فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻نصب دیوارنگارهٔ جدید بنیاد مکتب حاج قاسم در آستانهٔ تشییع شهیدان سیدحسن نصرالله و سیدهاشم صفیالدین
📌جاده فرودگاه بیروت
#إنا_على_العهد
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭 نگرانیهای خانواده یک سرباز گمنام
🔹هفته سربازان گمنام امام زمان (عج) گرامی باد.
#هفته_سربازان_گمنام
#سربازان_گمنام
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
🔻دستگیری عنصر مرتبط با اسرائیل توسط سربازان گمنام امام زمان(عج)
🔸سربازان گمنام امامزمان (عج) در اداره کل اطلاعات استان اردبیل، پس از رصدهای دقیق اطلاعاتی و اخذ دستور قضایی، عنصر سلطنتطلب و مرتبط با رژیم صهیونیستی را دستگیر کردند.
🔸متهم با سوءاستفاده از شبکههای اجتماعی، از جنایات رژیم صهیونیستی حمایت کرده و در تقابل با هویت اسلامی، اقدام به تغییر دین و تبلیغ عقاید انحرافی خود کرده است. توهین به مقدسات اسلام و تهدید علمای اعلام از جمله سوابق است.
#سربازان_گمنام
#واجا
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از داستان های امنیتی
داستان امنیتی #حریم_امن
قسمت سی و یکم
نفس کوتاهی میکشم تا تصمیم درستی بگیرم. سپس میگویم:
-خیلی خب، اصلا سعی نکنید که تحریکش کنید. ما حدود چهار دقیقه با شما زمان داریم... یه کم معطلش کنید میرسیم.
ابوذر کد تایید میدهد و من سرعتم را بیشتر میکنم تا زودتر به موقعیت سوژه برسیم. کمیل از پشت سرم سوال میکند:
-میخوای چیکار کنی؟ اگه یه درصد اشتباه کنیم و این یارو خل بازی دربیاره چی؟!
لبهایم را بهم فشار میدهم:
-نمیدونم، فعلا فقط میخوام زودتر برسم اونجا تا اتفاق بدی نیافته.
حدود یک خیابان با موقعیت سوژه فاصله داریم که ابوذر گزارش میدهد:
-این داره بیخیال ماشین میشه تا بره طرف هیئت، دستور چیه؟
به فاصلهای که با سوژه فکر میکنم و میگویم:
-مشکلی نیست، فقط تحریکش نکنید... تاکید میکنم تحریکش نکنید.
نگاهی به پیش رویم میاندازم و آه میکشم. کمیل میگوید:
-یا حسین... از بین این جمعیت که نمیشه با موتور رد شد.
از موتور پیاده میشویم و بدون آن که فکر قفل کردنش باشم در گوشهای رهایش میکنم و رو به کمیل اشاره میکنم تا بدود. مردم را یکی پس از دیگری کنار میزنیم و به طرف سوژه راه میافتیم. حدس میزدم که خروج چنین دستهی عزاداری بزرگی از مسجد ما را با ترافیک رو به رو کند؛ اما نمیدانستم مردم طوری فشرده بایستند که حتی امکان راه رفتن هم از ما سلب شود.
کمیل با دستش اشارهای به سمت راست میکند و میگوید:
-بیا از اون سمت بریم، اینطوری میتونیم جمعیت رو دور بزنیم.
دستش را میگیرم و به طرف راست میدوم. سپس ابوذر را صدا میکنم:
-رفیقت در چه حاله؟
خیلی زود جواب میدهد:
-به داد و فریاد من توجهی نکرد و راه افتاد سمت دستهی عزاداری، دستور چیه آقا؟ میخواید از پشت بزنمش؟
به زن و مردهایی که کنار هم ایستادند و سینه زنی میکنند، فکر میکنم. باید شلیک مستقیم به سمت او میتواند احتمال انفجار بمب را افزایش دهد. هنوز در جواب دادن به ابوذر ماندهام که مهندس با اطلاعات تازهای که میدهد، گردش خون را در رگهایم متوقف میکند:
-آقا عماد این یارو تا ورود بین جمعیت ده پونزده قدم بیشتر فاصله نداره.
با صدای بلند میگویم:
-کدوم سمت برم که از رو به روش دربیام؟
مهندس میگویم:
-حدود ده قدم برید سمت چپ و بعد مستقیم... کاپشن سرمهای و ته ریش داره.
بلافاصله به سمت چپ میروم و کمیل را به دنبال خودم می کشانم. روضهخوان شروع کرده است:
-امشب به دشت کربلا نالان یتیمان است، شام غریبان است.
استوارتر قدم میزنم. به کمیل میگویم:
-باید قیچیش کنیم، فقط خیلی مهمه که قبلش مطمئن بشیم ریموت توی کدوم دستشه.
کمیل سری تکان میدهد و من راهم را کج میکنم تا از پشتسر غافلگیرش کنم؛ اما انگار سوژه سر ناسازگاری برداشته است.
مهندس که پشت سیستم دوربینهای هوایی نشسته، گزارش میکند:
-مکث کرده آقا عماد، نه جلو میاد نه عقب میره.
فورا جواب میدهم:
-ممکنه دو دل شده باشه، کم نداشتیم ایرانیهایی که دقیقهی نود برگشتن...
سپس به کمیل اشاره میکنم:
-حالا وقتشه، معطل نکن.
کمیل سری تکان میدهد و به سمت سوژه حرکت میکند، من نیز از سمت راستش به او نزدیک میشوم. انقدر نزدیک که حالا میتوانم به وضوح چهرهاش را ببینم. چشمهایش سرخ است و تنش شروع به لرزیدن کرده است.
ناگهان میچرخد.
لعنتی...
کمیل صدایم میزد:
-این داره چیکار میکنه؟!
نمیدانم، جوابی نمیدهم و مات و مبهوت رفتارهایش میشوم. حالا پشت به دستهی عزاداری در حال حرکت است و من نمیتوانم حرکت بعدیاش را تشخیص دهم.
با اشارهی دست از بچههای دستگیری میخواهم که دورش حلقه بزنیم. موقعیت سختی است، او حالا روی لبهی تردید قرار گرفته و اگر کوچکترین اشتباهی از سمت ما رخ دهد میتواند منجر به اقدامی شود که شاید حتی باب میل خودش نیز نباشد...
روضه خوان ادامه میدهد:
-حالا اومدی... حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی...
ابوذر میپرسد:
-آقا مهارش کنیم؟
میگویم:
-ریسک داره، حداقل هفتاد هشتاد نفرش توی شعاع انتحاریش هستن که ممکنه آسیب جدی ببینن.
کمیل با صدایی بلند تشر میزند:
-معلومه میخوای چیکار کنی؟ میخوای بزاری همینطوری برای خودش بچرخه؟
نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
هدایت شده از داستان های امنیتی
داستان امنیتی #حریم_امن
قسمت سی و دوم
فصل ششم
«یوسف»
نمیدانم این لعنتی از کجا پیدایش شده؛ اما دوست ندارم بد به دلم راه بدهم. شک حرام است و اجر کاری که میخواهم با کشتن این رافضیهای کافر انجام دهم را کم میکند. نباید هیچ شک و تردیدی در نیتم وجود داشته باشد.
مرد عصبانی فریاد میزند و میخواهد صبر کنم تا پلیس بیاید؛ اما وقتش را ندارم. ابروهایم را بهم میچسبانم و میگویم:
-تو مقصری، مگه کور بودی که از فرعی پیچیدی جلوی ماشینم؟
جواب میدهد؛ اما نمیشنوم. جمعیت عزادارانی که در حسینیه هستند کم کم دارند وارد خیابان میشوند و حالا بهترین فرصت است برای اینکه بتوانم در دل جمعیت نفوذ کنم.
دو شب است که درست و حسابی نخوابیدهام. از وقتی فهمیدم عملیات انتحاری من باید در دل جمعیت عزاداران امام حسین باشد، تمام مطالب کانالها و کلاسهای آنلاینی که در آن شرکت کرده بودم، از یادم رفت.
لبهایم مدام تکان میخورد و ذکر میگویم. الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر...
مرد راننده داد و بیداد راه میاندازد؛ ولی فرصتی برای جواب دادن به او ندارم. امیدوارم جلو نیاید چون مجبور میشوم در کنار خودش کارم را انجام دهم و در آن صورت همین عصبی بودن ممکن است از اجر کارم کم کند. جلو نمیآید. چند لحظه ساکت میشود، برمیگردم و نگاهش میکنم. دوباره شروع به داد و فریاد میکند.
یک لحظه احتمال میدهم که مامور باشد، دوست دارم برگردم و کارش را تمام کنم و بعد یک راست به دل جمعیت بزنم؛ اما میترسم صدای شلیک مردم را متفرق کند. به سمت جمعیت راه میافتم، روضه خوان کم کم دارد شروع میکند:
-شام غریبان است... شام غریبان است...
به پاهایم نگاه میکنم و ناگهان پاهای همان پسر بچهی شش سالهای را میبینم که همراه با پدر و مادرش به دستههای عزاداری قدم میگذاشت... سال هفتاد و دو بود، پدرم هنوز از مادرم جدا نشده بود. ما یک خانواده بودیم، با اینکه حتی همسایهها به شنیدن جر و بحثهای هر روزهشام عادت کرده بودند و تقریبا شبی نبود که نیمههایش از خواب بیدار نشوم و اشکهای مادرم را نبینم. داشتن یک خانواده نعمتی است که شاید خدا به همهی بندگانش ندهد و من نیز جز همان بندگانی هستم که سالهاست از نعمت دیدن پدر و مادرم در یک قاب محروم هستم.
در همان شش سالگی بود که از پدرم دربارهی امام حسین سوال کردم و او از واقعهی کربلا برایم گفت. به وضوح یادم است که مداح آن شب هم همین نوحه را میخواند:
-شام غریبان است... شام غریبان است...
صدایش در گوشم زمزمه میشود، پاهایم به زمین میچسبند و طوری قدمهایم سنگین میشوندکه گویی کفشهای صد کیلویی به پا کردهام.
از یک سمت به اتفاقاتی که بعد از انتخابات سال هشتاد و هشت افتاد فکر میکنم و کینهام نسبت به رژیم بیشتر میشود و از سمتی دیگر به خودم تشر میزنم که چرا باید به جای رژیم از عزاداران امام حسین انتقام بگیرم؟
مرددم و این تردید ناگهان تصمیمم را عوض میکند...
همه چیز در یک لحظه اتفاق میافتد...
به خودم که میآیم متوجه میشوم پشت به جمعیت در حال راه رفتن هستم. سنگینی جلیقهای که تن کردهام شانههایم را میسوزاند و ریموت مدام در بین انگشتانم میلغزد.
در بین جمعیت چشمم به مردی میافتد که به ماشینم زد...
ناخودآگاه به زیر پیراهنش خیره میشوم و برآمدگی زیر لباسش توجهم را به خودش جلب میکند و یک سوال جای خود را به تمامی تردیدهای چند ثانیهی قبلم میدهد:
-آیا من لو رفتهام؟!
نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست