eitaa logo
گاندو
34هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
7.9هزار ویدیو
9 فایل
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|• . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت به‌امید‌گوشه‌ی‌چشمی ۹۸.۴.۱۷ .
مشاهده در ایتا
دانلود
20.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۷ روز تا مراسم تشییع شهید سید حسن نصرالله💔 تصاویری از مراحل آماده سازی مزار و مقدمات تشییع سید را ملاحظه می‌کنید. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 رهبر انقلاب: صاحبان دستگاه‌های تبلیغاتی،‌ صاحبان بیان، صاحبان قلم،‌ اصحاب هنر و دانش و مسئولان دستگاه‌های رسمی رسانه و آموزش و هنر و آحاد جوانانی که با فضای مجازی ارتباط دارند،‌ باید تمرکز خود را برای مقابله با تهدید نرم‌افزاری دشمن قرار دهند. ۱۴۰۳/۱۱/۲۹ 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مراسم تدفین سیدحسن نصرالله چگونه انجام می‌شود؟ 🔹رسانه‌های لبنانی با انتشار تصاویری از آغاز مراحل آماده‌سازی محل تدفین شهید سیدحسن نصرالله خبر دادند. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داستان های امنیتی
داستان امنیتی - قسمت بیست و هفتم - احساس می‌کنم تمام این ساختمان به روی سرم آوار شده است. یقه‌ی ابوانصار را می‌چسبم: -می‌دونی که هر چه زودتر حرف می‌زنی به نفعته، مواد منفجره کجاست؟! ابوانصار سعی می‌کند فارسی را بدون اشکال صحبت کند: -من فقط این می‌دونم که شما حق نداشت دستگیر کنید. لبخند می‌زنم. لبخندی که انقدر مصنوعی و ساختگی است که حتی نمی‌تواند ذره‌ای از خشم و نفرتی که درونم در حال شعله کشیدن است را کم رنگ‌تر نشان دهد. می‌گویم: -آمارت رو از مرزهای سوریه داریم، نه... قبل‌تر... از اتریش. حتما بهت یاد دادن که اینجا کجاست، پس به جای این مزخرف‌ها بگو مواد منفجره کجاست؟ ابوانصار با اینکه از شنیدن کلمه‌ی اتریش شگفت‌زده می‌شود؛ اما همچنان لب‌هایش را کش می‌دهد و می‌گوید: -مزخرف گفت، دولت سوریه من را آزاد خواهد کرد، من شهروند... دستم را بالا می‌برم تا تمام عصبانیتم را روی گونه‌اش خالی کنم؛ اما این کار را نمی‌کنم و به جایش با مشتی محکم به ران پایم می‌کوبم و از اتاق خارج می‌شوم. همکارها خیلی زود ابوانصار را با چشم‌بندی بزرگ و مشکی رنگ از هتل آپارتمان خارج و سوار ماشین پژو سفید رنگ سازمان می‌کنند. به گروسی که یکی از سرتیم‌های تجسس است، می‌گوید: -زیر و بم واحد رو بگرد، از داخل دوش حموم گرفته تا تو سوراخ مستراح! اگه لازمه هماهنگ سگ‌های متخصص بیان. گروسی خیالم را تخت می‌کند: -نگران نباش آقا کمیل، اگه چیزی اینجا باشه تا نیم ساعت دیگه کشف می‌شه. هنوز از آپارتمان خارج نشده‌ام که حاج صادق زنگ می‌زند. نمی‌دانم چطور به این سرعت متوجه شده است. تلفن را جواب می‌دهم: -جونم آقا؟ فریاد می‌زند: -پس کدوم گوریه کمیل؟ تو اصلا شرایط رو درک می‌کنی پسر خوب؟ هر لحظه ممکنه توی این شهر لعنتی یه بمب بره روی هوا و با خودش هزاران هزار خانواده رو عزادار کنه. با صدایی لرزان می‌گویم: -می‌دونم آقا، یه بار دیگه چک می‌کنیم... اصلا... اصلا از کجا می‌دونید وقتی ما تحویلش گرفتیم بمب داشت؟! حاج صادق چند ثانیه‌ای مکث می‌کند و با لحنی آرام‌تر می‌گوید: -نمی‌دونم... فعلا نمی‌دونم. فورا بیا سازمان تا ببینیم باید چی کار کنیم. به کاظمی که یکی از عملیاتی‌های سازمان است می‌گویم: -موتورت رو بیار موقعیت من باید فورا بریم مقر، فقط سریع باش. کاظمی کد تایید می‌دهد و در کسری از ثانیه پیش پایم ترمز می‌کند. وقتی سوار موتورش می‌شوم تازه متوجه خنکی هوا می‌شوم. در راه بازگشت به سازمان به پرچم‌های مشکی سیدالشهدا نگاه می‌کنم و چشم‌هایم اشک می‌زند. در دلم می‌گویم: -یاحضرت زهرا، امنیت جون عزادارای پسر با خودتونه خانم جان. ما رو شرمنده‌ی این مردم نکن. ذهن آدم سیستم عجیب و پیچیده‌ای دارد. تصاویر مختلف را همچون قطعات یک پازل هزار تکه کنار هم می‌گذارد و گاهی نیز به نتیجه هم می‌رسد. پشت موتور کاظمی تصاویر مختلفی در پیش چشم‌هایم نقش می‌بندد. اولین تصویر مربوط به ورود ابوانصار به تهران، با همان کوله‌ی مشکی رنگی که روی دوش انداخته بود است. تصویر بعد نیز همان دعوای ساختگی و اطمینان از اینکه سوژه انتحاری را هنوز تن نکرده است. تصویر سوم در لبخند نحس ابوانصار در هتل است و تصویر بعد لبخند نحس بی‌حیایی که به مادر سادات در کوچه‌های باریک مدینه جسارت کرد. حالا دیگر قطرات اشکی که از چشم‌هایم چکه کرده، گونه‌هایم را نم دار می‌کند و ناگهان کاظمی می‌گوید: -رسیدیم آقا کمیل، بفرمایید. از کاظمی تشکر می‌کنم و فورا وارد ساختمان شهید باقری می‌شوم تا خودم را به جلسه‌ای که حاج صادق ترتیب داده برسانم. دوان دوان به پشت اتاق جلسات می‌رسم و بعد از هماهنگی با مسئول دفتر رئیس، وارد جلسه می‌شوم. حاج صادق حرفش را با دیدن من قطع می‌کند و رو به عماد که از سر و وضعش کاملا مشخص است که تازه به تهران رسیده می‌گوید: -عماد خان این آقا کمیل خیلی تلاش کرد که قبل رسیدن شما پرونده رو مختومه کنه؛ اما نشد... این شما، این هم پرونده‌ی یه انتحاری داعشی خطرناک که برای خودش داره صاف صاف زیر آسمون این شهر راه می‌ره و ما هیچ خبری ازش نداریم. نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
هدایت شده از داستان های امنیتی
داستان امنیتی - قسمت بیست و هشتم - درب کابین آسانسور را می‌بندم و تازه فرصت می‌کنم که نگاهی به خودم بیاندازم. ریش‌هایم بیش از حد بلند شده و هنوز رد خاک خرابه‌های دمشق در روی لباس‌هایم به وضوح پیدا می‌شود. خسته‌ام؛ اما صحبت‌های حاج صادق حتی نگذاشت تا دوش بگیرم. از یک اتاق شش هفت متری در دمشق بدون ثانیه‌ای اتلاف وقت خودم را به سازمان می‌رسانم تا شاید بتوانیم حلقه‌ی مفقوده‌ی این داستان را پیدا کنیم. از قبل به مهندس گفتم تا تمام فیلم‌ و عکس‌هایی که از سوژه دارند را به انضمام مسیرهای حرکتی‌اش آماده کند تا بلافاصله بعد از رسیدن به بررسی‌اش بپردازم؛ اما رئیس دستور تشکیل جلسه داده است. وارد اتاق جلسات می‌شوم و بی‌توجه به نگاه‌های حیرت زده‌ی افراد که از دیدن سر و وضع به هم ریخته‌ام حسابی تعجب کردند، کنار حاج صادق می‌نشینم. رئیس بعد از یک احوال پرسی کوتاه می‌گوید: -خوبه تو نیروی عملیاتی نیستی، با متهمت کشتی گرفتی؟ تک سرفه‌ای می‌کنم: -هوا خیلی آلوده بود آقا، شرمنده نشد دستی به سر و روم بکشم و... حرفم را قطع می‌کند: -همینطوری‌ش هم خوشتیپی. سپس صورتش را نزدیکم می‌کند و می‌گوید: -عماد این گره فقط با دست‌های خودت باز می‌شه، هر کاری می‌کنی زودتر این مسئله رو حل کن. دستی به روی چشمم می‌گذارم: -خیالتون راحت آقا، اگه بخاطر دستگیری اون زنه توی دمشق عملیاتشون رو جلو نندازن، دو روز برای مهار انتحاری فرصت داریم. حاج صادق با صدایی بلندتر می‌گوید: -تموم اطلاعات مربوط به سوژه آماده است، شما شش نفر از بهترین‌های سازمان هستید و من شک ندارم می‌تونید تا قبل از روشن شدن هوا مواد منفجره رو پیدا کنید. دلم می‌لرزد. معلوم نیست مواد منفجره را جایی پنهان کرده یا تحویل کسی داده است. هزار احتمال در سرم شکل می‌گیرد و فعلا هر هزار هم پوچ است. حاج صادق می‌گوید: -پس دیگه توصیه نکنم که... ناگهان درب اتاق کوبیده می‌شود و کمیل وارد می‌شود. نگاهم می‌کند و لب‌هایش تکان کمی می‌خورد. نمی‌دانم می‌خواهد بخندد یا تعجب کند. حاج صادق با دیدن کمیل حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید: -عماد خان این آقا کمیل خیلی تلاش کرد که قبل رسیدن شما پرونده رو مختومه کنه؛ اما نشد... این شما، این هم پرونده‌ی یه انتحاری داعشی خطرناک که برای خودش داره صاف صاف زیر آسمون این شهر راه می‌ره و ما هیچ خبری ازش نداریم. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: -انشالله حل میشه آقا. حاج صادق دو بار دست‌هایش را بهم می‌کوبد و می‌گوید: -تصاویر مربوط به ورود سوژه رو پخش کن. بهادر چند ضربه به صفحه‌ کلید لپ‌تاپ می‌زند و تصاویر به روی نمایشگر پخش می‌شود. سوژه از پله‌های اتوبوس پیاده می‌شود. فورا یادداشت می‌کند: -سوژه با یک ساک کوچک دستی و یک کوله‌ی مشکی پیاده می‌شود. از حالات چهره اش مشخص است که وزن زیادی را متحمل می‌شود و احتمال اینکه داخل کوله مواد منفجره وجود داشته باشد، کم نیست. تصاویر بعدی پخش می‌شود. تصاویر چک کردن سوژه در بین آن جنجال ساختگی... یادداشت می‌کنم: -سوژه کاملا مسلط به محیط است، دنبال منشا اصلی درگیری می‌گردد و خونسردی‌اش را حفظ کرده است که همین هم نشان از آموزش دیده بودن اوست. شش دانگ حواسش به کوله‌ است تا ضربه‌ای به آن وارد نشود و مامور ما نیز با زیرکی از همین حواس پرتی سوژه برای چک کردن استفاده می‌کند. خطی به زیر نوشته‌هایم می‌کشم و سپس می‌نویسم: -نظر کارشناسی من این است که سوژه در این نقطه حامل مواد منفجره بوده است. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💭 و اینجا تا ظهور پیکر مطهر آیت الله شهیدی را در برخواهد گرفت که به دنیا نشان داد میتوان هنوز هم مردانه ایستاد، مردانه زندگی کرد و مردانه به شهادت رسید... اینجا به زودی خوشبخت ترین خاک عصر ما میشود... 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo