eitaa logo
گاندو
34.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
9 فایل
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|• . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت به‌امید‌گوشه‌ی‌چشمی ۹۸.۴.۱۷ .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻جولانی به اسم تغییر به مبارزه با اسد برخواست و خیلی چیزها را تغییر داد؛ غیر از یک چیز... 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۳۷ یک لحظه قفل می‌کنم و درست و غلط را از یاد می‌برم. به آرامی از پشت سر
. رمان امنیتی / قسمت ۳۸ آسمان رعد می‌زند و ابرهای بهم پیوسته‌ی غول پیکری که آسمان شهر باکو را در واپسین ساعات تاریکی شب خاکستری کردند به ما یادآوری می‌کنند که شاید حالا غمگین‌ترین انسان‌های جهان باشیم. بدون اینکه هیچ کلمه‌ای بین من و کمیل رد و بدل شود وارد ماشین می‌شویم. کمیل ماشین را روشن می‌کند و چند لحظه‌ای مکث می‌کند تا مقصد بعدی‌ام را اعلام کند؛ اما چیزی نمی‌گویم. راستش خودم هم نمی‌دانم که دقیقاً باید به کجا برویم! همراه ایوب و تیمی که به دنبال مرد جوان فرستادیم برویم یا به خانه امن برگردیم. اصلا اگر آن پیرمرد با تجربه مرد جوان را طعمه کرده باشد تا حالا آدرسی دقیق و مشخصات کامل از نیروهای امنیتی سازمان در باکو به دست بیاورد چه؟ هزار نکته را در ذهنم مرور می‌کنم و هزار مسیر را تا انتهای می‌روم و برمی‌گردم؛ اما هنوز هم جلوی درب ساختمان سوژه و درون ماشین هستم. نگاهی به کمیل می‌اندازم که گوش به دهان داده است. به ناچار لب باز می‌کنم: -فعلا راه بیفت بریم! نمی‌پرسد کجا، او به قدری به من نزدیک است که خیلی خوب می‌داند اگر مقصد خاصی را مدنظر داشتم به او می‌گفتم. کمیل دستش را روی دنده می‌گذارد و حرکت می‌کند و همزمان آسمان غرش می‌کند و قطرات باران یکی پس از دیگری به روی شیشه ماشین سقوط می‌کنند. سقوط... عجب کلمه‌ی آشنایی است برای حال و هوایی که در این وقت از شب به ما دست داده است. ما پیروزی را در یک قدمی خود می‌دیدیم و اکنون حال قماربازی را داریم که در دست آخر بازی تمام دار و ندارش را به طور یکجا از دست داده است. کمیل هر چند ثانیه یک بار نگاهم می‌کند و هر بار منتظر می‌شوم تا زبان باز کند و چیزی بگوید که آرام شوم؛ اما خودش هم حال و روزی بهتر از من ندارد. سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه می‌دهم و به این فکر می‌کنم که احتمالا مهندس تا دقایقی دیگر زنگ خواهد زد و آدرسی از آخرین محل آنتن دهی موبایل پیرمرد به ما خواهد داد... بدون حرکت، بدون تلاطم و بدون هیچ نشانه‌ای از او... می‌توانم حدس بزنم که گوشی همراه او حالا باید درون یکی از سطل زباله‌های اطراف ساختمان میزبان قطرات بارانی باشد که به یکباره خیال باریدن به سر گرفته است. شاید هم تلفن همراه پیرمرد در گوشه و کنار یکی از همین خیابان‌های سوت و کور باکو تا دقایقی دیگر به دست رفتگران و خیابان گرد‌ها خواهد افتاد. رشته‌ی سیاه و سفید افکارم را کمیل پاره می‌کند در حالی که دستمالی از زیر دستش بیرون می‌آورد و تعارفم می‌کند: -بگیرش، داره خون میاد. لبم را می‌گوید، دستمال را می‌گیرم و گوشه‌ی لبم را فشار می‌دهم. سپس شیشه‌ی ماشین را پایین می‌آورم و دستم را به بیرون می‌گیرم. کمیل سعی می‌کند تا سکوت مرگ بار حاکم بر فضای ماشین را بکشند: -هنوز همه چی تموم نشده عماد، زوده واسه قبول شکست... از تیم سه نفره‌ای که تشکیل دادند دو تاشون رو داریم. به نظرم به جای غصه خوردن باید دستور دستگیری مامور جوان رو بدیم. شاید از طریق اون بتونیم به پیرمرده هم برسیم. برای جواب دادن به فرضیات کمیل فکر نمی‌کنم، همین چند لحظه‌ی پیش این مسیر را هم شبیه بقیه‌ی راه‌هایی که می‌توانست من را به سوژه‌ام برساند طی کرده و به داخل ماشین برگشته بودم: -خود مامور جوان هم از مقصد پیرمرد خبر نداره. کمیل می‌خواهد با مخالفت کردن روزنه‌ی امیدی ایجاد کند: -از کجا آنقدر مطمئنی؟ شاید با هم قرار ملاقات داشته باشند! لبخندی تلخ می‌زنم: -محاله! شاه مهره همون پیرمرده بود که اول از شر مامور جوان خلاص شد. بعد از ناپدید شدن دبورا اون احتمال این موضوع رو می‌داد که بچه‌ها جلوی خونش باشند و خواست با هدیه‌ای که به ما می‌ده خودش رو نجات بده. کمیل چیزی نمی‌گوید. به جلو نگاه می‌کند و چهار راه بعدی را نیز شبیه تمام تقاطع‌هایی که پشت سر گذاشتیم بی‌هدف به راست می‌پیچد... راست، چپ، راست، چپ... خودمان هم نمی‌دانیم که مقصد کجاست؛ اما چاره‌ای نیست باید به سمت ایوب برویم تا لااقل خیالمان از به دست آوردن مامور جوان راحت شود. دستم را حرکت می‌دهم و می‌گویم: -برو سمت لوکیشن ایوب. سپس تلفنم را از درون جیبم بیرون می‌آورم و شماره ایوب را می‌گیرم. خیلی زود جواب می‌دهد: -آقا سوژه داره وارد یکی از محله‌های قدیمی می‌شه، دوستی که به محیط اینجا آشنایی داره می‌گه اونجا راه برای غیب شدن زیاده، دستور چیه؟ نفسم را به بیرون می‌دهم و می‌گویم: -فعلا باهاش ادامه بدید تا ما بهتون برسیم. ایوب کد تایید می‌دهد و کمیل سرعتش را بیشتر می‌کند تا زودتر به مامور جوان برسیم. همزمان با بیشتر شدن سرعت ماشین قطرات باران با شدت بیشتری به شیشه کوبیده می‌شوند و برف پاک کن تلاش بیشتری برای کنار زدن آن‌ها می‌کند. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati ‌ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
35.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻چرا یهودی ها جاسوس ایران شدند؟/ شبکه گسترده ایران در تلاویو 🔹چه شد که صهیونیست ها پذیرفتند برای ایران جاسوسی کنند؟ شبکه ی پیچیده ی ایران در تلاویو چگونه کار میکند؟ همه چیز درباره "سربازان گمنام حضرت موسی" پیچیده ترین شبکه ی جاسوسی ضد اسرائیلی 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
چرا یهودی ها جاسوس ایران شدند؟ - @mrtahlilgar.mp3
9.93M
. 🎙آقای تحلیلگر / چرا یهودی ها جاسوس ایران شدند؟/ شبکه گسترده ایران در تلاویو 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 عمری توی غصه‌ها اسمتو زدم صدا صحن کاظمینته سرپناه هر گدا (ع) 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 مجموعه مستند « سایه‌های پنهان » 🔹این مجموعه به پشت پرده‌های روابط آمریکا و شاه در زمان پهلوی می پردازد. 🔸یکشنبه تا چهارشنبه ساعت 18:00 🔶 تکرار روز بعد ساعت 5:00 🔸 از شبکه مستند سیما 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 دیدار مادر و فرزند پس از ۲۳ سال... اسیر فلسطینی پس از مبادله با اسرای صهیونیست، توانست به خانه برگردد و مادرش را پس از ۲۳ سال ملاقات کند. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo