eitaa logo
گاندو
34.1هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
7.9هزار ویدیو
9 فایل
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|• . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت به‌امید‌گوشه‌ی‌چشمی ۹۸.۴.۱۷ .
مشاهده در ایتا
دانلود
گاندو
21.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. شاهکار «یگان سایه»؛ در نبرد اطلاعاتی با رژیم صهیونیستی 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷✌️ سالروز پیروزی انقلاب اسلامی ایران مبارک باد. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hojat Ashrafzadeh _ Vatanam (320).mp3
9.97M
❤️🇮🇷 وطنم... 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 نورافشانی برج میلاد در شب پیروزی انقلاب اسلامی 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولدت مبارک... انقلاب شکوهمند مردم ایران❤️ امشب تهران؛ پایتخت جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هدایت شده از داستان های امنیتی
. داستان امنیتی - قسمت یازدهم - «فصل سوم» «عماد» خونسردم. با اینکه همین چند ثانیه‌ی پیش مجبور شدم به زنی که حامل چند کیلو مواد منفجره است نزدیک شوم و نگذارم که دکمه‌ی انتحاری‌اش را بزند؛ اما کاملا خونسردم. نفس نفس می‌زنم، قطرات عرقی سرد روی مهره‌های ستون فقراتم سر می‌خورد و پشتم را می‌لرزاند. بعد از اینکه برمی‌گردم به بهانه‌ی عذرخواهی از او حالات صورتش را تحلیل می‌کنم، شاسی مخفی بیسیمم را فشار می‌دهم و می‌گویم: -فعلا بیخیال شده، گمونم بره سمت اون دسته‌ی عزاداری. صدایی در جواب پیامم می‌گوید: -دستور چیه؟ جلوش رو بگیریم؟ نگاهی به چپ و راستم می‌اندازم و راهم را به طرف دسته تغییر می‌دهم، سپس می‌گویم: -نمی‌تونیم شلوغش کنیم، مدارا کنید باهاش تا مچش رو باز کنید. نیم نگاهی به سمت سوژه می‌اندازم، به طرف زنی که در این چند روز حسابی ما را اذییت کرد. می‌خواهد مسئول دسته‌ی عزاداری را متقاعد کند که به دل جمعیت بزند. هشدار می‌دهم: -محکم‌تر باهاش حرف بزن، به هیچ وجه نزار وارد دسته بشه... راهنمایی‌ش کنه بره سمت بچه‌های خودمون. لنگ زنان مسیرش را تغییر می‌دهد و دستی به شکمش می‌کشد. به قدری خوب در نقشش فرو رفته که احتمال می‌دم بازیگر تئاتر باشد. لب‌هایش می‌لرزد و به آرامی باز و بسته می‌شود. آه کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -خانم جعفری آماده باش داره میاد سمتت، به محض باز شدن انگشتاش امون نده. نفس دیگری می‌کشم... خونسردم! نه اینکه سعی کنم خودم را خونسرد نشان بدهم... اصلا! در طول سال‌هایی که مشغول خدمت در سازمان بودم این موضوع را به خوبی یاد گرفته‌ام که در چنین شرایطی باید واقعا خونسرد باشی تا کار گره نخورد. جمعیت را دور می‌زنم و از رو به رو به سوژه نزدیک می‌شوم. مردم مشغول عزاداری هستند و من از این فرصت برای هماهنگی با نیروهایم استفاده می‌کنم: -شروع عملیات دستگیری منوط به باز شدن انگشتان سوژه با ذکر یا رقیه سادات. همکاران خانم سوریه‌ای ما که زیر مجموعه‌ی خانم جعفری هستند با شنیدن پیام من به سوژه نزدیک می‌شوند. صاف توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم، صورتش عرق کرده و زیر چشم‌هایش کبود شده است. مشخص است که در این مدت بی‌خوابی امانش را بریده. دست‌هایش می‌لرزد و دست راستش روی آن ریموت لعنتی بی‌حرکت مانده است. سر جایش می‌ایستد و چشم‌هایش را می‌بندد و فریاد می‌زند تا تکبیر بگوید. من نیز فریاد می‌زنم: -حالا! خانم جعفری در چشم بهم زدنی با انگشت اشاره بین دست سوژه و ریموت فاصله می‌اندازد و نفر بعدی دست چپش را نگه می‌دارد تا حرکت پیش بینی نشده‌ای نکند. حالا دیگر نوبت من است. کاملا خونسرد و معمولی در بین جمعیت قدم می‌زنم و فاصله‌ی سه و نیم، چهار متری‌ام را با سوژه تمام می‌کنم و دستمال مخصوصی که در دست دارم را روی صورتش فشار می‌دهم. خیلی زود از حال می‌رود، استرس زیادی که دارد باعث می‌شود تا تندتر نفس بکشد و زودتر بیهوش شود. برمیگردم و رو به جمعیت فریاد می‌زنم: -راه بدید، حالش خوب نیست... راه بدید. سپس با اشاره به خانم به جعفری از او می‌خواهم تا متهم را سوار ماشینی کند که بیرون از حرم پارک شده است. نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
هدایت شده از داستان های امنیتی
. داستان امنیتی - قسمت دوازدهم - سوژه حالا به بهترین شکل ممکن مهار شده است و روی دست همکارهای خانم به بیرون از حرم منتقل می‌شود. با اینکه موفق شدیم او را بدون هیچ جار و جنجالی گیر بیاندازیم؛ اما هنوز نگرانی‌های من از بین نرفته است. نگرانی از بابت فردی که مطمئنیم قرار است در تهران یک عملیات انتحاری مشابه انجام دهد؛ اما نتوانستیم به جلسه‌ای که برای انتخاب او برگزار کردند نفوذ کنیم و ردش را بزنیم. بدون آن که بخواهم حتی کلمه‌ای حرف بزنم سوار ماشین می‌شوم و خودم را به نزدیک‌ترین خانه‌ی امنی که در حوالی حرم حضرت رقیه است می‌رسانم. یک اتاقک چهار پنج متری تحویل من است که تقریبا خالی است. یک صندلی و یک میز دارد و یک پرونده با پوشه‌ی زرد رنگ که مربوط به احتمالات ما و عوامل نفوذی‌مان در داعش در رابطه با نفراتی که ممکن است به ایران بفرستند. مضطرب پرونده‌ی روی میز را ورق می‌زنم وناچار به چهره‌ی افرادی که روی برگه‌هایش چاپ شده نگاه می‌کنم. چشم‌هایم می‌سوزد، واکنشی که تقریبا به آن عادت کرده‌ام. سوزش چشم یکی از اثرات بی‌خوابی مداوم است، پلک نمی‌زنم. می‌دانم اگر حتی چند ثانیه پلک‌هایم را بهم برسانم، ممکن است خوابم بگیرد. قطره‌ای اشک روی گونه‌ام شره می‌کند، بی‌توجه به آن با خودم حرف می‌زنم و با صدای بلند می‌گویم: -زمان؟ نداریم! اطلاعات مفیدی از سوژه؟ نداریم! منبع؟ نداریم... سپس اختیارم را از دست می‌دهم و فریاد می‌زنم: -تامیلا. خیلی طول نمی‌کشد که درب اتاق باز می‌شود، خانم جعفری هراسان نگاهم می‌کند. می‌گویم: -تامیلا آماده‌ی بازجویی شده؟ با ترس جواب می‌دهد: -هنوز سر حال نیست، بهتره... همانطور که از چهارچوب درب خارج می‌شوم، حرفش را قطع می‌کنم: -بهتر اینه که قبل از افتادن یه اتفاق وحشتناک بتونیم جلوش رو بگیریم. به طرف زیر زمین حرکت می‌کنم، آنجا هم بازداشتگاه و هم اتاق بازجویی است. وقتی به پشت درب اتاق تامیلا، همان زنی که دستگیرش کردیم می‌رسم، دکتر درب سلولش را می‌بندد و با همان لهجه‌ی شامی می‌گوید: -بهتره بهش کمی وقت بدیم. لبخندی می‌زنم و بی‌توجه به حرفی که زده وارد اتاق می‌شوم و به فارسی می‌گویم: -بلندشو، یالا! چشم‌هایش گرد شده است. خیره نگاهم می‌کند و انگار دارد زور می‌زند تا به یادبیاورد که من را کجا دیده است. تکرار می‌کنم: -گفتم بلندشو. با لکنت جواب می‌دهد: -لا أستطيع التحدث... بالفارسية. دست‌هایم را به زیر بغلم بند می‌کنم: -عجیبه، تا سه سال پیش هم تو سیستان عربی حرف می‌زدی؟ سپس ابروهایم را بهم گره می‌زنم: -بهت گفتم پاشو وقت زیادی ندارم که بخوام به تو اختصاص بدم. از چهره‌اش مشخص است که شوکه شده است، حتی فکرش هم نمی‌کرد که ردش را از سیستان زده‌ایم؛ اما نمی‌خواهد کم بیاورد. خیره نگاهم می‌کند تا خیلی زود سوال اول و آخرم را بپرسم: -کیو فرستادن تا تو تهران انتحاری بزنه؟ کجای تهران؟ کی؟ آمار و اطلاعات دقیق ازت می‌خوام. پوزخند تمسخر آمیزی می‌زند: -خیلی نگرانی تهرانی؟ صورتم را به صورتش نزدیک می‌کنم: -نگرانم. نگران و عصبی، حالا زبون باز کن. سرش را تکان می‌دهد: -خبر ندارم. البته اگه می‌دونستم هم نمی‌گفتم. چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -از چی داری دفاع می‌کنی؟ از کسایی که بهت قاشق دادن تا با کشتن زائرهایی که اون بیرونن بری بهشت؟ از خودت خجالت بکش. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست