14.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🔻مستند دو قسمتی «بانوی دربار»
🔹این مستند به زندگی تاجالملوک پهلوی، همسر رضا شاه و مادر محمدرضا پهلوی، میپردازد. او در دوران حکومت پهلوی و به خصوص محمدرضا پهلوی نقش مهمی در تصمیمات حکومتی داشت و در فسادهای اخلاقی، اقتصادی، فروش مناصب حکومتی و غصب زمینهای مردم دخالت مستقیم میکرد.
🔸شنبه و یکشنبه 20 و21 بهمن ساعت 19:00
🔸تکرار روز بعد ساعت 15:00
🔹از شبکه مستند سیما
#دهه_فجر
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻سردار حاجیزاده فیلم سینمایی «خدای جنگ» را تحسین کرد | واقعیتهای تاریخی موشکی درست به تصویر کشیده شد
🔹اصل این حادثه که در آن مقطع زمانی تمام دنیا بر علیه جمهوری اسلامی ایران بسیج شده بودند و ما نیاز به موشک داشتیم و همچنین ماجرای خرابکاری لیبیاییها واقعیتهایی است که در این فیلم مطرح شده است.
#خدای_جنگ
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
گاندو
🔻سردار حاجیزاده فیلم سینمایی «خدای جنگ» را تحسین کرد | واقعیتهای تاریخی موشکی درست به تصویر کشیده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مطمئنید که میتونید شلیک کنید؟ | تیزر فیلم سینمایی «خدای جنگ» منتشر شد
🔹داستان «خدای جنگ» برداشتی آزاد از شکل گیری اولین یگان موشکی جمهوری اسلامی ایران است. شخصیت اصلی نامش «حسن طهرانی مقدم» نیست قهرمان خدای جنگ «ابراهیم» است. ابراهیمی که با زیرکی فیلمساز برخی از اخلاقهای حسن طهرانی مقدم را در خود دارد. او با همین ایده جذاب با فراغ بال به درام فیلم خود پر و بال میدهد...
#خدای_جنگ
#دهه_فجر
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از داستان های امنیتی
.
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت نهم -
زمان زیادی تا صبح نمانده است، از روی تخت بلند میشوم و تجدید وضو میکنم تا کمی قرآن بخوانم. بعد هم سری به ساک دستیام میزنم، ابوانصار برایم یک شاخه گل خشک شده، یک قرآن کوچک جیبی که روی صفحهاش اولش با دست خط خودش برایم چند جملهای یادداشت کرده و یک قاشق غذاخوری گذاشته است. زمان به سرعت در حال سپری شدن است و من از این شدت گذر ثانیهها هراس دارم.
میدانم که یکی از اصلیترین شرایط دولت اسلامی این است که نگذاریم تا تردیدی در عقیده و راه ما انحراف وارد کند؛ اما مگر میشود؟ با اینکه صحنههای خشونت بار زیادی را به چشم دیدهام؛ ولی هنوز هم یک سوال در سرم پررنگ است:
-بچهها و خانوادههایی که در حرم هستند به چه جرمی باید کشته شوند؟
من همیشه در یک جایی در پستوهای مخفی دلم این آرزو را داشتم که کاش میشد مستقیم با رافضیهای نظامی جنگید و بعد مردم عادی را غربال کرد؛ اما خلیفه معتقد است اگر بیگناهی هم در عملیاتهای ما کشته شود بدون محاسبه وارد بهشت خواهد شد و نیازی به نگرانی نیست.
سرم را بین زانوهایم میگیرم و به چشمهایم التماس میکنم تا خواب را به حریم امن خود راه دهند. نمیشود... نمیتوانم. چشم که باز میکنم نور خورشید تا وسط اتاق را روشن کرده و این سوالی که در سرم تکرار میشود این است:
-یعنی من موفق شدم که بخوابم؟
عقربههای ساعت عدد هشت و نیم را نشان میدهند، چهار دست و پا به سمت مواد جاساز شده میروم و دست به زانو میگیرم تا بلند شوم. سپس شکم مصنوعیام را جا میزنم و مواد را با احتیاط کامل و صبر و حوصله زیاد سر جای خود میگذارم. لباس میپوشم و با همان استایل شب قبل از اتاقی که اجاره کردهام، خارج میشوم.
پیرمرد احوال پرسی کوتاهی میکند و از من میخواهد تا هر کاری که داشتم را به خودش بگویم. از او تشکر میکنم و در بین زائران و مسافرانی که خودشان را از راههای دور و نزدیک به این بارگاه رساندهاند، پیش میروم. مدام به چپ و راستم نگاه میکنم و آهسته آهسته از درب اصلی وارد حرم میشوم. باید دنبال جایی بگردم که نتیجهی عملیاتم را درخشان کند.
نمیتوانم قبول کنم که بعد از انفجار این همه موارد منفجره تنها ده بیست نفر را به درک واصل کردهام. نمیخواهم به زمان توجهی کنم؛ اما گمانم ساعت حوالی نه و نیم، یا یک ربع به ده باشد.
زنی رو به روی گنبد ایستاده و بلند بلند زاری میکند. از این فاصله هم میتوانم تشخیص دهم که با بقیهی زائران فرق دارد، با چشمهای آبی و موهای بور چهرهاش شبیه اروپاییهاست. به سمت او میروم، انگار که احساس میکنم او از بقیه معتقدتر است و قطعا کشتن او ثواب بیشتری برایم خواهد داشت.
زن دیگری کنارش است، انگار زیر گوش آن خانم خارجی زمزمههایی میکند:
-تا حالا دخترت مجبور بوده از ترس با پاهای برهنه روی خارهای بیابون بدوه؟
نمیخواهم دو دل شوم؛ انگشتان دستم را به آرامی دور ریموت انتحاری حلقه میکنم و آمادهی انجام عملیات میشوم. با هر کلمهای که از دهان آن زن میشنوم، احساس میکنم که پاهایم سست میشود... گویا شمشیری یخی را در دلم فرو کرده و میچرخانند. احساس میکنم اگر همین حالا این دکمه را نزنم، دیگر انجام دادن این عملیات برایم سخت میشود.
یک نفس عمیق میکشم...
زیر لب تکبیر میگویم و انگشتم را روی دکمه میگذارم.
نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyat
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام
نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت
صاحب اثر نیست
هدایت شده از داستان های امنیتی
.
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت دهم -
چشمهایم را میبندم تا دکمه را فشار دهم؛ اما به یک باره متوجه ورود یک دستهی بزرگ عزاداری به داخل حرم میشوم. مردی چهارشانه از پشت به من طعنه میزند و انگشتم را از روی دکمهی انتحاری جدا میکند، سپس نگاهم میکند و چند باری پشت هم عذر خواهی میکند.
از او رو برمیگردانم، حتما یکی از همان عوضیهایی هست که در شلوغی به دنبال زنان میگردن تا از تنه زدن به آنها لذت ببرد.
به حضور چند صدنفری افراد در آن دستهی عزاداری نگاه میکنم و یاد صحبتهای ابوانصار میافتم...
یاد همان عصر پاییزی که جلوی آیینه سیبیلهای پر پشتش را تاب میداد و همانطور که به خودش نگاه میکرد و به خال گوشهی لبش دست میکشید، میگفت:
-ما باید بتونم کار خودمون رو به بهترین شکل ممکن انجام بدیم. شاید بنا به مصلحت دولت اسلامی ما الان نتونیم بریم سراغ فرماندهها و نظامیهاشون؛ ولی میتونیم رعب و وحشت به دل دشمن بیاندازیم. تو فکر میکنی رعب و وحشت چطوری توی دل رافضیها میفته؟!
تصویرش هنوز هم جلوی چشمم است، وقتی از جلوی آیینه برگشت و صاف توی چشمهایم نگاه کرد:
-یکی از اصلیترین تکنیک ما توی جنگهای شهری و موزاییکی این بود که به هیچ کس رحم نمیکردیم، تا تیغ خنجرمون میبرید سر میزنید و فیلم میگرفتیم و میفرستادیم برای روستاهای بعدی، اونوقت خودشون از ترس رسیدن ما جلوجلو خونه و زندگیشون رو ول میکردن و میرفتن...
به این میگن یه تیر و دو نشون، هم برندهی جنگی میشدیم که دشمن زمین رو مفت و مسلم بهمون داده بود، هم پیش خدا عزیزتر بودیم. میدونی که اگه بتونیم هر چه بیشتر ازشون بکشیم، پاداش بیشتری میگیریم.
به خودم که میآیم میبینم هنوز هم تحت تاثیر حرفهایش هستم و ناخودآگاه دارم با گامهایی استوار به دل جمعیت میزنم. لبهایم تکان میخورد و اذکاری که در این مدت یادگرفتهام را زمزمه میکنم. انگار جسمم سبک شده است، دیگر آن تردید اول صبح را ندارم. با اینکه تمام اعضا تنم از درون میلرزند و دستهایم یخ زدهاند؛ اما تمام تلاشم را میکنم که به خودم فکر نکنم و اجازه ندهم ترس از متلاشی شدن جسم دنیاییام من را از رسیدن به بهشت موعود بازدارد.
در همین فکر و خیال هستم که ناگهان مردی خودش را سر راهم قرار میدهد. وحشت تمام وجودم را فرا میگیرد، یک لحظه تصمیم میگیرم دکمهای که زیر آستین پیراهن بلندم جاساز شده را فشار دهم تا نتواند آسیبی به من برساند؛ اما نمیتوانم. مرد با صورتی عرق کرده و ماتم زده به طرفم تعظیم میکند و با حرکت دست و لحنی لبریز از التماس از من میخواهد تابه وسط جمعیت نروم. نفس کوتاهی میکشم و بعد احساس میکنم تمام اضطرابی که در تنم خروشان بود با همین نفس خارج شده است، با اعتماد به نفس میگویم:
-میخوام عزاداری کنم، مگه خانمها اون سمت نیستن؟!
مردی که انگار مسئول انتظامات این دسته عزاداری است به شکم ورآمدهام اشاره میکند و با خواهش میگوید:
-خطر داره خواهرم، لطف کنید به من، از اون سمت... از اون سمت.
تازه به خاطر میآورم که وضعیتم طوری است که گویا باردارم. سری تکان میدهم و اجازه میدهم دسته کمی جلوتر برود و من از پشت خودم را به وسط آنها برسانم.
دوباره نفسهایم تند میشود، قدمهایم را بلندتر برمیدارم. دوست دارم هر چه زودتر کارم را تمام کنم، مدام حرفهای ابوانصار در ذهنم تکرار میشود. به عملیاتی که قرار است سه روز بعد از عاشورا در تهران انجام دهد فکر میکنم... به روز وصال...
انگشتم را روی شاسی انتحاری میگذارم و همانطور که ذکر میگویم جمعیت را میشکافم و پیش میروم. میدانم که صدایم در بین همهمهی عزاداران به گوش کسی نمیرسد؛ اما کار خودم را میکنم... یک تکبیر میگویم و انگشتم را از روی شاسی برمیدارم تا با قدرت دکمه فشار دهم که ناگهان دستی انگشت شصتم را میگیرد و با تمام قدرت به عقب برمیگرداند.
از شدت درد فریاد میزنم و تنم میلرزد. می خواهم با دست دیگر برای آزادیام بجنگم که متوجه میشوم زن دیگری دستم چپم را نیز مهار کرده است و درست همان موقع است که چشمم به مردی میافتد که چند ثانیهی قبل...
وقتی تصمیم به زدن دکمه داشتم به من تنه زد...
خودش است...
پا پیش میگذارد و در حالی که کاملا خونسرد و عادی رفتار میکند، با نگاهی به چپ و راست دستمالی که در دست دارد را روی صورتم فشار میدهم تا پس از کمی دست و پا زدن چشمهایم به آرامی بسته شود.
نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام
نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت
صاحب اثر نیست
هدایت شده از پاتوق کتاب
.
🔻مجموعه دوجلدی "من اطلاعاتی بودم"
✍🏻خاطرات یک افسر اطلاعاتی (از سال ۵۸ تا ۹۲).
🔸از تعقیب و مراقبت سپاه
🔸و کشف کودتاها
🔸تا ورود به وزارت اطلاعات
🔹اولین بار است که یک افسر اطلاعاتی در ایران اینگونه خاطراتش را منتشر و اسراری را بر ملا میکند که شوکه کننده است...
💳قیمت مجموعه ۴۸۰ هزارتومان
📲ثبت سفارش: @adgann
#ارسال_رایگان
...
https://eitaa.com/joinchat/2524643445C2c140c016c