصلأ خوب نیست؛ اما دکترها گفتند باید دعا کنیم و منتظر بمونیم تا شاید یه خبر به دستمون برسه. آه کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -می‌گم یه زحمتی بکش، ببین صفحه مفحه توی اینستاگرام داشته یا نه... با کیا توی صفحاتش لینک می‌شده و اصلا می‌تونیم چیزی از فعالیت‌هاش توی فجازی به دست بیاریم. مهندس فورا توضیح می‌دهد: -بعد از انتقالش به خونه امن اینجا خیلی سطحی چک کردم و چیزی که بخواد ما رو توی پرونده جلو بیاندازه دستگیرم نشد، باز هم به روی چشم... دقیق و جزئی چک می‌کنم و ان‌شاءالله خبرش رو بهتون می‌دم. لبخند می‌زنم: -خدا خیرت بده، یاعلی. راننده همانطور که تخمه می‌شکند، نگاهی از آیینه به من می‌اندازد و می‌پرسد: -شما تو کار اینستاگرام و اینا هستی مهندس جان؟ سری تکان می‌دهم و ادامه می‌دهد: -قربون دستت برم، این فیلترشکن من چند روزه وصل نمیشه میشه یه نگاهی بهش بکنی ببینی چه مرگشه! نویسنده:علیرضاسکاکی @RomanAmniyati ‌.
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۲۰ حاج صادق خیلی زود تلفن را جواب می‌دهد و بدون اتلاف وقت به سراغ اصل
. رمان امنیتی / قسمت ۲۱ فصل پنجم «عماد - لبنان، ضاحیه‌ی جنوبی بیروت» نگاهی به ساعتم می‌اندازم که عقربه‌هایش ساعت شش و بیست دقیقه‌ی غروب را نشان می‌دهد. تاریکی دیگر کاملا بر فضای شهر غالب شده و رفت و آمد ماشین‌ها در این قسمت از شهر به طور چشمگیری کاهش یافته است. قدم زنان از بین ساختمان‌های غول پیکر عبور می‌کنم و در حالی که دست‌هایم را درون جیب شلوارم فرو برده‌ام سعی می‌کنم تا کاملا عادی و طبیعی در این منطقه قدم بزنم که توجهی را به سمت خودم جلب نکنم. بخشی از آذربایجان تا لبنان را با هواپیما و بخشی را به طور زمینی سفر کرده‌ام که از این زمان برای استراحت کردن استفاده کردم تا بتوانم کمبود چند روزه‌ی خوابم را جبران کنم. هوا در این بخش از بیروت، برخلاف منطقه‌ای که در آذربایجان حضور داشتم سرد نیست؛ اما این تفاوت هوا باعث شده تا گلویم درد کند. دماغم را بالا می‌کشم و همانطور که به چپ و راستم نگاه می‌کنم گوشی همراهم را بیرون می‌آورم تا شماره ابوعلی جواد را بگیرم. به محض اینکه تلفنم را از جیبم بیرون می‌آورم و شماره‌ی فرمانده‌ی محافظان سیدحسن را می‌گیرم صدای نزدیک شدن یک موتور را احساس می‌کنم و در کسری از ثانیه ضربه‌ای به پشت دستم برخورد می‌کند و موتور سواری که با فاصله‌ی کم از کنارم رد می‌شود تلفنم را می‌زند. دوان دوان به سمتش می‌دوم و چند متری دنبالش می‌کنم؛ اما در موتورسوار در پیش چشم‌هایم محو می‌شود و بدون آن که بخواهد توجهی به چراغ قرمز سر چهار راه کند، به سمت چپ می‌پیچد و محو می‌شود. لعنتی... این را دیگر باید کجای دلم بگذارم. نفس زنان روی لبه‌ی یک جدول می‌نشینم و سرم را بین دستانم پنهان می‌کنم تا فکری کنم. از بابت اطلاعات درون گوشی خیلی نگران نیستم و خیالم راحت است و حتی اگر بتوانند رمزش را بشکنند چیز به درد بخوری نصیب‌شان نخواهد شد؛ اما دل‌نگران اینم که حالا چطور باید ابوعلی جواد را از رسیدنم مطلع کنم. در همین فکر و خیال هستم که صدای بوق ماشینی را می‌شنوم. یک ون مشکی رنگ است و درست آن سمت خیابان توقف کرده و منتظر است تا به سمتش بروم. از سر جایم بلند می‌شوم و با احتیاط طرفش نزدیک می‌شوم. راننده سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و با همان لهجه‌ی عربی‌اش فریاد می‌زند: -یالا یالا... به سمتش که نزدیک می‌شوم به فارسی می‌گوید: -مهمان ابوعلی جواد هستی؟ سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم، راننده گوشی‌ام را از شیشه‌ی پایین کشیده شده‌ی ماشین تحویلم می‌دهد و می‌گوید: -باید مطمئن می‌شدیم کسی دنبال شما نیست، وگرنه ما لبنانی‌ها مهمان‌نوازهای خوبی هستیم... تفضل، بفرمایید! لبخندی می‌زنم و سوار ماشین می‌شوم. شیشه‌ها کاملا پوشانده شده و راننده خیلی طبیعی شروع به حرکت می‌کند. وقتی سوار ون می‌شوم چیزی نمی‌گویم و راننده نیز از اضافه گویی پرهیز می‌کند‌. متمرکز به پیش رویش خیره می‌شود و مدام به چپ و راست می‌رود و بعد از چیزی حدود یک ربع راننده از آیینه‌ی وسط ماشین نگاهم می‌کند و می‌گوید: -بروید آن سمت خیابان آقا، ماشین دیگری منتظر شماست... همین کار را انجام می‌دهم و بعد از چندبار تغییر ماشین و ضد تعقیت‌های سنگین بالاخره با یکی از ماشین‌ها وارد ساختمان بزرگی می‌شویم. ماشین مستقیم به داخل آسانسور غول پیکری می‌شود که مخصوص انتقال خودروهای داخل سازمانی است و چند ثانیه بعد از توقف در کابین آسانسور به هشت طبقه پایین زمین منتقل می‌شویم. راننده اشاره ای به سمتم می‌کند و می‌گوید: -بفرمایید آقا، خیلی خوش آمدید برادر. تشکر می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم، سپس با راهنمایی مرد قوی هیکلی که بیرون از ماشین ایستاده به سمت دفتر کار ابوعلی جواد می‌روم. هنوز به درب اتاقش نرسیده‌ام که خودش درب را باز می‌کند و به استقبالم می‌آید: -سلام برادر، خیلی خوش آمدید... قدم بر چشم ما گذاشتید. لبخندی می‌زنم و همانطور که به این فکر می‌کنم که او چگونه می‌تواند در چنین شرایطی هم لب‌هایش را کش ندهد و جدیت صورتش را حفظ کند، دست‌هایم را باز می‌کنم و در آغوش می‌گیرمش. ابوعلی جواد بعد از یک احوالپرسی گرم من را به داخل اتاقش می‌برد و مردی که بیرون از اتاق نشسته اشاره می‌کند تا هیچ کس وارد اتاق نکند. درون اتاق یک میز و صندلی مخصوص خودش است و یک دست مبل اداری مشکی رنگ چیده شده تا مراجعه کنندگان بتوانند روی آن بنشینند. من روی یکی از مبل‌ها می‌نشینم و ابوعلی جواد نیز درست در کنار می‌نشیند و می‌گوید: -شما همچنان بوی آن روزهای پر هیاهوی سوریه را می‌دهید برادر... بوی حاج قاسم... از شنیدن تعبیر ابوعلی جواد بغض می‌کنم... بوی حاج قاسم... بوی مقاومت... ناگهان وحشت حفظ علمدار مقاومت شبیه خون در رگ‌هایم جریان پیدا می‌کند و در کسری از ثانیه به تمام وجودم رسوخ می‌کند. وحشتی که من را به دفتر کار سپر سید رسانده است. نویسنده: علیرضا‌ سکاکی @RomanAmniyati
. رمان امنیتی / قسمت ۲۲ ابوعلی جواد با دیدن حال خراب من خودش را جمع می‌کند و می‌گوید: -نمی‌خواستم ناراحتتون کنم برادر. سپس به قاب عکس حاج قاسم و ابومهدی که روی دیوار اتاق به چشم می‌آید اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: -حاجی گردن ما حق داشت، روزی نیست که یادش نباشیم. خدا رحمتش کنه. آهی می‌کشم و زمزمه می‌کنم: -خدا رحمتش کنه. سپس با صدای بلندتر ادامه می‌دهم: -یاد حاجی و ابومهدی و عماد مغنیه و همه‌ی شهدای مقاومت صبح تا شب در فکر و ذکر ماست. خراب شدن یک باره‌ی حال من دلیل دیگه‌ای داشت، دلیل بزرگی که وسط این همه مشغله و درگیری من رو به لبنان کشونده... ابوعلی جواد در حالی که نگرانی در چهره‌اش به وضوح به چشم می‌خورد، به سمتم متمایل می‌شود و می‌پرسد: -چه اتفاقی افتاده برادر؟ کمی فکر می‌کنم تا بتوانم کلمات را در ذهنم مرتب کنم، سپس لب باز می‌کنم: -دلیلش به خطر افتادن جون سیده. ابوعلی جواد با شنیدن کلماتی که از دهانم خارج می‌شود شوکه شده و مات و مبهوت نگاهم می‌کند. سپس با لحنی آرام‌تر از قبل می‌پرسد: -چی برادران ایرانی ما رو نگران کرده؟ این رژیم سید رو در لیست ترورش قرار داده و کنار بقیه‌ی فرماندهان نظامی منتشر کرده؟ خب این که تازگی... حرفش را قطع می‌کنم: -نه برادر بزرگوارم! ما... چجوری بگم... ما به یک منبع اطلاعاتی موساد رسیدیم که نکات زیاد و قابل توجهی رو در مورد حزب الله جمع آوری کرده. ابوعلی جواد بلافاصله سوالی که انتظار داشتم را می‌پرسد: -این اطلاعات الان به دست اسرائیلی‌ها رسیده؟ لب‌هایم را با حرص و ناراحتی بهم فشار می‌دهم: -بله! متأسفانه باید بگم این اطلاعات به احتمال زیاد الان به تل‌آویو منتقل شده و در مرحله تحلیل قرار گرفته. ابوعلی جواد کمی به فکر فرو می‌رود و می‌خواهد چیزی بگوید که درب اتاق باز می‌شود. یکی از اعضا با سینی وارد می‌شود و دو استکان چایی روی میز ما می‌گذارد. می‌خواهد از اتاق خارج شود که ابوعلی صدایش می‌کند: -برادر! هیچ کس تا آخر جلسه وارد نشه و اتاق کناری رو هم همین الان تخلیه کنید. نیرویی که در چهارچوب درب ایستاده اطاعت می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. ابوعلی نگاهم می‌کند و می‌گوید: -چه اطلاعاتی از سید به بیرون درز پیدا کرده؟ شما تونستید صحت اطلاعات رو تایید کنید؟ ابرویی بالا می‌اندازم و می‌گویم: -ما با توجه به دسترسی‌هایی که داریم صحت اطلاعات رو تایید کردیم؛ اما باز هم من اینجام تا خود شما نظر قطعی بدید. تلفنم را بیرون می‌آورم و وارد صفحه‌ی ایمیل‌هایم می‌شوم و بعد از بارگزاری کردن پیام رمزگذاری شده‌ای که مهندس برایم ارسال کرده، صفحه‌ی گوشی را مقابل دیدگان ابوعلی می‌گیرم و می‌گویم: -این چهار مکان به عنوان سالن جلسات محرمانه معرفی شده، این دو مکان به عنوان استراحتگاه و این یکی هم دفتر کار شماست! اینا هم یه لیست از اسامی آشپزهای دفتر مرکزی حزب الله هست و این یکی هم مسیرهای تردد خودروهایی که ممکنه حامل دبیرکل باشند. ابوعلی جواد چشم‌هایش را می‌بندد و سعی می‌کند تا خشمش را کنترل کند، سپس می‌گوید: -کسی که این اطلاعات رو به دست موساد رسونده، بدون شک از حلقه‌ی اولیه سید بوده، غیر از اینه؟ گردنم را کج می‌کنم: -ما هم همین نظر رو داریم؛ حتی یه اسم آشنا هم توی بازجویی از دلال اطلاعاتی که دستگیر کردیم به دست آوردیم؛ اما... ابوعلی جواد از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و روبه‌روی من می‌ایستد: -اما چی برادر؟ خب اسم رو بگید تا بریم سراغش! با حرکت دست سعی می‌کنم ابوعلی را آرام کنم، ادامه می‌دهم: -دو تا دلیل دارم برای این که نباید توی این موقعیت بریم سراغش! اولیش اینه که ما از اطلاعاتی که اون دلال در حین بازجویی بهمون داد مطمئن نیستیم. آدم ساده لوح و صفر کیلومتری نبود و احتمال خطا توی مطالبی که بهمون گفته وجود داره. دلیل دوم هم اینه که اگر طرف درست گرا داده باشه و ما الان مستقیماً بریم سراغ جاسوس رژیم توی حزب الله که این پیغام رو به موساد دادیم همه‌ی اطلاعاتی که از ما داری قراره تا یکی دو هفته آینده بسوزه و تموم... می‌دونی ارسال این پالس به موساد یعنی چی؟ ابوعلی جواد همانطور که با چشم‌های نگران و خون افتاده‌اش نگاهم می‌کند، می‌گوید: -یعنی صدور دستور حمله‌ی وحشیانه به تمام لوکیشن‌هایی که احتمال می‌دن سید داخلش باشه... آقا عماد، اسمش... لااقل اسم اون نامرد رو بگو تا زیر نظرش بگیریم. سرم تکان می‌دهم و می‌گویم: -زیر نظر کافی نیست، من یه نقشه خوب دارم که با یه تیر هر دو نشان رو بزنیم. اگر همه چیز دقیق و موشکافانه انجام بشه، هم موساد به لو رفتن اطلاعاتش شک نمی‌کنه، هم دست اون طرف برای ما رو میشه. ابوعلی خیره نگاهم می‌کند: -فقط... نگفتی اسمش چیه؟ آه کوتاهی می‌کشم و اسمی را به زبان می‌آورم که ابوعلی جواد را به پشتی مبل منگنه می‌کند: -هیثم محمد شوربه! نویسنده: علیرضاسکاکی. @RomanAmniyati .
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۲۲ ابوعلی جواد با دیدن حال خراب من خودش را جمع می‌کند و می‌گوید: -نمی‌
. رمان امنیتی / قسمت ۲۳ فصل ششم «ابوعلی جواد - دفتر مرکزی حزب الله» با چشمانی خیره و مبهوت به برادر ایرانی‌ام نگاه می‌کنم و می‌پرسم: -فقط... نگفتی اسمش چیه؟ آه کوتاهی می‌کشد و اسمی را به زبان می‌آورد و که با شنیدن ناخواسته تمام اعضا و جوارح بدنم برای چند ثانیه از کار می‌افتد و بدون اراده به پشتی مبل تکیه می‌دهم: -هیثم محمد شوربه! بلافاصله بعد از شنیدن این نام، تکرارش می‌کنم: -هیثم... محمد... شوربه... یعنی، چطور ممکنه که... برادر ایرانی ما دستش را روی بازویم می‌گذارد و سعی می‌کند تا آرامم کند. سپس از طراحی دقیق و برنامه‌ریزی بی‌عیب و نقصش حرف می‌زند تا شاید اینگونه بتوانیم جلوی یک فاجعه بزرگ را بگیریم. بعد از کمی صحبت او بلند می‌شود و می‌خواهد خداحافظی کند، از مأموریت سخت و نفس‌گیری حرف می‌زند که اگر بتواند با موفقیت انجامش دهد، بدون شک ممکن است احتمال ترور سیدحسن را نیز کاهش دهد. با او تا نزدیکی درب اتاق می‌آیم و ناگهان نکته‌ای را به خاطر می‌آورم: -راستی... مکان‌های امن ما برای نگهداری از سید حسن پنج تاس؛ اما توی پیامی که شما خوندی چهارتاش ذکر شده بود... چطور ممکنه که... برادر ایرانی چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌پرسد: -شوربه هم از مکان پنجم با خبر بوده؟ نامطمئن سرم را تکان می‌دهم: -احتمالا... مطمئن نیستم. برادر عماد سرش را تکان می‌دهد و خداحافظی می‌کند تا با اولین پرواز از لبنان خارج شود. بعد از بیرون رفتن او از اتاق روی یکی از مبل‌ها می‌نشینم و سرم را بین دستانم پنهان می‌کنم. اگر شوربه جاسوس موساد نباشد چه؟ بعد از او باید دنبال چه کسی بگردم؟ اصلا مگر می‌شود یکی به قد و اندازه‌های شوربه در سازمان تک و تنها و بدون هیچ شبکه‌ای باشد؟ مغزم تیر می‌کشد، سینه‌ام تنگ شده و فشار زیادی را روی شانه‌هایم احساس می‌کنم. از جایم بلند می‌شوم و به پشت میزم می‌روم، سپس اسلحه‌ام را از درون کشوی میزم بیرون می‌آورم و آن را به درون غلاف مشکی رنگ و چرمی‌اش سر می‌دهم. سپس کتم را می‌پوشم و از اتاق خارج می‌شوم و با اشاره به زکریا عباس از او می‌خواهم تا به سمت محل سکونت سیدحسن برویم. باید مطالبی که امروز برادر ایرانی ما گفت را به سید منتقل کنم و نظرش را در این مورد بدانم. همه چیز با سرعت اتفاق می‌افتد و زمان به یک باره روی تند می‌رود. وارد دفتر فرمانده می‌شوم و بعد از بیان مطالبی که شنیده‌ام، پای صحبت هایش می‌نشینم و کسب تکلیف می‌کند. سیدحسن با شنیدن حرف‌هایم لبخند می‌زند و طوری رفتار می‌کند که انگار نه انگار چنین اتفاق مهمی در حال رخ دادن است. حرفم را تکرار می‌کنم: -سید عزیز ما، جان من هزار بار فدای شما؛ اما اخباری که به گوشم رسیده مستند است. هر لحظه ممکن است... حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید: -این مسیر امام حسین علیه السلام است. ما لبیک یا حسین گفته‌ایم و مادامی که خون در رگ‌های ما جریان خواهد داشت پای این حرف خواهیم ایستاد... سید صحبت می‌کند و تصاویر سخنرانی آن سالش را فریم به فریم در جلوی چشم‌هایم می‌بینم. جایی که خودم شبیه همیشه در سمت راستش ایستاده بودم و با چشم‌هایم جمعیت را زیر و رو می‌کردم و سید با همان لحن محکم و استوار صحبت می‌کرد: -لبیک یا حسین یعنی تو در معرکه‌ی جنگ هستی، هر چند که تنهایی و مردم تو را رها کرده باشند و تو را متهم و خوار بشمارند. لبیک یا حسین یعنی تو و مال و زن و فرزندانت در این معرکه باشی... لبیک یا حسین یعنی زینب سلام الله به برادرش حسین علیه‌السلام جواز آرزو و شهادت را ببخشد. این یعنی لبیک یا حسین... به خودم که می‌آیم اشک از حصار مژه‌هایم می‌گذرد و به روی گونه‌ام شره می‌کند. سیدحسن شبیه پدری دلسوز و مهربان دستی به روی سرم می‌کشد و از من می‌خواهد توکلم به خدا باشد. آرامشی که او در چنین لحظاتی دارد برایم عجیب است؛ اما باید اعتراف کنم که شنیدن حرف هایش تمام وجودم را آرام می‌کند. بعد از خداحافظی با فرمانده به سمت دفتر مرکزی می‌روم و تمام تلاشم را به کار می‌گیرم تا کاملا عادی و طبیعی رفتار کنم. ساعت حدود یک و نیم شب است که جلسه‌ای در دفتر مرکزی تشکیل داده و من نیز به همراه هیثم محمد در آن جلسه حضور داریم. ناخواسته به جزئیات رفتارش دقت بیشتری می‌کنم. بعد از پایان جلسه به سراغش می‌روم و در رابطه با حملات موشکی اسرائیل و ترور فرماندهان کمی با او صحبت می‌کنم. رفتار غیر طبیعی‌ای ندارد. شبیه بقیه‌ی اعضا ناراحت است و وقتی که اسامی شهدای مظلوم و فرماندهان ارشد حزب الله را به زبان می‌آورد، بغض می‌کند. سر حرف را باز می‌کنم. باید بدانم از پنجمین مخفیگاه حزب الله با خبر است یا خیر... چند جمله‌ای که حرف می‌زنیم، حملات اخیر رژیم صهیونسیتی را بهانه می‌کنم و می‌گویم: -با توجه به اوضاع پیش اومده باید جای سیدحسن رو تغییر بدیم، نظر تو چیه؟ نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati
. رمان امنیتی / قسمت ۲۴ محمد هیثم بعد از شنیدن حرفم کمی این پا و آن پا می‌کند و می‌گوید: -بعیده اونا تصمیم به حذف سید گرفته باشند. ایجاد استراتژی چشم در مقابل چشم ما باعث شده که دل و جرات انجام چنین غلطی رو نداشته باشند. سرم را تکان می‌دهم و سعی می‌کنم تا خودم را طوری وانمود کنم که گویا از شنیدن این تحلیل قانع شده‌ام. سپس می‌گویم: -درست می‌گی! بعیده همچین حماقتی بکنند؛ ولی خب... بالاخره نمی‌تونیم این احتمال رو در نظر نگیریم، این واسه همه‌ی ما واضح و روشنه که چند ساله سید تبدیل شده به بزرگ‌ترین کابوس صهیونیست‌ها و ما هم نمی‌تونیم دست روی دست بگذاریم و با این خیال به سر کنیم. محمد هیثم نفس کوتاهی می‌کشد و می‌گوید: -خب می‌تونیم سید رو انتقال بدیم به پناهگاه سوم، توی بیروت. کمی مکث می‌کنم و هیثم ادامه می‌دهد: -اصلا چی شده که سپر سید واسه محافظت ازش با من مشورت می‌کنه؟ لبخندی کمرنگ می‌زنم و می‌گویم: -بالاخره تو هم از رده بالاهای اینجایی و تو مباحث عملیاتی حرفی واسه گفتن داری. هیثم بلند بلند می‌خندد و می‌گوید: -طوری نگو که باورم بشه. لبخندی می‌زنم و همانطور که دستم را دراز می‌کنم تا با او خداحافظی کنم، صورتم را نزدیک گوشش می‌کنم و می‌گویم: -نظرت در پناهگاه آخر چیه؟ محمد هیثم چشم‌هایش را گرد می‌کند و با لحنی آرام می‌گوید: -ضاحیه جنوبی؟ خطرش زیاده! چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دهم تا اینگونه از او بابت مشورتی که می‌دهد تشکر کنم. سخت شد! همانطور که حدس می‌زدم او از پناهگاه سری پنجم با خبر است؛ اما مطابق گفته‌های برادر ایرانی ما و در هاردی که شکار کرده‌اند، حرفی از پنجمین پناهگاه به میان نیامده است. نمی‌توانم تحلیل درستی از این موضوع داشته باشم، آیا ممکن است محمد هیثم آن جاسوس رده بالای موساد نباشد و باید دنبال فرد دیگری در سازمان بگردیم یا شاید هم تصمیم گرفته تمام اطلاعاتش را در اختیار آن‌ها قرار ندهد تا بعدتر شبیه آب راکتی گندیده به نظر نیاید. در نقطه‌ای ایستاده‌ام که نمی‌دانم چه چیزی درست و چه کاری غلط است. یک احتمال وحشتناک دیگر نیز وجود دارد و آن هم این است که موساد به محض دریافت هارد نام یکی از پناه‌گاه‌های سید را حذف کرده باشد تا اگر یک درصد اطلاعات درون هارد به دست بچه‌های محور مقاومت افتاد، آن جا برای ما سفید بماند... سرم درد می‌کند. یک قرص از داخل جیبم بیرون می‌آورم و سپس بطری آب معدنی‌ام را یک نفس سر می‌کشم. ساعت حدود دو بامداد است و من شاید نگران‌ترین فرد این مجموعه باشم. دو نفر از امین‌تر افرادم را که شبیه چشم‌هایم به آن‌ها اعتماد دارم، برای مراقبت و زیر نظر گرفتن محمد هیثم به کار گرفته‌ام و خودم نیز در ولید که یکی از بچه‌های فوق العاده مستعد و باهوش حوزه سایبری است، مشغول بررسی محل‌های رفت و آمد و پیام‌ها و تماس‌های مشکوکی که محمد هیثم در این مدت داشته شده‌ام. ولید در کاغذی که زیر دستش گذاشته آدرس‌هایی را یادداشت می‌کند که محمد هیثم در ساعات غیر معمول و یا مکان‌های دور افتاده و بی‌اطلاع رفته است. من نیز با سیستمی که روی پایم گذاشته‌ام شماره‌های ناشناسی که در چند ماه اخیر با او ارتباط گرفته‌اند را می‌نویسم تا مورد بررسی قرار دهم. با اینکه چند ساعت بدون پلک زدن مشغول وارسی فعالیت‌های سایبری محمد هیثم شده‌ام؛ اما باید اعتراف کنیم که نتوانسته‌ایم به هیچ چیز نکته خاص و قابل توجهی دسترسی پیدا کنیم. همه چیز عادی و معمولی است، نیم نگاهی به ولید می‌اندازم که خمیازه می‌کشد. یک فنجان قهوه برایش می‌ریزم و به سمتش تعارف می‌کنم که ناگهان پیامی از جانب تیم مراقبت هیثم به روی صفحه تلفن همراهم نقش می‌بندد: -ساعت چهار و ده دقیقه صبح، محمد هیثم در حتی که هفدمین سیگارش رو روشن کرد، مشغول صحبت با تلفن شد. تلفن؟ چشم‌هایم را چند باری باز و بسته می‌کنم تا بتوانم پیغامی که از سمت بچه‌های مراقبت از هیثم آمده را بهتر بخوانم... محال است! در حالی که ما مشغول بررسی تماس‌ها و پیام‌های او هستیم، او چگونه مشغول صحبت شده است؟ نگاهی به ولید می‌اندازم و می‌گویم: -همچین چیزی امکان نداره ولید! متعجب نگاهم می‌کند و متوجه می‌شوم که پیام بچه‌های تیم مراقبت را برای او نخوانده‌ام، بدون معطلی لب باز می‌کنم: -بچه‌های مراقبت ثابت محمد هیثم می‌گن داره با تلفن حرف می‌زنه؛ همین الان! ولید شبیه برق گرفته‌ها خشک می‌شود و بعد از چند باری کوبیدن به روی صفحات کیبوردی که پیش رویش قرار دارد، با اطمینان می‌گوید: -غیر ممکنه مشغول حرف زدن با تلفن باشه؛ مگر اینکه... چشم‌هایم را می‌بندم و آب دهانم را قورت می‌دهم و جمله‌ای که ولید نتوانست به اتمام برساند را کامل می‌کند: -مگر اینکه دو تا تلفن داشته باشه... لعنت بهش، لعنت بهش! نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۲۴ محمد هیثم بعد از شنیدن حرفم کمی این پا و آن پا می‌کند و می‌گوید: -ب
. رمان امنیتی / قسمت ۲۵ ولید سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -معطل چی هستیم؟ خب با یه تیم امین عملیاتی هماهنگ بشیم و همین الان بریزیم تو خونه‌ش و تموم کنیم این موش و گربه بازی رو! دستم را روی بازوی ولید می‌کشم و می‌گویم: -به خدا قسم که من مشتاق‌تر از هر کس دیگه‌ای برای دستگیری این جانور دوپا هستم؛ اما فعلا صلاح نیست که این کار رو بکنیم. ولید ابروهایش را بهم می‌چسباند و ‌می‌پرسد: -یعنی چی که صلاح نیست؟ دیگه دنبال چی هستید؟ از یه کانال امن بهمون رسیده که این یارو داره واسه موساد جاسوسی می‌کنه، اومدیم رو خطش و فهمیدیم یه گوشی و خط مخفی داره، دیگه چی می‌خواید که قراره واسش صبر کنید؟ آه کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -شبکه! خیلی بعید و ساده لوحانه است اگر بخواهیم فکر کنیم که محمد هیثم تنهاست و هیچ شبکه‌ای نداره. شکی نیست که باید شبکه‌ش توی حزب الله رو پیدا و ریشه کن کنیم؛ اما من حتی قبل از ضربه از زدن به شبکه‌ای که تشکیل داده، باید بتونم از طریق اون با موساد ارتباط بگیرم و اطلاعات غلط بهشون بدم تا حفاظت از جان سیدحسن رو تضمین کنم. ولید طوری که از شنیدن حرف‌هایم قانع شده باشد، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -پس باید با تیم واکنش سریع صحبت کنیم که صبح اول وقت برن دنبال گوشی. ولید را تایید می‌کنم و می‌گویم: -خانوم محمد هیثم ساعت هفت و ربع صبح از خونه بیرون می‌زنه تا بچه‌هاش رو برسونه مدرسه و در بهترین حالت ساعت هفت و چهل، چهل و پنج دقیقه برمی‌گرده خونه! ما حدود بیست و پنج دقیقه فرصت داریم که وارد خونه‌ش بشیم و گوشی تلفن دومش رو پیدا کنیم. ولید چشم‌هایش را ریز می‌کند: -ولی خودش که تو اون ساعت خونه است، چجوری می‌خواید... تلفنم را برمی‌دارم و یک پیام برای ده نفر از اعضای فعال سازمان ارسال می‌کنم: -«با سلام، با توجه به شرایط خاص پیش آمده فردا راس ساعت هفت جلسه‌ی اضطراری در محل امن شماره سه برگزار خواهد شد، حضور جنابعالی ضروری است» لب‌های ولید با خواندن متنی پیامی که برای محمد هیثم و چند نفر دیگر از اعضا ارسال می‌کنم کش می‌آید. لب‌تاب را از روی پایم برمی‌دارم و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌روم تا وضو بگیرم، می‌گویم: -بی‌صبرانه منتظرم که فردا صبح بشه و نور خورشید علاوه‌بر روشن کردن زمین، تکلیف ما و محمد هیثم هم روشن کنه. بعد از خواندن نماز صبح و دعای عهد تلفنم را برمی‌‌بردارم و یک پیام کدگذاری شده برای عماد ارسال می‌کنم تا در جریان جزئیات اتفاقات محمد هیثم باشد. سپس روی سجاده‌ام دراز می‌شوم و چشم‌هایم را می‌بندم تا فردا صبح با انرژی و تمرکز بالا بتوانم یکی از مهم‌ترین عملیات‌های حزب الله را فرماندهی کنم. تاریکی پشت پلک چشم‌هایم با سرعتی بی‌رحمانه به سمتم حمله‌ور می‌شود و مرا در خود محو می‌کند. تاریکی... تاریکی... تاریکی... همه چیز در پیش چشم‌هایم سیاه می‌شود و این سیاهی به قدری پر رنگ می‌شود که جهت‌ها برایم غیرقابل تشخیص می‌شوند. سر جایم میخکوب می‌شوم و سعی می‌کنم تا تعادلم را حفظ کنم، پیش رو و پشت سرم سیاه است، بالای سر و پایین پایم هم همینطور است! نمی‌توانم ببینم به چیزی تکیه کرده و روی چه جایی ایستاده‌ام. نفس کوتاهی می‌کشم و پایم را بلند می‌کنم تا گامی به جلو بردارم؛ اما احساس می‌کنم زیر پایم خالی می‌شود و تعادلم از دست می‌رود. می‌خواهم با صورت به زمین بخورم که ولید صدایم می‌کند: -آقا... بلند شید! تکانی می‌خورم و چشم‌هایم را باز می‌کنم. ولید زمان را یادآور می‌شود: -نیم ساعت خونه محمد هیثم خالی میشه. دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و می‌گویم: -بچه‌های عملیات رو خبر کردی؟ ولید سرش را تکان می‌دهد: -تیم واکنش سریع که بچه‌های منتخب خودتون هستن و هیچ کس از وجودشون هم مطلع نیست رو خبر کردم و الان جلوی درب خونه هیثم منتظر دستور شروع هستند. سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم و می‌گویم: -خیلی خب، دوربین‌هاشون رو فعال کن. ولید چند باری روی کیبورد پیش رویش می‌زند و سپس تصویر دوربین کار گذاشته شده به روی لباس نفری که قرار است وارد ساختمان شود به روی مانیتور نقش می‌بندد. بیسیم کنار دست ولید را برمی‌دارم و سر تیم عملیات را صدا می‌زنم: -ابوعلی به شماره یک! بلافاصله جواب می‌دهد: -شماره یک هستم ابوعلی. شاسی بیسیم را در زیر انگشتم فشار می‌دهم: -اعلام موقعیت کن. بدون معطلی پاسخ می‌دهد: -تیم سه نفره خودمون در ضلع جنوبی منزل سوژه داخل ماشین و منتظر دستور هستیم. خدا قوت می‌گویم و از او می‌خواهم تا منتظر رسیدن دستور بماند. سپس رو به ولید می‌کنم: -تصاویر دوربین‌های مشرف به آپارتمان محمد هیثم رو پخش کن. ولید با زدن چند دکمه به دوربین‌های اطراف دسترسی پیدا می‌کند و ما محمد هیثم را می‌بینم که با کیف دستی همیشگی‌اش از خانه خارج می‌شود تا در جلسه فوری امروز حضور داشته باشد. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati .
. رمان امنیتی / قسمت ۲۶ به محض خارج شدن محمد هیثم از داخل آپارتمان صدای سر تیم عملیاتی واکنش سریع از حفره‌های بیسیم روی میز در فضای اتاق منتشر می‌شود: -سوژه از منزل خارج شد. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که عقربه‌هایش ساعت هفت و ده دقیقه صبح را نشان می‌دهد، سپس بیسیم را برمی‌دارم و می‌گویم: -احتمالا خانوم و دو تا بچه‌های هیثم هم تا چند دقیقه‌ی دیگه بیرون میان. اونوقت می‌تونید وارد بشید. شماره یک پاسخ می‌دهد: -اطاعت شد قربان، کریم به محض صادر شدن دستور شما از پله‌های اضطراری ساختمان وارد می‌شه. تصویر دوربین‌های اطراف که روی مانیتور نقش بسته را از نظر می‌گذرانم و با دقت به آن‌ها به تحرکات پیش آمده در قاب تصاویر نگاه می‌کنم. یک ماشین دیگر در نزدیکی محل سکونت محمد هیثم توقف کرده که دو‌ نفر داخل آن مشغول سیگار کشیدن هستند. به ولید نگاه می‌کنم و با اشاره به خودروی مشکوکی که جلوی آپارتمان توقف کرده، می‌گویم: -اون ماشین چند وقته اونجاست؟ ولید نگاهی به صفحه مانیتور می‌اندازد و با شرمندگی می‌گوید: -راستش... خیلی توجه نکرده بودم بهش، نمی‌دونم از کی اونجاست! لب‌هایم را با حرص بهم فشار می‌دهم و سپس بیسیم را برمی‌دارم تا شماره یک را صدا بزنم: -یه ماشین طوسی رنگ اون سمت خیابون کنار مغازه آب میوه فروشی توقف کرده، زمان کافی برای استعلام نداریم، لطف کن نفر ذخیره‌ای که داری رو موقع ورود به ساختمان بفرست سراغش تا حواسش رو پرت کنه. شماره یک کد تایید می‌دهد و همزمان خانوم هیثم به همراه بچه‌هایش با عجله از خانه خارج می‌شوند و در گوشه‌ی خیابان برای اولین ماشین دست بلند می‌کنند و سوار می‌شوند. شماره یک بلافاصله خروج سوژه را اعلام می‌کند. لب‌های خشکم را حرکت می‌دهم و ذکر شریف بسم الله الرحمن الرحیم را زمزمه می‌کنم، سپس می‌گویم: -با توکل به خدا آغاز عملیات رو اعلام می‌کنم. به محض خارج شدن این جمله از دهانم نفر ذخیره از ماشین پیاده می‌شود و همانطور که خودش را مشغول ور رفتن با تلفن همراهش نشان می‌دهد، به سمت ماشین مشکوک می‌رود و پایش را به سپر ماشین می‌کوبد. راننده خنده‌ای می‌کند و می‌خواهد حالی از مامور ما بپرسد که با مشت محکم مامور به کاپوت ماشین رو به رو می‌شود. هر دو نفر از ماشین پیاده می‌شوند و به سمت مامور می‌آیند و من با لبخندی از روی رضایت نگاهم را از تصاویر مربوط به آن‌ها برمی‌دارم و به کریم نگاه می‌کنم که دوان دوان پا به پله‌های اضطراری می‌گذارد و با سرعت خودش را به طبقه‌ی سوم ساختمان می‌رساند. دوربینی که به روی لباسش نصب شده است، بالا و پایین می‌شود و به یک باره ساکن می‌ماند. کریم دستش را روی دستگیره‌ی درب اضطراری می‌گذارد و با احتیاط و چک کردن اوضاع وارد طبقه‌ای می‌شود که خانه محمد هیثم در آن واقع شده است. او یکی از کارکشته‌ترین‌های سازمان است و از این جهت خیالم راحت است که می‌تواند کار را تمیز و مرتب به سرانجام برساند. تمام حواسم را به صفحه‌ی مانیتور می‌دهم تا بتوانم جزئیات حرکتی کریم را ببینم. جلوی درب واحد سوژه زانو می‌زند و همراه با سنجاقی که در دست دارد مشغول ور رفتن با کلید می‌شود و یک تکان کوچک می‌خورد تا درب را باز کند؛ اما به یک باره بی‌حرکت می‌ماند... چه شده؟ یعنی متوجه حضور کسی در واحد محمد هیثم شده است؟ صدایش می‌زنم: -چیزی شده کریم؟ دوربین تکان سریعی می‌خورد و کریم بدون توجه به چیزی که گفتم به داخل راه پله‌های اضطراری می‌خزد. با هیجان دوباره صدایش می‌زنم: -اگه می‌تونی حرف بزنی اعلام وضعیت کن! نفس زنان جواب می‌دهد: -نگران نباشید آقا، خوبه اوضاع! یکی اومد داخل راهرو... الان برمی‌گردم داخل. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و لبخند می‌زنم. کریم چند لحظه‌ی بعد از پشت درب اضطراری خارج می‌شود و این بار با سرعت بیشتری به سراغ قفل خانه می‌رود و با تکان دوباره‌ای موفق می‌شود که در مدت زمان قابل قبولی درب را باز کند. درون واحد محمد هیثم همه چیز معمولی است و کریم کاملا توجیه است که نباید هیچ ردی از خودش به داخل خانه بگذارد. دستی درون جیبش می‌کند و دستگاه مخصوصی که با خود به داخل واحد برده را بیرون می‌آورد و روشن می‌کند. چراغ‌های سبز دستگاه خبر از وجود سیگنال خاصی در واحد نمی‌دهد و این موضوع من را نگران می‌کند که مبادا محمد هیثم گوشی دومش را همراه با خودش از خانه خارج کرده باشد. مضطرب پایم را به زمین می‌کوبم و به صفحه مانیتوری که پیش رویم قرار گرفته زل می‌زنم. کریم شروع به چرخیدن در خانه می‌کند و دستگاه مخصوص خود را به چپ و راست می‌چرخاند تا بتواند سیگنالی پیدا کند. همانطور که با توجه به حرکات کریم خیره شده‌ام، متوجه پیامی از طرف یکی از اعضا درون جلسه می‌شوم. پیامی که شبیه به سطلی آب یخ تمام بدنم را سرد می‌کند: -ابوعلی، امروز محمد هیثم توی جلسه حضور پیدا نکرد. نویسنده:علیرضاسکاکی @RomanAmniyati .
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۲۶ به محض خارج شدن محمد هیثم از داخل آپارتمان صدای سر تیم عملیاتی واکنش
. رمان امنیتی / قسمت ۲۷ شبیه برق گرفته‌ها از روی صندلی‌ام می‌پرم و در حالی که هیجان زده به صفحه مانیتور خیره شده‌ام، با دستان لرزانم بیسیم روی میز را برمی‌دارم تا کریم را از این موضوع مطلع کنم: -زودتر کارت رو تموم کن، بچه‌ها بهم خبر دادن هیثم به جلسه‌ی امروز نرفته! کریم شاکی می‌شود: -نمی‌شه آقا، من که هنوز گوشی رو پیدا نکردم... بعدش هم قرار شد چندتا شنود توی اتاق کار بگذاریم که... صدایم را بلندتر می‌کند: -به جای جواب دادن زودتر کارت رو انجام بده و بیا بیرون، کمتر از سه دقیقه! حرکات کریم سرعت بیشتری پیدا می‌کنم و دوربین متصل به لباسش تلاش او برای کار گذاشتن دستگاه شنود کوچکی را در بالای لوستر اتاق محمد هیثم به ما نشان می‌دهد. بلافاصله به سمت بالکن می‌رود و شنود دوم را زیر پایه‌ی ثابت گلدان می‌چسباند و سپس به حوالی درب خروجی نزدیک می‌شود و دستگاه سوم را زیر قاب عکسی که درست بالای درب ورودی نصب شده است کار می‌گذارد. بلافاصله صدای لرزانش در حالی که نفس نفس می‌زند از حفره های بیسیم روی میز پخش می‌شود: -آقا هر سه دستگاه وصل شد، فقط مونده گوشی! لب‌هایم را با حرص به یکدیگر فشار می‌دهم و می‌گویم: -یه چرخ دیگه با دقت بیشتر بزن و اگه چیزی گیرت نیومد زودتر بیا پایین که... هنوز جمله‌ام به طور کامل تمام نشده که ولید با عجله صدایم می‌کند: -ابوعلی، اینجا رو نگاه کن! سرم را به سمت مانیتور ولید برمی‌گردم تا تصاویر بیرون ساختمان را نگاه کنم. محمد هیثم با عصبانیت به سمت ماشینی می‌رود که چند دقیقه‌ی قبل بچه‌های ما با یک درگیری ساده تمرکزش را از روی درب برداشته بودند. از حرکات دست و چرخاندن انگشتش مشخص است که دارد تهدیدشان می‌کند. همانطور که به حرکات محمد هیثم خیره شده‌ام، شاسی بیسیم را فشار می‌دهم: -همین الان بزن بیرون کریم، بجنب! کریم در حالی که دستگاهش را به وسیله‌های مختلف درون خانه نزدیک می‌کند، به سمت درب برمی‌گردد که ناگهان چراغ سبز روی دستگاه قرمز می‌شود. چشم‌هایم از هیجان گشاد می‌شود و صورتم را به صفحه‌ی مانیتور نزدیک می‌کنم. ولید بیسیم را بین دستانم می‌قاپد: -کریم بیا بیرون، معطل نکن... داره میاد سمت خونه! کریم بی‌توجه به پیام ولید به سمت کمد لباس‌ها می‌رود و درب آن را باز می‌کند. چراغ قرمز دستگاه شروع به چشمک زدن می‌کند و این یعنی داریم به یک دستگاه نویز دار نزدیک می‌شویم. آب دهانم را قورت می‌دهم و به محمد هیثم نگاه می‌کنم که چند ثانیه در قاب درب ورودی ساختمان مکث می‌کند و سپس وارد می‌شود. ولید هر آن چه در حال رخ دادن است را با صدای بلند گزارش می‌کند: -اومد داخل کریم، بزن بیرون تا همه چی رو خراب نکردی... بجنب پسر! کریم چیزی نمی‌گوید، تصویر روی دوربین مخفی‌اش تنها داده‌ای است که در این لحظات از کریم به ما می‌رسد و آن تصویر چیزی جز حرکت سریع دست‌هایش نیست در حالی که با سرعت و دقت بالا مشغول ورق زدن لباس‌های درون کمد است. مامور سایه که بعد از درگیری با آن دو نفر در فضای ساختمان چرخ می‌زد، از سوار شدن محمد هیثم به داخل آسانسور می‌گوید و این یعنی کمتر از یک دقیقه‌ی دیگر او به درون واحدش خواهد رسید. بیسیم را از ولید می‌گیرم: -کریم تو رو حضرت زهرا همین الان بیا بیرون... بیا تا جون سید حسن... به خطر... کریم تلفن همراه محمد هیثم را جلوی دوربین لباسش می‌گیرد و سپس همانطور که درب کمد لباس‌ها را می‌بندد به سمت درب خروجی خانه می‌دود؛ اما از خانه خارج نمی‌شود. لعنتی، با مشت به روی میز می‌کوبم. دیگر مطمئنم که نمی‌تواند از اتاق بیرون بیاید. دوربین روی لباسش نشان می‌دهد که یکی از لباس‌های محمد هیثم از داخل کمد به بیرون افتاده است. بیسیم را برمی‌دارم و فریاد می‌زنم: -ولش کن کریم، الان وقت این کار نیست... واسه خاطر حفظ جون سیدحسن بیخیال شو کریم... ولش کن! من و ولید ایستاده مشغول نگاه کردن به تصویر دوربین کریم هستیم. فورا مامور سایه را صدا می‌زنم تا در صورت درگیری کریم را یاری کند: -خودت رو برسون طبقه‌ی سوم، احتمال درگیری داریم. کریم با سرعت به سمت لباس می‌رود و در حالی که مرتب آن را سر جایش قرار می‌دهد، بدون معطلی به طرف درب می‌رود و در چشم بهم زدنی از خانه بیرون می‌زند و درست قبل از باز شدن درب آسانسور خودش را به پشت درب اضطراری می‌رساند. از شدت هیجان چشم‌هایم را می‌بندم و در حالی که سعی می‌کنم لبه‌ی میز را محکم بگیرم، تعادلم را حفظ می‌کنم. قلبم به قدری تند می‌زند که احساس می‌کنم همین حالا سینه‌ام را می‌شکافد و از بین آن خارج می‌شود. تنم یخ کرده و عرقی سرد از گوشه‌ی پیشانی‌ام شره می‌کند و تا زیر چانه‌ام امتداد پیدا می‌کند. لب‌های خشکم را باز و بسته می‌کنم و فقط یک ذکر است که در چنین مواقعی می‌توانم آن را روی زبان جاری کنم: -الحمدلله... الحمدلله رب العالمین... نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati .
. رمان امنیتی / قسمت ۲۸ همانطور که سعی می‌کنم لرزش صدایم را کنترل کنم، به ولید نگاه می‌کنم و با اشاره به سیستمی که زیر دستش است، می‌گویم: -چک کن... ببین صدای... دستگاه‌هایی که کار... کار گذاشتیم بهمون می‌رسه یا نه! ولید بلافاصله مشغول کار کردن با سیستم می‌شود و هر کاری که انجام می‌دهد را زیر لب زمزمه می‌کند: -دستگاه اول فعال شد، دستگاه دوم هم اوکیه... چشم‌هایم را می‌بندد و هدفونی که روی گوشش گذاشته را پایین می‌آورد، سپس می‌گوید: -اوه اوه، معلوم نیست دستگاه سوم چه مرگشه، خیلی نویز داره! بی‌اهمیت به توضیحات ولید می‌گویم: -مهم نیست، گوش کن ببین محمد هیثم داره چیکار می‌کنه! ولید هدفونش را دوباره روی گوشش تنظیم می‌کند و می‌گوید: -صدای خاصی نمیاد آقا، اصلا معلوم نیست چرا برگشته خونه! همانطور که سعی می‌کنم تا اضطرابم را با تکان دادن ممتد دست و پایم تخلیه کنم، می‌گویم: -معلومه، فهمیده که بهش شک کردیم و الان هم قاعدتاً باید بره سراغ کمد لباس‌ها. ولید با اشاره به مانیتوری که تصاویر بیرون از ساختمان را نشان می‌دهد می‌گوید: -اینجا رو ببین! خانم محمد هیثم اومد. لب‌هایم از شنیدن این خبر کش می‌آید: -بالاخره توی این چند روز یه خبر خوب شنیدم، حالا می‌تونن با هم حرف بزنند تا ببینیم چی داره توی سرش می‌گذره! ولید سرش را به نشان تایید حرف‌هایم تکان می‌دهد و همزمان سرتیم واکنش سریع پایان مأموریت را اعلام می‌کند. خدا قوتی جانانه به آن‌ها و خصوصا کریم می‌گویم که با اعتماد به نفس بالا و تخصص بی‌نظیرش موفق شد تا از پس این ماموریت حساس به بهترین شکل ممکن بر بیاید. سپس از سرتیم آن‌ها می‌خواهم که در محل حاضر باشند تا در صورت نیاز وارد عمل شده و دو نفری که درون آن ماشین نشسته بودند و با محمد هیثم ارتباط داشتند را دستگیر کند. زمان زیادی نمی‌گذرد که ولید صدای شنودهای خانه‌ی محمد هیثم را به اسپیکر سیستم وصل می‌کند و با باز شدن درب خانه و تعجب خانم محمد هیثم از حضورش، برای اولین بار می‌توانیم صدای او را بشنویم: -یه کم سر درد داشتم، نتونستم توی جلسه امروز بمونم... می‌گم... بعد از این که من رفتم... تو سراغ کمد لباس‌ها رفتی؟ خانمش متعجب از سوالی که محمد هیثم به زبان می‌آورد، جواب می‌دهد: -یعنی چی؟ خب آره، پس چجوری حاضر شدم و... محمد هیثم با همان لحن مضطرب و عصبی حرفش را قطع می‌کند: -نه! منظورم اینه چیزی از داخل کمد برداشتی که برات عجیب و غریب باشه؟ خانمش که حسابی به این رفتار او مشکوک شده می‌پرسد: -چی باید برمی‌داشتم؟ اصلا مگه چی توی کمد داشتی که نباید برمی‌داشتم؟ خب درست حرف بزن ببینم چی داری میگی! محمد هیثم آهی می‌کشد و می‌گوید: -هیچی... فراموشش کن، لباس‌هات رو جمع کن باید بریم... همین الان! لعنتی. با کف دست به روی پایم می‌کوبم و زیر لب زمزمه می‌کنم: -یه راست رفته سراغ گوشی... فهمید که خبر دار شدیم! لعنت بهش. خانم محمد هیثم که مشخص است حسابی کلافه و شوکه شده است با صدای بلندی فریاد می‌زند: -اصلا معلومه امروز چت شده؟ حتما سرت به جایی خورده که می‌گی سر درد داری... کجا باید بریم؟ چی رو باید از تو کمد برمی‌داشتم؟ نمی‌خوای یه جواب درست و درمون بهم بدی؟ محمد هیثم نفس نفس می‌زند، به سادگی می‌شود حدس زد که از شدت اضطراب و استرس زیاد در حال قدم زدن در اتاق است: -الان شرایط طوری نیست که بتونم بهت توضیح بدم، الان فقط باید بگی چشم و اون ساک کثافتت رو برداری و لباس‌هات رو جمع کنی تا گورمون رو از اینجا گم کنیم، اگر هم می‌خوای بمونی میل خودته... من دارم میرم. خانم محمد هیثم فریاد می‌کشد: -بدش به من ببینم، یعنی چی که دارم میرم... به ارواح خاک پدرم اگه لب باز نکنی و حرف نزنی یک قدمم باهات نمیاد چه برسه به ناکجا آبادی که معلوم نیست تهش می‌خواد چی بشه. صدای محمد هیثم به یک باره آرام می‌شود: -من هر غلطی هم که کرده باشم واسه خاطر تو و زندگیمون کردم. حرف پول زیاد بود، منم می‌خواستم یه سر و سامونی به زندگی نکبت بار بدم و بعدش هم برم یه گوشه‌ی دیگه‌ی این کره‌ی خاکی زندگیم رو بکنم؛ اما نشد... نمی‌دونم چه گندی زدم که تهش اینطوری شد؛ اما اینو می‌دونم اگه همین الان نجنبی و از اینجا نزنیم بیرون شاید دیگه نتونیم کنار هم زیر یه سقف بشینیم و حرف بزنیم. صدای ناله همسرش بلند می‌شود: -ای وای... ای وای... تو چه غلطی هیثم، چه غلطی کردی... بیسیمم را از روی میز برمی‌دارم و روی کانال سیزده تنظیم می‌کنم و می‌گویم: -تیم پشتیبان به محل اضافه بشه، همین الان. سپس کانالم را به حالت اولیه تغییر می‌دهم و می‌گویم: -شماره یک در حالت آماده باش که خبرت کنم، تیم پشتیبان می‌ره سراغ اون ماشینه و سرنشین‌هاش، شما هم قبل از بیرون اومدن هیثم و خانمش از ساختمان دستگیرشون‌ کنید، خودمم دارم میام اونجا. نویسنده: علیرضا_سکاکی @RomanAmniyati .
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۲۸ همانطور که سعی می‌کنم لرزش صدایم را کنترل کنم، به ولید نگاه می‌کنم
. رمان امنیتی / قسمت ۲۹ هماهنگی صحنه و تیم‌هایی که به محل سکونت محمد هیثم اعزام شده‌اند را به ولید می‌سپارم و سپس موتورم را روشن می‌کنم تا در محل حاضر شوم. فاصله‌ی اتاق فرماندهی این عملیات و منزل محمد هیثم یک خیابان بیشتر نیست و خیلی زود موفق می‌شوم تا خودم را به صحنه برسانم. بیسیم حلزونی‌ام را درون گوشم می‌گذارم و ولید را صدا می‌زنم: -از خونه خارج شدن؟ بلافاصله جواب می‌دهد: -کم کم دارن میان بیرون. نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم و می‌پرسم: -از پشت بوم که راه فرار ندارن؟ ولید مطمئن جواب می‌دهد: -خیالتون راحت، فقط راه اضطراری و درب اصلی. با حرکت دست از تیم پشتیبان می‌خواهم که به سراغ آن ماشین بروند و سپس با فاصله به آن‌ها نگاه می‌کنم که چطور بی سر و صدا وارد ماشین آن‌ها می‌شوند و بدون آن که کار را به دعوا و درگیری بکشانند سر و ته قضیه را هم می‌آورند. من نیز به شماره یک اشاره می‌کنم و از او می‌خواهم تا راه اضطراری را مسدود کند، مامور سایه را با فاصله در پیاده‌رو می‌کارم که اگر خواستند در برابر دستگیری مقاومت کنند، کمک حال ما شود و خودم به همراه کریم به داخل ساختمان می‌روم. در اولین اقدام درب آسانسور را با کلید مخصوصی که در دسته کلید‌هایم یافت می‌شود باز می‌کنم و حرکت آسانسور را متوقف می‌کنم. سپس به همراه کریم پله‌ها یکی پس از دیگری بالا می‌رویم. صدای ولید توی گوشم پخش می‌شود: -آقا داره از ساختمون خارج می شه. سرعت حرکتم را بیشتر می‌کنم و دوان دوان به سمت منزل محمد هیثم حرکت می‌کنم و او را در حالی می‌بینم که چمدانش را در دست گرفته و همراه با خانمش در چهارچوب درب ایستاده است. لبخند می‌زنم: -کجا به سلامتی؟ محمد هیثم به محض دیدن من دست به کمرش می‌برد تا اسلحه‌اش را بیرون بیاورد؛ اما کریم با سرعت بیشتری او را هدف می‌گیرد: -دست از پا خطا کنی همین‌جا کارت رو تموم می‌کنم. صدایم از ته گلویم خارج می‌شود: -فکر کنم آنقدر تجربه داشته باشی که بدونی بهتره همین الان اسلحه‌ات رو بزاری زمین. خانم محمد هیثم در حالی که چشم‌هایش سرخ و پف کرده است، به من خیره می‌شود: -شما چی؟ آنقدر مرد هستی که روی رفیق قدیمی‌ت اسلحه نکشی؟ مگه چیکار کرده که... محمد هیثم وسط حرف همسرش می‌پرد: -بهت که گفتم، تو کاری به این کارها نداشته باش، همین. سپس خم می‌شود و اسلحه‌اش را روی زمین می‌گذارد. با اشاره سر از کریم می‌خواهم به سمتش برود. او نیز با جدیت به طرفش می‌رود و دست‌هایش را از پشت با دستبند فلزی به یکدیگر متصل می‌کند. کریم بلافاصله بعد از دستبند زدن با دست به سینه‌ی محمد هیثم می‌کوبد و کمرش را به دیوار می‌چسباند، سپس انگشت اشاره‌اش را درون دهان او می‌چرخاند تا مطمئن شویم که چیزی درون دهانش نیست؛ اما ناگهان هیثم فک‌هایش را قفل و انگشت کریم را بین دندان‌هایش فشار می‌دهد. جلو می‌روم و سیلی محکمی به صورتش می‌کوبم تا کریم دستش را از درون دهان هیثم خارج کند. شدت گریه‌ی همسرش از دیدن این لحظات بیشتر می‌شود. اسلحه‌ی هیثم را از روی زمین برمی‌دارم و با اشاره‌ی دست از همسرش می‌خواهم که همراه ما بیاید و او نیز بی‌آنکه بخواهد حرفی بزند یا مقاومتی کند به راه می‌افتد تا بدون سر و صدا محمد هیثم را به سازمان انتقال دهیم. او تحت نظر فنی‌ترین مامورین و بازجوهای آموزش دیده مورد پرسش و پاسخ قرار می‌گیرد و من نیز خبر دستگیری این جاسوس رده بالای حزب الله را به عماد می‌دهم. هر چند که مطمئنم بیشتر از خبر دستگیری او، همکاری و مشارکت او با مجموعه می‌تواند به کار ما بیاید و باید امیدوار باشیم که محمد هیثم راضی به همکاری شود تا شاید به این ترتیب بتوانیم جلوی راه‌های نفوذ موساد را بگیریم. رشته‌ی افکارم با صدای ولید پاره می‌شود: -سلام آقا، خدا قوت! لبخند می‌زنم: -علیکم السلام، چه خبر استاد؟ ولید اشاره‌ای به برگه‌هایی که در دست دارد می‌کند و می‌گوید: -خبرهای خوب، با کمک برادرهای ایرانی تونستیم وارد سیستم گوشی تلفن دوم محمد هیثم بشیم. غیر از دلال اطلاعاتی که قبل‌تر گیر برادرامون در تهران افتاده بود، با یک نفر دیگه هم در ارتباط بوده که فعلا نتونستیم چیزی ازش تو سیستم پیدا کنیم. با یه خانوم اسرائیلی که به احتمال قوی یکی از مأموران رده بالای موساده. چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -این اطلاعات از کجا اومده؟ چطور فهمیدی زنی که با محمد هیثم در ارتباط بوده از مأمورهای رده بالا محسوب می‌شه؟ ولید شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: -شما که بهتر می‌دونید. ما سالی سه چهار بار به سیستم موساد نفوذ می‌کنیم و یه دیتابیس پر و پیمان از اسامی ماموران امنیتی اسرائیلی با آدرس و اطلاعات کامل داریم؛ اما از این یکی فقط یه اسم دستگیرمون شد و بس! مشتاقانه به لب‌های ولید نگاه می‌کنم و می‌پرسم: -خب، اسم مأموری که هیثم وصل شده چیه؟ ولید پس از مکثی کوتاه لب باز می‌کند: -دبورا...
. رمان امنیتی / قسمت ۳۰ فصل هفتم : «کمیل - باکو» حالا نزدیک به چهل ساعت است که نتوانسته‌ام برای لحظه‌ای چشم روی هم بگذارم. ایوب دیروز خودش را به من رساند و همان دیروز که آن پیرمرد و مرد جوان راهشان را از دبورا همان دختری که در پوشش گارسن می‌خواست کار علیهان را تمام کند جدا کردند، من و ایوب نیز از یکدیگر جدا شدیم. دبورا فوق العاده باهوش و زیرک است. در طول مدتی که رفتارهایش را زیر نظر گرفته‌ام، به این نتیجه رسیده‌ام که او تمام راه‌های نفوذ به خودش را مسدود کرده است و ما غیر از دستگیری مسیر دیگری برای نگه داشتن او نداریم. بی‌حوصلگی امانم را بریده است و پوششی که برای خودم درست کرده‌ام بر کسالت بار بودن اوضاع می‌افزاید. بعد از استقرار دبورا در خانه نقلی و جدیدش، تصمیم گرفتم که سری به پشت بام خانه‌هایی بزنم که به منزل او اشرافیت دارد و دست آخر یک خانه‌ی قدیمی پیدا کردم که روی پشت بامش پر از خنزر و پنزرهای ناکارآمد است و تصمیم گرفتم تا درون یک کارتن یخچال پنهان شوم و از سوراخ کوچکی که درون بدنه‌اش ایجاد کردم کمک بگیرم تا تحرکات دبورا را از دست ندهم. کارتن یخچال با توجه به این که قبل از اسکان دبورا در این منطقه روی پشت بام بوده و بدون شک از دید مامور چک که کارش تماشای با دقت تصاویر هوایی است، دور نمانده پوشش فوق العاده مناسبی است که به هیچ وجه شک برانگیز نخواهد بود. ماندن طولانی مدتم در این کارتن علاوه بر این که تمام بدنم را خشک و کرخت کرده است، سختی‌های دیگری نیز دارد. همین مدت زمان زیاد که در کوچه و خیابان مشغول تعقیب و مراقبت بودم و حالا که در یک چهار دیواری تنگ و تاریک پناه گرفته‌ام، باعث شده تا هر دو پاور بانکی که همراه خودم داشتم تخلیه شود و حالا برای تلفن همراهم نیز شش درصد بیشتر شارژ نمانده است. با دوربین دستی کوچکی که دارم به خانه دبورا نگاه می‌کنم، فنجان قهوه‌اش را در دست گرفته و پشت پنجره ایستاده است. گوشی‌ام می‌لرزد، بلافاصله به صفحه‌اش نگاه می‌کنم که نام عماد به روی آن نقش بسته است. پیامش را باز می‌کنم: -اوضاع خوب نیست، دقیقاً کجایی؟ تکانی به خودم می‌دهم و چند باری پلک می‌زنم تا حرکات دبورا را از دست ندهم. سپس برایش می‌نویسم: -همون لوکیشنی که فرستادم، روی پشت بام خونه روبه‌رویی‌ش پوشش گرفتم. چشمم را به دوربین دستی‌ام می‌چسبانم تا نگاه دوباره‌ای به دبورا بیاندازم که در کمال تعجب متوجه می‌شوم در حالی که فنجان قهوه‌اش را تا نزدیکی دهانش نگه داشته به من زل زده است. لعنتی! فکر می‌کنم به خاطر تکان خوردن‌های زیادم توجهش را جلب کرده‌ام. بلافاصله موضوع را برای عماد می‌نویسم: -از پشت شیشه زل زده بهم، فکر کنم بهم شک کرده باشه. دوباره که نگاهش می‌کنم از پشت پنجره فاصله گرفته است. نمی‌دانم باید چه کار کنم، همینجا منتظر بمانم یا پوششم را تغییر دهم. هنوز در حال فکر کردن برای حرکت بعدی‌ام هستم که عماد پاسخ پیامم را می‌دهد: -اگه غیبش زد ریسک نکن، احتمالش بالاست که بخواد بزنه زیر میز. باطری تلفن موبایلم هشدار چهار درصد را می‌دهد، کلمات را یکی پس از دیگری برای عماد تایپ می‌کنم: -جایی بهتر از اینجا سراغ ندارم، ممکنه بخواد هوایی چکم کنه... اگه من رو ببینن که خراب میشه همه چی! نوک دوربین دستی‌ام را از داخل کارتن بیرون می‌آورم و سعی می‌کنم اطراف ساختمان را رصد کنم تا مبادا بیرون آمدن دبورا را از دست بدهم. تلفنم می‌لرزد: -مهم نیست که ببیننت، همین الان پوششت رو عوض کن که ممکنه جونت تو خطر باشه. گوشی را در دست می‌گیرم تا کد تایید را برایش بنویسم؛ اما دبورا در قاب دوربینم ظاهر می‌شود و از در خروجی ساختمان وارد کوچه می‌شود. کدم را پاک می‌کنم و پیام جدید را می‌نویسم: -همین الان این از ساختمون زد بیرون که... لعنتی! تلفنم خاموش می‌شود. با حرص تلفنم را به پایم می‌کوبم و سپس دوربین کوچکم را به همراه تلفن خاموشی که روی دستم مانده به درون کوله‌ام می‌اندازم. باید فوراً خودم را از درون این زندان خود ساخته رها کنم. به آرامی از سر جایم بلند می‌شوم و بدون آن که جلب توجه کنم تقلا می‌زنم تا کارتن یخچالی که روی پشت بام قرار گرفته بود را کنار بزنم. به محض بیرون آمدن از داخل کارتن حجم عظیمی از نور به صورتم حمله‌ور می‌شود و چشم‌هایم را می‌سوزاند. همانطور که سعی می‌کنم تا با حرکت‌های نرمشی کمر و گردنم را از این حالت گرفتگی خارج کنم، به دور و اطرافم نگاه می‌کنم و با صحنه‌ای مواجه می‌شوم که باید اعتراف کنم به هیچ عنوان حتی تصورش هم نمی‌کردم... چشم‌هایم دیگر به نور عادت کرده و حالا خیلی خوب می‌توانم به پیش رویم نگاه کنم که دبورا در حالی که اسلحه‌ی کمری‌اش را به سمت صورتم نشانه رفته است، با چشمانی غضب آلود و خیره نگاهم می‌کند. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati کپی بدون ذکر نام نویسنده، مجاز نیست